شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید!
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۵
#بدنی_که_نپوسیده_بود...😳🤔
#حسن_باقری یکی از دوستان #سید بود که ۱۵ ماه بعد از شهادت سید، شهید شد.🌷
قرار شد او را پائین پای سید دفن کنیم. همین طور که داشتیم زمین را مےکندیم و خاک ها را بالا مےریختیم دیواره ی #قبر سید فرو ریخت!!!!🙁
و در یک لحظه #عطربسیارخوشی فضا را پر کرد...🤗
به بغل دستےام گفتم:
"این چه بوییه"؟؟😍🤔
گفت:
"فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه"...
دستم را از سوراخ داخل قبر کردم!!!
دستم خورد به پای سید حمید. درست انگار یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم...😔
از آن سوراخ که داخل قبر را #نگاه کردم، جنازه شهید میرافضلی را دیدم که بعد از #۱۵ماه از شهادتش کاملا #سالم بود...😇
#قسمتی_از_وصیت_نامه
🌹شهید سید حمید میرافضلی🌹
ای جوانان و پاکدلان!
تقویت کنید دوستی #اهل_بیت را در قلبتان
نورانی کنید قلب خود را با #نورقرآن
تفکر کنید در آیات نجات بخش قرآن
...
#پایان_داستان_سید_پابرهنه
#نسال_الله_منازل_الشهدا
نشر این پست، #باقیات_الصالحات است
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
💕 @aah3noghte💕
💔
#حاج_حسین_یکتا:
رزمنده ای که در فضای سایبر و مجازی می جنگی،
برای فشردن کلیدها و دکمه های کامپیوتر و موبایلت
وضو بگیر!
و با نیت #قربت_الی_الله مطلب بنویس.
بدون که تو مصداق "و ما رمیت اذ رمیت..." هستی
شما در شبهای تاریک #جبهه_مجازی و اینترنت از میدان #مین_گناه عبور می کنید.
#مراقب باشید
به شهدا تمسک کنید
بصیرتتون را بالا ببرید که #ترکش نخورید
رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید...
با #اهل_بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان انها باشید...
بچه ها خط به خطی که تو #فضای_مجازی می نویسین رو همه #شهدا می بینن!!!
در این فضای مجازی که سربازانش شما هستید
باید تا دیوار #نیویورک و #کاخ_سفید پیش رفت.
امروز وقتی شما در این فضا قرار می گیرید شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با #وضو باشید و ذکر « ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شما الان بالای #دکل_دیده بانی قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، وسط میدان هستید؛
چرا که #کل_یوم_عاشورا_و_کل_ارض_کربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 هر کس به رسم عاشقی،دل باختبرمعشوقخود ما خارج از رسم جهان، در عاشقی جان باختیم!! السلام علی
💔
کم توفیقی نیست #شهادت،
چرا که مراقبه میخواهد و #ظاهر و #باطنی_پاک.
#مراقبه هایش تنها مادی نیست،
به قول #امیرالمومنین(ع): #علی_شدن، مراقبه ی قلبی میخواهد❤️
شاید فکر کنی کم است... اما میدانی؟
#قلب آدمی به سرعت وابسته می شود و این #وابستگی، سمّی است برای متعالی شدن
و از فرش به عرش رسیدن،
وابستگی به مال،
وابستگی به آدم ها،
به عمر...
آری!
و اگر چنین شد #آسمانی شدن برایت سخت میشود.
باید #عشق ورزید و دوست داشت اما وابسته نشد.
چراکه این وابستگی ها تو را به زنجیر می کشند و در #قفس_تن، اسیرت میکند.
تنی که به #معنوی شدن فکر نمیکند
تنی که اگر باب میلش پیش بروی، عاقبتت می شود قساوت و #سنگدلی
اما می دانی؟
گاهی اوقات وابستگی خوب است، این که وابسته باشی به #خدا و #اهل_بیت، این که وابسته شوی به شجاعت و صلابت، وابسته شوی به #نماز_اول_وقت...🌺
اصلا میدانی وابسته شوی به #شهدا.
آخر آدم های وابسته به #شهدا هم، کم پیدا می شوند.
کم هستند آدم هایی که از خودشان، از استراحتشان بزنند و خود را وقف شهدا کنند.
چون آنها #زنده_بودن شهدا را درک کرده اند.
آری باید دل کند و رها شد چرا که...
#شهید_جواد می گفت مرگ به سراغ آدم خواهد آمد،
چه بهتر که جان، فدای عمه سادات شود
و انسان با چهره خونی به دیدار معبود رود.
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
در روضه ی مادر حرف از کوچه و #سیلی که می شود
از در سوخته و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت.
در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، #معجر_سوخته و گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود.
خادم الحسین هایی که در روضه #حضرت_زهرا بی تاب میشوند، نبض غیرتشان میزند اگر به خانمی #بی_حرمتی شود.
محمد محمدی، نوکری بود که درس #روضه را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی میشود. نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود.
ایستاد و به #وظیفه اش عمل کرد، وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم.
برای دفاع از ناموس کشورش، جانش را داد. دلم شکست وقتی فهمیدم از پهلو به او چاقو زده اند. گویی سرنوشت #مادر، قسمت فرزندان است...
#آمر_به_معروف قصه ما شهید شد اما #ایثارش در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید.
خوش به حال آن کس که قلب شهید در سینه اش میتپد. قلبی که محبِّ #اهل_بیت است و با ذکر #حسین بی تاب می شود.
خلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه #چادر_خاکی و بازار تکرار نشود. به بانویی اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش...
چشم می بندم بر دنیای اطرافم. بر آن هایی که شاید با حجاب، غریبه شده اند. بی خیال تمام #طعنه ها و #کنایه ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون #محمدها، چادرم را محکم تر می گیرم.
زینبی می مانم پای حسین های زمان...
#شهید_محمد_محمدی
✍طاهره بنائی منتظر
سالروز شهادت
تاریخ تولد : ۱۳۶۶
تاریخ شهادت : ۲۷ /۷/ ۱۳۹۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🍃در سایه ساره خانه امن الهی
امروز هم #عارفانِ به حقی هستند که پیرو راه شهدا باشند و راه شهدا را ادامه دهند. وقتی که میگویند راه بهار دیگر بسته شده جوانان دهه هفتادیمان نشان میدهند باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی. اگر بخواهی لطف و کرمشان شامل حالت باشد، باید #عارف باشی باید بشناسیشان تا از باران لطف و رحتمشان سیراب شوی🙃
🍃شهید عارف کاید خورده در روزهایی که همه درگیر روزمرگی هایشان بودهاند
دغدغهاش شده بود #دفاع از حریم #اهل_بیت. اقتدا کرده بود به سقای #ادب و همین هم موجب شده بود تا دایره المعارف ادب خطابش کنند.
🍃امروز #بغض های ما روبه روی بزرگی شهدا سرازیر می شود. از #شهدا چه باید گفت و چه باید نوشت که امروز ما مانده ایم و یاد #شهدا.
🍃ای شهید در این روزها، هوای دلهایمان را راهی خود کنید تا شاید ماهم در این دنیا هوایی شدیم🥺
✍ #فاطمه_زهرا_نقوی
#شهید_عارف_کایدخورده
تاریخ تولد : ۲۴ مرداد ۱۳۷۱
تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶
مزارشهید : خوزستان
محل شهادت : بوکمال
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چون به سر شوق بهشت ابدی راه بیافت دل گمگشته بسوی حرم شاه شتافت #شهید_جواد_محمدی #فدای_عمه_ساد
💔
به بعضی ها و #راه_و_رسم زندگی کردنشان
ساعت ها هم فکر کنی
باز هم جا دارد که از آنها#درس زندگی بگیری
فکر کردن به آنها که #خدا و #اهل_بیت را به یادت بیاورند، عینِ #عبادت است...
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞