eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کرد
✍️ فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ساعت ۹ شب، پشت میز ڪارش نشست و ڪتاب
💔 ✨ نویســـنده: خبــر رسیــد ڪــہ معاویــه دستــور داده لشڪــر علــــے حــق نزدیــڪ شــدن بــه رود و برداشتــن و نوشیــدن از آب را نــدارد. دستـــہ هایـــے از سربــازان معاویـــہ چــون دیــواری مقابــل رود ایستــاده بودنــد. اما دستــور جنــگ نمـــے داد. ڪـم آبـــے و تشنــگـے سپاهیــان را مـے آرزد. امــام پیڪے نــزد معاویــه فرستــاد تــا قبــل از آغــاز جنــگ بــه او فرصــت بدهــد با تــن دادن بـــہ بیعــت، مسلمانــان را به ڪشتــن ندهــد. و نیــز از او خواســت تــا سربازانــش را از ساحــل فــرات دور ڪنــد تا لشڪریــان ڪوفـــہ از آب فــرات بنوشنــد اما معاویــه با هــر دو پیشنهــاد امام مخالفــت ڪـرد. همــه منتظــر فرمــان حملــه بودیــم، امــا امــام رو بــه لشکریانــش گفــت: "سپــاه معاویــه بــا بستــن آب بــر شمــا، شمــا را بــه فــرا مــے خوانــد. اڪنـون بر ســر دو راهــے هستیـــد؛ یا بـــہ در جای خــود بنشینیـــد یا شمشیـــرها را از خــــون آنان سیــــراب نماییـــد تا خـــود از آب فـــرات سیـــراب شویـــــد." ما شمشیـــرهایــمان را رو به آسمــان بلنــد ڪردیـم و خواستــار جنــگ با سپــاه معاویــه شدیــم. علـــے مـــے دانســت ڪــہ ڪنــار زدن سربــازان معاویــہ از ساحــل فــرات، ڪــار چنــدان سختــے نیســت. از مالـڪ اشتــر و اشعــث خــواست تـا با ســربازان تحــت امــر خود، محاصــره ے فــرات را پایان دهنـــد. عقــب رانــدن سربـازان معاویــه با ڪمتــرین تلفــات صــورت پذیرفــت. آن ها از ڪنــار فــرات رانــده شدنــد و در نقطـــہ ای مرتفــع و بــے آب و گیــاه قرار گرفتنــد. ما مـے دانستیــم ڪـہ سربــازان معاویـــہ بــدون آب قــادر به ادامـــہ ی نبـــرد نخواهنـــد بود. خوشحـــال بودیــم ڪہ جنــگ مــا با شامیــان، بدون نبــردی چنــدان به پایــان خواهــد رسیــد. وقتــے مالـڪ اشتــر و اشعــث پیــروز از جنــگ به نــزد علـــے باز گشتنــد، اشعث رو به علــے گفــت: "حال تو را ساختیــم اے امیــر المومنیــن؟ اینڪہ فرات در اختیار ماست و این دشمن است که باید از تشنگــــے هلاڪ شود یا بیعت با شما را بپذیـــرد.." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 دارم #گاندو میبینم خیلی نتونستم این فصل رو دنبال کنم ولی... قسمت آخرش خیلی عالی بود👌
بابا.... مگه من با آرپیجی زدم ماشین رو ترکوندم؟😅🚙💥 که دادین: خب همین قسمتم نمی دیدی بلکه محمد می موند🙈 منظور من از بودن قسمت آخر، سکانس کارمند سفارت بریتانیای کبیییییر😏 بود
💔 ، درد عجیب بشریّت است، دردی و مملو از وهم. دلتنگی، گاه تو را تا پست ترین مدار های فرو می افکند و گاه، تا عشق و بالا می برد. همانگونه که بزرگ مرد روایت ما نیز، دلتنگ بود. دلتنگ وصل جاودان، دلتنگ عِطر بهشت و دلتنگ "او" و عاقبت، همین دلتنگی ، رَه گشود. وَه که چه زیباست، آنقدر باشی، که دلت بشود مسبب . آنقدر پاک باشی که ، سوختن تار و پود روحت در هُرم شعله های دلتنگی را تاب نیاوَرَد و تو را فرا بخواند. وَه که چه زیباست، این چنین . دل تنگ خویشتن را به تو می دهم نگارا بپذیر تحفه ی من که عظیم تنگ دستم* و خوشا آن دم، که دل های ما نیز پر عیار شوند و . آنقدر که آنچه داریم را به رود روح افزای و عشق و دلداگی بسپاریم و تا به ابد، جاودانه شویم در "او". پ.ن: * اوحدی مراغه ای ✍زهرا مهدیار تاریخ تولد : ۱ بهمن ۱۳۴۰ تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🕊محل شهادت : دیرالزور سوریه ... 💞 @aah3noghte💞