شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت71 جلو می
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت72 وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا میشود، حامد تازه یادش میافتد باید ما را به هم معرفی کند: - ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچههای فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. انشاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن میشه. مش باقر لبخند میزند: - خوش آمدید باباجان. مهمون آقا حامد جاش رو چشمای مایه. و راهنماییمان میکند به سمت یک اتاق خالی. قرار میشود سیاوش و پوریا در یک اتاق بخوابند و من و حامد در یک اتاق. من همان اول، سرم به بالش رسیده و نرسیده چشمانم بسته میشوند. *** با دست باندپیچی شده در بیمارستان قدم میزدم که چشمم به پزشکِ جلال افتاد. جلو رفتم. احتمال میدادم کسی را گذاشته باشند که سر و گوشی آب بدهد و بفهمد حال جلال چطور است؛ برای همین دکتر را که از بچههای خودمان بود، کناری کشیدم و پرسیدم: - حالش چطوره؟ - خوبه. خوشبختانه آسیب جدی ندیده. یکم سرش دچار ضربه شده که نگران کننده نیست؛ اما باید تحت نظر باشه. ته دلم خدا را شکر کردم. سرم را کمی جلو بردم و نزدیک گوش دکتر گفتم: - بهتره فعلاً توی کما باشه. متوجهید که؟ چند ثانیه با حالتی گنگ نگاهم کرد و بعد ابروهایش بالا رفت: - آهان...باشه. خوشم میآمد خوب میگرفت منظورم را. میخواستم فعلا به همه از جمله خانواده جلال بگویند توی کماست که خطر حذفش منتفی شود. از بیمارستان زدم بیرون و به یکی از بچهها سپردم نامحسوس مواظبش باشند. خودم را رساندم به اداره. امید و میلاد طبق معمول پشت سیستم بودند؛ اما با چهرههای نگران. از میلاد پرسیدم: - هنوز نتونستی بفهمی این ناعمه کیه؟ سرش را تکان داد: - توی هیچکدوم از بانکهای داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچههای برونمرزی هم گفتند نمیشناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده! این که نمیدانستم ناعمه دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم میکرد. اگر میدانستم، بهتر میتوانستم حرکت بعدیاش را پیشبینی کنم. به امید گفتم: - چیه؟ چرا نگرانید شماها؟ - سمیر و ناعمه میخوان از ایران برن. برق از کلهام پرید: - چی؟ کجا؟ - برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه. شقیقههایم را با دو انگشتم گرفتم. سرم نبض میزد. رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیاتهای تروریستی میرسید. از اتاق بیرون زدم تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول. باید زودتر هماهنگیهایش را انجام میدادم برای عملیات دستگیری. طوری هروله میکردم که هرکس من را میدید، تعجب میکرد و میگفت: - کجا با این عجله؟ وقت نداشتم جوابشان را بدهم. حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت میرفت خانه. به سختی سرعتم را کم کردم که روی سرامیکهای راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم. دست به دیوار گرفتم. حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم میکرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم. صاف ایستادم و دستی به سر و روی بهم ریختهام کشیدم. میدانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون میدهم. حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شدهام: - دستت چی شده؟ انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم: - هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه. سرش را تکان داد و راه افتاد به سمت آسانسور: - خب، کارِت رو بگو. زود باید برم. - ناعمه و سمیر دارن از ایران میرن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه. دکمه احضار آسانسور را فشار داد: - خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همهشون برن زیر ضربه. هماهنگ میکنم برای عملیات. برنامهت برای سمیر و ناعمه چیه؟ سوالش مثل پتک خورد توی سرم. باید چکار میکردم؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت72 وقتی پیر
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت73 دکمه احضار آسانسور را فشار داد: - خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همهشون برن زیر ضربه. هماهنگ میکنم برای عملیات. برنامهت برای سمیر و ناعمه چیه؟ سوالش مثل پتک خورد توی سرم. باید چکار میکردم؟ گیج و منگِ حادثه بودم و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست. لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم: - خودم دنبالشون میرم. راستش آن لحظه نمیدانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم. حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریختهام که سعی کرد کمکم کند: - دستگیرشون میکنی؟ موتور مغزم داشت گرم میشد: - آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمیرسه. حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید. همراهش سوار آسانسور شدم. سوالی نگاهم کرد: - کجا میای؟ - خونه. - اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونوادهت زابهراه میشن. راست میگفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟ کلا حالم خوش نبود. پیشانیام را ماساژ دادم: - چشم حاجی. باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد: - حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمیتونی ادامه بدی. در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت: - منم برم یه خاکی به سرم بریزم... و برگشت سمت من: - مغازهای نمیشناسی الان باز باشه؟ به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود. سر تکان دادم: - نه چطور؟ - هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره. دوست داشتم کمی سربهسرش بگذارم و بگویم: - حاجی شما هم بعله؟ اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او. حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم: - پروازشون چه ساعتیه؟ - فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی. - ت.مشون کیه؟ - مرصاد. قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب. به امید گفتم: - حتماً برای نماز بیدارم کن. وارد نمازخانه شدم. یکی دو نفر از بچهها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز میخواند و چیزی زمزمه میکرد. در فضای نیمهتاریک نمازخانه نشناختمش؛ عمداً در سایه نشسته بود. گریه میکرد و توی حال خودش بود. به حالش غبطه خوردم؛ اما این غبطه زیاد طول نکشید. یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد. *** صدای اذان میآید. صدای حامد را میشنوم: - عباس! عباس جان! نمازه ها! سریع مینشینم سر جایم. حامد چراغ اتاق را روشن میکند و نور چشمانم را میزند. چشمانم را ماساژ میدهم و خمیازه میکشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است. به حامد نگاه میکنم؛ قیافهاش شبیه آدمهایی که تازه موقع اذان بیدار شدهاند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده. از اتاق بیرون میزنم تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند. پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت73 دکمه اح
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت74 در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند. پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد. برای این که بیدار شود، میزنم سر شانهاش: چطوری داداش؟ سیاوش از جا میپرد و برمیگردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده. کمی نگاهم میکند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه میافتد: مخلص داش حیدر! خوب است که هنوز کسی اسم واقعیام را نمیداند. باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادیام را صدا بزند. با سیاوش دست میدهم. نماز صبح را که میخوانیم، حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم میگوید: بیا که خیلی باهات کار دارم. وارد اتاقمان میشویم. حامد در را میبندد: نمیخواستی بخوابی که؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم که نه. مینشیند مقابلم و میگوید: ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که انشاءالله شر داعشیها به کل کنده بشه. اینم میدونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سالها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمیشن، آخرشم که تاابد نمیتونیم اینجا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان. راست میگوید. تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین میپرم وسط حرفش: خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟ صورت حامد از هم باز میشود: آ باریکلا. میخوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچههای فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری. این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد. میپرسم: فاطمیون دیگه چرا؟ -لازمه #بچههای_فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربههایی که به دست میارن به دردشون میخوره. ته دلم به این دوراندیشیاش آفرین میگویم و ابرو بالا میاندازم: خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟ حامد نگاهی به پنجره میاندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کمکم صبح میشود. میگوید: هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچههای فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟ نفس راحتی میکشم. میترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند. همیشه معتقد بودهام #کیفیت مهمتر از کمیت است. میپرسم: خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟ حامد از جا بلند میشود و چفیه مشکیاش را برمیدارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همینطور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش میبندد. اینطوری خواستنیتر میشود و با ابهتتر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم میآید. پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشهاش. میگوید: خیلی وقته #تحت_نظر دارمشون. توی دورههای آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچههای خوب و سربهراهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون. تا من آماده بشوم، حامد میرود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند. یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم میدهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ میدانم دارم ظاهرش را قضاوت میکنم؛ اما دست خودم نیست. نمیدانم دیگر میبینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه. آماده میشوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته. ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با تهریش کمپشت، چشمان روشن و صورت سبزه. جلوی در دیگر نه سیاوش را میبینم نه پوریا را. یا رفتهاند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان. حامد ابوحسام را مرخص میکند. میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت74 در راهرو
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت75 حامد ابوحسام را مرخص میکند. میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. به ابوحسام چشمک میزنم: رفتی پی نخودسیاه؟ نمیفهمد. چشمانش را ریز میکند، لبخند نمکینی میزند و ابرو در هم میکشد: چی؟ نخودِ سیاه کو؟ خندهام را میخورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان میدهم: اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش. به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه میکند و فقط آبیِ آسمان را میبیند. باز هم نمیفهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند. دست به دامان حامد میشود که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد میآید که سوار شود: نخودِ سیاه کجاست؟ حامد میزند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من میزند: سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟ ابوحسام هنوز گیج است و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان میکند. حامد میگوید: داره شوخی میکنه. من بعداً برات توضیح میدم. بهش فکر نکن. کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم میشود؛ اما از چهرهاش پیداست هنوز هم میخواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست. دلم برایش میسوزد. دوباره چشمک میزنم برایش: ولش کن. مینشینم روی صندلی کمکراننده. حامد استارت میزند و بیمقدمه شروع میکند: شمال شرقی شهر دست مسلحینه... و با دستش به سمت چپمان اشاره میکند: این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد میشیم. نقشهای از جیبش درمیآورد و نشانم میدهد. نقشه سوریه است. نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود: - الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبههالنصره و گروههای سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزبالله و صهیونیستها دست به دست میشه. یک دستش به فرمان ماشین است و دست دیگرش را دراز میکند تا نقشه را نشان دهد. انگشتش میرود به سمت ادلب: - یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبههالنصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکاییها تونستند رقه رو بگیرن و داعشیهایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال. به نقشه دقت میکنم. رقه پایتخت داعش بود. حامد پوزخند میزند: - ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو #کشتند و اجازه دادن داعشیها فرار کنن. هیچکدوم از رسانههای اونور آبی نخواستن کامیونهای سلاح و اتوبوسهای پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار میکنن. من هم پوزخند میزنم. همه دنیا فکر میکنند این امریکاست که در #خط_مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکاییها بیشتر یک دعوای زرگری ست. نشان به آن نشان که جبههالنصره هم از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشیاش هم دقیقاً مثل داعش بود، تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد. از آنجا به بعد هم علناً خودش را چسباند به نیروهای #امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربانتر نشان دهد. سازمان ملل هم جبههالنصره را از لیست گروههای تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد! نگاهم میرود به سمت جنوب سوریه و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است. با این که نگاهش به جاده است، میداند دست روی چه نقطهای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن. میگوید: - اینجا رو هم که میدونی، قرارگاه فوقالعاده مهمِ #تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبههالنصره رو آموزش میدن. چندین بار با بچههای فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن. انگشتم را روی تنف میکشم؛ #شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت75 حامد اب
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت76 انگشتم را روی تنف میکشم؛ #شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکاییها آن را محکم گرفتهاند و رها نمیکنند لعنتیها. حامد همین را بلند میگوید: این آمریکاییها ول نمیکنن لعنتیا! *** ناعمه از روی صندلیهای آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی. مرصاد بهشان نزدیکتر بود و یک ردیف عقبتر، داشت پفک میخورد. صدای خرچخرچ پفک خوردنش توی بیسیم میآمد و رفته بود روی اعصابم. وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که: وسط ماموریت بچه شدی؟ مرصاد هم زد به بیخیالی و خندید: اینا پوششه اخوی. بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من: بیا بزن روشن شی! دل و رودهام از گرسنگی داشت به هم میپیچید؛ اما نمیتوانستم چیزی بخورم. مرصاد هم رفت و با آرامش، لم داد روی صندلیهای سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛ مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه میگذرد. انصافاً هم این کارش باعث میشد حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچکس نمیتواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند. من عقبتر جلوی یکی از مغازهها ایستاده بودم. چون سمیر قبلاً چهرهام را دیده بود، نباید من را میدید. پشتم به سمیر بود و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه میتوانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد. در بیسیم به مرصاد گفتم: رفت دستشویی، حواست باشه. مرصاد جواب نداد و باز هم فقط صدای خرچخرچ پفک خوردنش را شنیدم. میدانستم شنیده؛ اما جواب نمیدهد که لو نرود. شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیریشان بیاید، مرصاد چطور میخواهد با این انگشتان و دندانهای نارنجی و ریشهایی که لابهلایش پر از خردههای پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟😑 تا وقتی حکم بازداشت صادر نمیشد، نمیتوانستیم اقدامی بکنیم. حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم. نمیدانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟ حاج رسول هم داشت حرص میخورد. حدس میزدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیمهای عملیاتی باشد. چون باید همزمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیمهای تروریستی را زیر ضربه میبردیم. با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم: حاجی پس حکم چی شد؟ - فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم. نمیدانستم چرا؛ اما دلم شور میزد. وقتی همهچیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، #باید_نگران_شوی. حالا هم از همان وقتها بود. از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان. ناعمه را نمیدیدم. به مرصاد گفتم: ناعمه هنوز بیرون نیومده؟ اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندانهایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد: نه. برم دنبالش؟ نباید میرفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان میکرد. گفتم: نه نمیخواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟ جواب نداد. اعصابم داشت بهم میریخت. رفتم روی خط امید: امید، گوشی ناعمه کجاست؟ - همونجای قبلی. تکون نخورده. نمیشد راه بیفتم و بروم سرویس بهداشتی زنانه. خبری از سمیر هم نبود و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود. پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم. مسافران پروازشان داشتند یکییکی از گیت رد میشدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود. پ.ن نویسنده :نتیجه اخلاقی این قسمت : ۱.با دهن پر حرف نزنید ۲. بعد از پفک خوردن مسواک بزنید، دستاتونم بشورید. ۳. پفک برای سلامتی مضره، نخورید. حضرت آقا هم فرمودند: «پفک خیلی چیز تعریفیای نیست.»(مستند لشکر زینبی، دیدار خانواده شهدای مدافع حرم، ۹۲/۲/۳۱). صرفاً جهت مزاح🙂 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت76 انگشتم ر
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت77 پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم. مسافران پروازشان داشتند یکییکی از گیت رد میشدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود. صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد. همان لحظه، صدای زنانهای از بیسیم شنیدم: من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟ صدای خانم صابری بود. اگر خانم نبود حتماً یک چیزی میگفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا. گفتم: کجایید؟ - سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم. بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم. از گوشه چشم دیدمش. گفتم: دیدمتون. سریع برید دستشویی خانمها که توی همین سالنه. منم کاورتون میکنم. دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی. دوباره صدایش را شنیدم: احتمال درگیری هست؟ واقعاً نمیدانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد. احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر. پرسیدم: مسلحید؟ - بله. برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم. چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لبهایم آمد. رفتم روی خط مرصاد: اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده! مرصاد را دیدم که خیره به پنجرههای فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش. از خیر انگشتانش هم نگذشت، شروع کرد به لیس زدنشان و همزمان با صدای ملچ ملوچش گفت: برو داداش هواتو دارم. از خانم صابری پرسیدم: چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟ - کسی اینجا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه. با شنیدن این جمله، دلم میخواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم. این یعنی ناعمه در رفته بود.😨 رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را – که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی میتوانست داشته باشد: بو برده است که تحت تعقیب است.😵 ما تمام پیامها و تماسهایش را تحتنظر داشتیم و میدانستیم برنامهای برای پیچاندن پروازش ندارد. در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست. سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم: شایدم فقط خواسته #ضدتعقیب بزنه که مطمئن بشه. معطل نکردم. دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را میشست، کس دیگری نبود. تمام دستشوییها خالی بودند و آنجا هم... یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشهاش شکسته بود. حدس زدم از عمد باتری را درنیاوردهاند تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم. کنار موبایل، کولهپشتی سمیر را دیدم که با زیپ نیمهباز افتاده بود روی زمین. وقتی سمیر داشت میرفت دستشویی و کولهپشتی را همراه خودش میبرد، خیلی حساس نشدم. طبیعی بود که وسایلش را روی صندلیهای فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد. کارد میزدند خونم در نمیآمد. مفت و مسلم هر دوتا سوژه از دستمان پریده بودند. به مرصاد گفتم: بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم. و از سرویس بهداشتی زدم بیرون. کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلیها و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره میکرد: بدو برو دوربینا رو چک کن! انقدر بلند داد زد که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم. به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچکس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من. کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند: سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربینها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی. روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود. صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم: چی شد؟ دستگیرشون کردی؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت77 پروازشا
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت78 روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود. صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم: چی شد؟ دستگیرشون کردی؟ ماندم چه بگویم. تنم یخ زد. دل به دریا زدم و گفتم: ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم! صدای حاج رسول بالا رفت: یعنی چی؟ صدایش انقدر بلند بود که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت. پلکهایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم. تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش میکردم. گفتم: شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربینهای فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم! - باشه! حرف دیگری نزد. کمیل خندید: چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!😅 نمیدانم؛ شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش میدانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود. کلا حاج حسین، جنس محبتش #محبت_پدرانه بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت. نمیدانم چه چیزی توی کمیل دیده بود که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند. ‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آنجا خاک ماست... لرزش خفیفی زیر پایم حس میکنم. توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را میکوبد. گاهی صدا و لرزش شدید میشود و گاه ضعیف. نمیدانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت. نمیتوانم در خیابانهای خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم. باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچههای خودی. خیلی از شروع آموزشهایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت و برد به یکی از اتاقهای رصد؛ اتاقی که به تمام در و دیوارهایش مانیتور و نقشه چسبانده بودند. #شهرک_خانشیخون را در یکی از نقشههای هوایی نشان داد: اینجا گیر کردیم. داره بین تحریرالشام و بقیه گروههای مسلحین دست به دست میشه. این عکسها رو با پهپاد تهیه کردیم؛ ولی کافی نیست. بعضی قسمتها رو پوش زدند که پهپاد نتونه تصویر بگیره. من هنوز نگاهم به نقشه بود؛ به زمینهای در هم پیچیده کشاورزی که دورتادور شهرک خانشیخون را محاصره کرده بودند و جاده حلب-دمشق. خانشیخونی که فاصله زیادی تا #حماۀ نداشت؛ حدود چهل کیلومتر. حامد کمر راست کرد: کار خودته عباس. یه سر و گوشی آب بده ببینیم چه خبره. همین هم شد که الان اینجا هستم، در شهر خانشیخون، یکی از مقرهای اصلی گروهک تحریرالشام. بیچاره تحریرالشام که دارد روی یک شهر مُرده و تقریباً خالی از سکنه حکومت میکند! با این که خانههای نیمهویرانه هم خطرناکند؛ اما بهتر از قدم زدن در خیابان هستند. یکی از خانهها را انتخاب میکنم و به سمتش میروم. هرچند، دیگر نمیشود اسمش را خانه گذاشت؛ به تلی از خاک و آجر و چند دیوار تبدیل شده. خانهای در کوچهای باریک و پر از ویرانه. اسلحهام را آماده میکنم. در خانه از لولا در آمده و کمی خم شده و باز مانده است. اول از پشت در زنگزده نگاهی به داخل خانه میاندازم. ظاهراً کسی نیست. روی دیوار، کسی با اسپری رنگ لا اله الا الله نوشته. پوزخند میزنم. کدام خدا دستور داده اینطور خانه مردم بیگناه ویران بشود و خودشان آواره؟ کف حیاط پر است از تکههای آجر و شاخههای شکسته و سوخته درخت. انگار همین حالا خانه را زدهاند. زیر لب #بسمالله میگویم؛ گویا خبری از تله انفجاری نیست. سعی میکنم بدون این که در را تکان بدهم، از لای در وارد شوم. پشت در هم کسی منتظرم نیست. نفس راحتی میکشم و با احتیاط میان تکههای آجر وسط حیاط راه میروم. چشمم میافتد به توپ پلاستیکی پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است. پس حتماً این خانه پسربچه یا بچههایی داشته که بعد از ظهر تابستان، خانه را با بازی فوتبالشان روی سرشان بگذارند. معلوم نیست حالا آن بچهها کجا آواره شدهاند و اصلا زنده هستند یا نه؟ باید وارد اتاق خانه بشوم تا ببینم راهی هست که از طریق خرابههای خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت78 روزهای س
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت79 باید وارد اتاق خانه بشوم تا ببینم راهی هست که از طریق خرابههای خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟ در اتاق کاملا از جا درآمده و روی زمین افتاده است. خدایا من را ببخش که وارد خانه مردم میشوم... . قبل از این که قدم به داخل خانه بگذارم، نگاهم به شیر کنار حیاط میافتد و یادم میآید که تشنهام. چیزی از جیره آبم نمانده است. چون هنوز در منطقه تحت تصرف تحریرالشام هستم، میتوانم امیدوار باشم برای سلامتی خودشان هم که شده آب را مسموم نکردهاند. با اکراه میروم به سمت شیر آب و با فشار دست، سعی میکنم اهرمش را بچرخانم. اهرم با صدای نخراشیدهای میچرخد؛ اما آبی از شیر خارج نمیشود. نفسم را بیرون میدهم. بیخیال...فعلا میشود تشنگی را تحمل کرد. قبل از این که کمر راست کنم، چشمم به یک خمپارهانداز شصت میلیمتری میافتد که میان بوتههای خودروی باغچه جا خوش کرده است. این نشانه خوبی نیست. ممکن است کسی داخل خانه باشد. آرام کمر راست میکنم و با دقت حیاط را میپایم. هیچ صدایی از داخل خانه نمیآید. کنار خمپارهانداز خبری از گلوله خمپاره نیست. این یعنی یا خیلی وقت است که با این خمپارهانداز شلیک نکردهاند، یا همین حالا همه گلولههایشان را روی سر بچههای ما خالی کردهاند. به پنجرهی بدون شیشه نگاه میکنم. خردهشیشههایش پخش شدهاند کف حیاط و پردهاش از پنجره بیرون زده. کسی را داخل خانه نمیبینم. به سختی پاهای چسبیده به زمینم را تکان میدهم تا برسم به اتاق. به خودم دلداری میدهم که اگر کسی داخل خانه بود، با شنیدن صدای چرخاندن شیر باید متوجه حضورم میشد و بیرون میآمد. بعد هم سریع جواب خودم را میدهم که شاید کمین کرده باشد. قدم به اتاق که میگذارم، بوی بد وحشتناکی زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم. وحشتناک است! این میتواند یک هشدار باشد. گوش تیز میکنم. صدای فشفش بیسیم میآید و وقتی دقتم را بیشتر میکنم، صدای کسی را میشنوم که پشت بیسیم حرف میزند. خون در رگهایم یخ میزند و در همان حال میایستم. بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی و اطلاعاتی اسارت است و دوست ندارم به هیچ وجه تجربهاش کنم. ذکر #صلوات روی لبم جان میگیرد. میچسبم به دیوار پشت سرم و تمام خانه را از نظر میگذرانم؛ پنجرههای شکسته و پردههای پاره، وسایل بهم ریخته و شکسته، لباسهای ریخته بر زمین، دیوارهای زخمی از اثر گلوله و ترکش و قاب عکسهایی با شیشه شکسته که افتادهاند روی زمین. معلوم است آدمهای این قاب عکس، تمام زندگیشان را رها کرده، جانشان را برداشته و فرار کردهاند. روی یکی از دیوارهای زخمی، بالای این ویرانیها، باز هم با اسپری مشکی لا اله الا الله نوشتهاند. به نام خدا و به کام خودشان، روزگار مردم را سیاه کردهاند...😏 هرچه جلوتر میروم، بوی بد شدیدتر میشود و بیشتر مشامم را میآزارد. انگار منشاء این بوی بد، یکی از اتاقهاست. بوی تعفن است؛ بوی لاشه گندیده یک حیوان. گوشهایم ده برابر قبل به صدا حساس شدهاند. تمام بدنم نبض میزند. نارنجک را از جیب شلوارم بیرون میآورم و در دست میگیرم. من اسیر نمیشوم، حتی به قیمت #مرگ. این بوی تعفن کمکم دارد من را به مرز تهوع میبرد. دستم را روی صورتم میگذارم تا صدای عق زدنم در نیاید. حس میکنم الان است که تمام دل و رودهام را بالا بیاورم. یکی دو روز است که چیزی نخوردهام و حالا بوی تعفن و گرسنگی با هم به معدهام حمله کردهاند. باز هم حالت تهوع... چفیهام را روی دهان و بینیام میگیرم. چشمانم سیاهی میروند و الان است که از هوش بروم. به نزدیک در اتاق که میرسم، صدای بیسیم را واضحتر میشنوم: - أ تسمعنی ابوعدنان؟(صدامو میشنوی ابوعدنان؟) اتاق را نگاه میکنم. ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز کف زمین افتاده است. اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟!😖 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت79 باید وار
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت80 به نزدیک در اتاق که میرسم، صدای بیسیم را واضحتر میشنوم: - أ تسمعنی ابوعدنان؟(صدامو میشنوی ابوعدنان؟) اتاق را نگاه میکنم. ابوعدنانی که در بیسیم صدایش میزنند دراز به دراز کف زمین افتاده است. اَه...اول صبحی این دیگر چه بود؟!😖 چهره کبودش ترس را داد میزند؛ انگار که فرشته مرگ با وحشتناکترین صورتش به سراغش آمده و غافلگیرش کرده باشد. چشمان از حدقه بیرون زدهاش خیرهاند به من. یک ترکش گلویش را پاره کرده و میتوانم خون پخش شده را که حالا سیاه و خشک شده است تشخیص دهم. دوباره عق میزنم و سرم را به چارچوب در تکیه میدهم. سرم گیج میرود از این منظره و بوی افتضاحش. کسی که پشت بیسیم است هنوز دارد صدایش میزند: وین انت ابوعدنان؟ لما لا تجیب؟(کجایی ابوعدنان؟ چرا جواب نمیدی؟) باید دوازده ساعتی از مرگش گذشته باشد که اینطور بو گرفته است؛ اما نمیدانم چرا هنوز متوجهش نشدهاند. اینجا جای ماندن نیست. همین موقعهاست که بفهمند ابوعدنان به درک واصل شده و بیایند سراغش. کنارش چند جعبه پر از گلوله خمپاره روی زمین چیده شده. این یعنی نامرد همه خمپارههایش را ریخته روی سر بچههای ما و حالا آمده بوده داخل اتاق که باز هم گلوله خمپاره بردارد و ببرد شلیک کند، اما جناب ملکالموت امانش نداده است. قسمتی از دیوار کنار پنجره ریخته است و این یعنی نزدیک خانه مورد اصابت قرار گرفته. زیر آوارهای کنار پنجره، دوتا پا میبینم که از زیر آجرها بیرون زده. نفس راحتی میکشم. این باید کمکتیراندازش باشد. خمپارهانداز حداقل باید دونفر خدمه داشته باشد؛ هرچند این گروههای تکفیری جنگیدنشان هم قاعده و قانون ندارد. قمقمه ابوعدنان کنارش افتاده، درش باز مانده و آبش ریخته روی زمین. نگاه حسرتآمیزی به آب میاندازم و با زبانم، لبهای خشکم را کمی تَر میکنم. تشنهتر شدهام. کسی که پشت بیسیم است، هنوز دارد ابوعدنان را صدا میزند و گرا میدهد برای زدن. دوست دارم بیسیم را بردارم و به کسی که پشت بیسیم است بگویم ابوعدنان رفت به جهنم، همانطور که به زودی همهتان میروید. این را نمیگویم؛ اما خم میشوم و بیسیمش را برمیدارم، همراه چند خشاب پُری که دارد. دوباره از بوی بد جنازه عق میزنم. وحشتناک است و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم. باید از همین دیوار خراب شدهی خانه بزنم بیرون و خودم را برسانم به حامد. * هیچکس جرات نداشت بیاید سمتم. تکیه داده بودم به دیوار، دست به سینه و با اخمی که تمام صورتم را منقبض کرده بود. فکر وحشتناکی درون سرم وول میخورد و مثل کرم داشت مغزم را میجوید. هرچه یادم میآمد به چه آسانی از دستشان دادهایم، سرم بیشتر درد میگرفت؛ مخصوصاً وقتی یادم میآمد که دقیقاً وقتی چهره جدیدشان را شناسایی کردیم که هواپیمایشان به مقصد دوحه قطر پریده بود و حالا از حریم هوایی ایران هم خارج شده بودند. حتی نکرده بودند از مرزهای زمینی و غیرقانونی خارج شوند. با یک پاسپورت دیگر، از همان فرودگاه و از مرز رسمی و قانونی! همان لحظه که این را فهمیدم، بلند داد زدم: - اه! و دیگر صدایم درنیامد. همه میدانستند روی مرز انفجارم که نمیآمدند طرفم؛ بجز یک نفر که جراتش را داشت چون مطمئن بود یقه هرکس را بگیرم، با او تندی نمیکنم: حاج رسول. خودش هم مثل من عصبانی بود و بلکه بیشتر؛ اما در هر شرایطی آرام بود و جدی. آمد و با صدایی که خشمِ مهار شده را فریاد میزد گفت: عباس بیا کارت دارم! دنبالش راه افتادم و رفتم توی نمازخانه اداره. جفتمان داشتیم خودمان را میخوردیم. نشست و گفت بنشینم. راستش رویم نمیشد به چشمانش نگاه کنم. گند زده بودم. باید بیشتر حواسم را جمع میکردم. چطور نفهمیدم؟ حاج رسول فکرم را خواند: تقصیر تو نبود. حفره داریم. همان فکری که داشت مثل کرم مغزم را میخورد، سرم را انقدر داغ کرد که میخواست منفجر شود. نفسم بند آمد. همه دردم را در چشمانم ریختم و به حاج رسول نگاه کردم. حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کمپشتش کشید و به زمین خیره شد: نمیدونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش میکنم انشاءالله #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت80 به نزدیک
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت81 حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کمپشتش کشید و به زمین خیره شد: نمیدونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش میکنم انشاءالله بعد چشمانش را تا صورتم بالا آورد و جدی نگاهم کرد: تو حدست چیه؟ یک چیزهایی درباره ناعمه حدس زده بودم؛ اما هنوز قطعی نبود. میترسیدم به زبان بیاورم. زبانم را کشیدم روی لبهایم. حاج رسول گفت: بگو ببینم تو هم مثل من فکر میکنی یا نه؟ لبم را گزیدم و بعد از چند لحظه، آرام لب زدم: موساد! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد به نشانه تایید. چه همبستگی شومی بود میان دشمنان عبری و عربیمان! بارها مکالمه سمیر و ناعمه را گوش کردم تا بتوانم به حدسی نزدیک به یقین برسم که ناعمه با لهجه عبری فارسی حرف میزند. پرسیدم: خب حالا چکار کنیم؟ - اینایی که بهت میگم بین خودمون دوتا میمونه، فعلاً هیچکس نباید بفهمه تا تکلیف حفره معلوم بشه. سرم را تکان دادم و حاج رسول ادامه داد: خب، من به بچههای برونمرزی سپردم حواسشون به سمیر و ناعمه باشه؛ ولی احتمالاً از طریق همون حفره متوجهش میشن و ضدتعقیب میزنن. پرونده رو مختومه اعلام میکنم؛ ولی میخوام تو بری دنبالشون، به عنوان سایه بچههای برونمرزی. کسی قرار نیست بفهمه تو کجا رفتی، نباید دورت بزنن. باید یه زهرچشم ازشون بگیریم؛ چون با تحرکات اخیرشون هم امنیت مردم رو تهدید کردن هم با این حفره سعی کردن به ما بگن خیلی نزدیکن. میخوام بفهمند ما هم اگه لازم باشه، از اینی که هست نزدیکتر میشیم. تا ته حرفش را خواندم. باید شال و کلاه میکردم و میرفتم...اما نمیدانستم دقیقا کجا. تا هرجایی که سمیر و ناعمه میرفتند. قطر، اردن، امارات، عراق، سوریه یا هرجایی که لازم بود. همان هم شد که رسیدم به بوکمال سوریه و شر سمیر را از جهان کم کردم؛ اما ناعمه ماند. من اما هنوز بیخیالش نشدهام. بالاخره یک روز پیدایش میکنم و حسابش را پس خواهد داد. *** - آب داری؟ قمقمهاش را میگیرد سمتم. آن را روی هوا میقاپم و درش را باز میکنم. حامد انقدر تند در جاده خاکی میراند که آب از کنار قمقمه میریزد میان ریشهایم و فقط چند قطرهاش میرسد به زبان و حلقم. آخرش هم انقدر تکان میخوریم که از خیر نوشیدن آب میگذرم. خیلی زور دارد اینجا نزدیک شهادت باشی، بعد در اثر پریدن آب ته گلویت خفه شوی و بمیری!😅 قمقمه را به حامد برمیگردانم. یاد #عاشورای سال گذشته افتادهام؛ آن روز هم از حامد آب گرفتم. در یکی از حاجرهای نزدیک حرم ایستاده بود، کنار کلمن آب. آن روزها هنوز فقط دورادور میشناختمش و رفیق نشده بودیم. پوست صورت و گردنش بدجور زیر آفتاب سوخته بود و از شدت نور آفتاب، ابروهایش در هم رفته بودند. سایهبان نزدیکش بود؛ اما نمیدانستم چرا زیر سایهبان نایستاده بود. با خودم گفتم این دیگر چه دیوانهای ست؟ آن روز هم تشنه بودم و تمام تنم خیس عرق بود. حس میکردم الان است که واقعاً تبخیر شوم و بروم هوا. تمام سلولهایم فریاد میکشیدند و آب میخواستند. چندبار کشیده شدم به سمت کلمن آب، اما هربار چشمم از دور میافتاد به درخشش گنبد حضرت عباس علیهالسلام زیر نور خورشید و خجالت میکشیدم. با خودم میگفتم روز عاشورا حتماً کربلا همینقدر گرم بوده است دیگر... همان وقت دست حامد را مقابلم دیدم؛ با یک لیوان آب خنک. انقدر خنک که دور لیوان پلاستیکی بخار گرفته بود. گنگ نگاهش کردم. چند روز بود که رفته بودم توی نخش، شاید او هم همینطور بود؛ اما هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودیم. لبخند زد: بفرمایید برادر. خسته نباشی. به لبهای خشکش نگاه کردم که سفید شده بودند و وقتی خندید، خون افتادند. گفتم: خودتون چی؟ باز هم یک لبخند محو زد: بفرما، آب نطلبیده مراده. این را که گفت، نتوانستم دستش را پس بزنم. تشکری پراندم و آب را گرفتم. خنکی لیوان از بندبند انگشتهایم رسید به تمام تنم. جملهاش را با خودم تکرار کردم: آب نطلبیده مراده! مراد من آن لحظه #شهادت بود و هنوز هم هست. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت81 حاج رسول
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت82 خنکی لیوان از بندبند انگشتهایم رسید به تمام تنم. جملهاش را با خودم تکرار کردم: آب نطلبیده مراده! مراد من آن لحظه #شهادت بود و هنوز هم هست. دوست دارم برگردم به حامد بگویم مگر نگفتی آب نطلبیده مراد است؟ پس چرا من هنوز به مرادم نرسیدهام؟ - خب چه خبر؟ صدای حامد من را از میان خاطرات، بیرون میکشد. یادم میافتد که یک بیسیم غنیمتی دارم. بیسیم را از جیبم بیرون میکشم و در هوا تکان میدهم: ببین چی پیدا کردم! حامد که دارد رانندگی میکند و حواسش به جلوست، نگاه کوتاهی به بیسیم میاندازد و میگوید: این چیه؟ - جنازه یکی از همین تکفیریها رو پیدا کردم، خمپارهانداز بود. بیسیمش هم افتاده بود کنارش. شاید شنودش به دردمون بخوره. حامد لبخند میزند و تندتر میراند. پشت بیسیم خطاب به کسی میگوید: ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین. * دستانم را گرفتهاند که به زور من را بکشند داخل اتاقشان. خستهام؛ انقدر که حس میکنم الان است که تمام عضلاتم از هم بپاشند. با این وجود لبخند را روی لبم نگه میدارم. بین بچههای سوری و بچههای فاطمیون دعواست؛ سر چی؟ سر من و حامد!😅 با این که بچههای ایرانی خوابگاه جدا دارند، حامد ترجیح میدهد بیشتر با نیروهای تحت امرش باشد. چرا دروغ بگویم؟ ارتباط گرفتن با آدمهایی که در یک فرهنگ دیگر و با یک زبان دیگر زندگی میکنند خیلی سخت است؛ مخصوصاً وقتی قرار باشد به آنها آموزش بدهی و فرماندهیشان کنی. کار با بچههای افغانستانی #فاطمیون، آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فرهنگمان بسیار به هم نزدیک است. راستش من اصلاً با نیروهای افغانستانی احساس بیگانگی نمیکنم. به حامد نگاه میکنم که نیروهایش دارند دستش را میکشند. حامد هم با وجود این که خستگی از چهرهاش میبارد، میخندد و هربار که دستش را محکم میکشند، بلندتر میخندد: آخ! یواش! آخرش هم بچههای فاطمیون و نیروهای سوری مینشینند پای میز مذاکره و من و حامد را بین خودشان تقسیم میکنند: من امشب در خدمت بچههای فاطمیون هستم و حامد با نیروهای دفاعالوطنی(دفاع ملی) به خوابگاهشان میرود. بچههایی که آن اوایل غرور عربیشان اجازه نمیداد زیر بار کسی بروند و حامد با همین بند محبت اسیرشان کرد، طوری که حالا برای آب خوردن هم از حامد اجازه میگیرند. میان همهمه بچههای فاطمیون میروم به خوابگاهشان. یکیشان املت درست کرده است؛ یک املت مَشتی که بتواند ده نفر مرد جنگی را سیر کند. یک املت در یک ماهیتابه بزرگ آلومینیومیِ کج و کوله، با رب گوجه فرنگی فراوان و به ضمیمه پیاز. آخ...دلم ضعف میرود از گرسنگی. بوی املت دارد با روح و روانم بازی میکند. همان که املت درست کرده، املت را میگذارد وسط سفره و همه را دعوت میکند برای خوردن. همان لحظه، دونفر از بچههای تیم شناسایی خودم میرسند. کسی نمیداند نیروهای من هستند. تمام آموزشهای تیم شناسایی #مخفیانه بود. اصلاً قرار نبود کسی بداند من نیروی اطلاعاتم. من فقط یک مربی معمولیام؛ همین. بشیر و رستم – همان دوتا نیرویی که گفتم – هم خستهاند و این را میشود از چهرهی وارفتهشان فهمید. فقط من میدانم که آنها کجا بودهاند و این دومین #عملیات_شناساییشان بوده. پیداست حال شوخی ندارند؛ ولی با یک لبخند بیرمق سعی میکنند با بچهها همراهی کنند. انقدر توی سر و کله هم میزنند که نمیفهمم چه خوردم، ولی بد نبود. بالاخره کمی سر و صدای معدهی بیچارهام خوابید و کمی بعدش هم بچهها یکییکی میخوابند. تمام وقت چشمم به بشیر و رستم است که خستهاند و نای حرف زدن ندارند. یک گوشه نشستهاند و هربار چشمانشان روی هم میرود. بشیر بیصدا جورابش را از پا درمیآورد و به تاول درشت پایش نگاه میکند؛ محصول یک پیادهروی طولانی در عملیات شناسایی. همه خوابند. رستم همانجا با تکیه به کولهپشتیاش خوابش برده، اما بشیر بیدار است و با صورتی که از درد جمع شده، به تاولش نگاه میکند. جلو میروم و کنارش مینشینم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین رمان امنیتی #خط_قرمز به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت83 جلو میروم و کنارش
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت83 میگوید: یه فرمانده داشتیم، بهش میگفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم میخواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. میگفت:«مگه نمیدونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمیذاره بیام سوریه!» سیدحکیم را میشناسم. یکی از بهترین فرماندهان و بنیانگذاران فاطمیون بود. موقع عملیات شناسایی نزدیک تدمر شهید شد؛ همین پارسال. بشیر ادامه میدهد: همه میدونستن علت اصلیش این بود که نمیخواست اجرش ضایع بشه. بعد به چشمانم نگاه میکند؛ طوری که از نگاهش میترسم. معصومیت عجیبی دارد: آقا! منم دوست دارم مثل سیدحکیم باشم. میدانم بشیر بیست و سه سالش بیشتر نیست و پدر و مادرش هم سن و سالی ازشان گذشته؛ و بشیر در واقع نانآور خانوادهشان است. میدانم تا قبل از آمدنش به سوریه به سختی و با حقوق کارگری خانواده را میچرخانده بدتر از آن، میدانم که حالا که سوریه آمده هم، خبری از آن حقوقهای نجومی و افسانهای که در رسانهها میگویند، نیست. اندوه بدی قلبم را میفشارد. کاش بشیر هیچوقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانوادهاش بماند... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت83 میگوید:
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت84 اندوه بدی قلبم را میفشارد. کاش بشیر هیچوقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانوادهاش بماند... چراغ کمنور اتاقکی که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه میکند. ما که وارد میشویم، عکس را سریع میگذارد داخل جیب روپوش سپیدش. از جا بلند میشود و با همان لحن مودبانه همیشگیاش میگوید: جانم؟ در خدمتم. به بشیر اشاره میکنم که بنشیند روی تخت و دمپاییاش را دربیاورد. بشیر آخرین التماسش را میکند: آقا حیدر باور کنین چیزی نیست! اخم میکنم: با پای لنگ نمیتونی کارت رو درست انجام بدی! پوریا نگاهی به تاول بشیر میاندازد و میرود سراغ قفسه داروها. میگویم: چه خبر آقا پوریا؟ خوش میگذره؟ - خبرها که پیش شماست، اتفاقاً میخواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن #تدمر؟ این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر میکند و نمیداند اینجا منطقه جنگی ست.🙄 در منطقه جنگی هم همه چیز #محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود. حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو!😑 جواب ندادنم را که میبیند، برمیگردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم میکند. دستانم را مقابل سینه به هم قلاب میکنم و هیچ نمیگویم. به هرکس دیگر اینطوری نگاه میکردم میفهمید معنای این نگاه یعنی #فضولی_موقوف؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است! میپرسد: چی شده آقا حیدر؟ لبخند میزنم و سعی میکنم رک باشم: اینجا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانهس. یادت که نرفته؟ تازه دوزاریاش میافتد و صورتش کمی از خجالت سرخ میشود: ببخشید، حواسم نبود. و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر میشود. من که میدانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون میروم. حامد را میبینم که در یکی از پستهای نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟ اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟ جلو میروم و نگهبان آن پست را میبینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است. تا دهان باز میکنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش: هیس! بیدار میشه! دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! اینجا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرماندهای و این هم سرباز است. نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد!😡 این حرفها را از چشمم میخواند و آرام میگوید: خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت میزنه، گفتم بخوابه. مگر خودش خسته نیست؟ من تمام امروز را با حامد بودهام و میدانم چقدر خسته شده. میگویم: اینا رو لوس میکنی حامد! حامد میخندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه. توی دلم گفتم: چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، #شهید میشی، من بیچاره میشم!😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت84 اندوه ب
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت85 حامد میخندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه. توی دلم گفتم: چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، #شهید میشی، من بیچاره میشم!😔 واقعاً هم برای یک بسیجی هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکییکی شهید میشوند و میروند و او را جا میگذارند. من این را اولین بار بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچهای را داشتم که جلویش بستنی میخورند و به او نمیدهند. تازه آن وقت فهمیدم چرا حاج حسین اینطوری برای شهادت بالبال میزد. این حرفها را به هرکس بزنم، قاهقاه به این دیوانگی میخندد. کدام دیوانهای مرگ را به زندگی ترجیح میدهد؟ واقعیتش این است که هیچکس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را میخواهد از نوع بهترش. کمیل دست به سینه روبهروی من و حامد ایستاده و میگوید: خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلآزار! از این حرف کمیل خجالت میکشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمیشود جلوی حامد. حامد میگوید: چیزی شده عباس؟ تازه متوجه میشوم سکوتم طولانی شده. نگاهم را میکشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بیخوابی سرخ شدهاند. کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتابسوخته و لاغر و لب خندان. میگویم: تو نمیخوای یکم بری بخوابی؟ چشمانش در حیاط اردوگاه میدوند و میگوید: خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب. زیر لب جملهاش را تکرار میکنم. چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟ چرا انقدر شبیه کمیل است؟ میگوید: تو چرا نمیخوابی؟ به دیوار تکیه میدهم: یه رفیق داشتم، شبیه تو بود. اسلحه را در دستش جابهجا میکند: بود؟ الان کجاست؟ شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد: #شهید شد. چشمانش از خوشحالی برق میزنند. میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد. برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه میدهم: تنها کسی بود که باهاش #عقد_اخوت خوندم. برادرم بود... دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم. میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد. حامد آه میکشد: خوش بحالش. - جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت. به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم: مثل تو! کمیل سر جایش ایستاده و میگوید: من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم. و ادایم را درمیآورد: اگه بود! انگار نیستم!🙄 به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم: هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم. - من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. #خوش_به_حال_تو. سرم را برمیگردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند! حامد میپرسد: وقتی شهید شد پیشش بودی؟ از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود. چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام. به سختی لب میجنبانم: نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت85 حامد م
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت86 چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام. به سختی لب میجنبانم: نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند که دستش را جلو میآورد و دستم را میگیرد. دستش گرم است. کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و بیمقدمه میگوید: واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...(برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...) کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید. کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد: وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی. (و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.) حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد: خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم، عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد. شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند: لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!😝 با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم: قبلتُ. حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد: یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم. دستم را رها میکند و میگوید: آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب. * -خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین... حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد. دستم را محکم گرفتهام به فرمان و با دستاندازها بالا و پایین میشوم. پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.🎯 حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی همخوانی میکند؛ انگار نه انگار که این جادهای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبههالنصره. اصلاً عین خیالش نیست، تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادیاش #عابس است، اصلا نمیترسد. صدای مداح گرم است و به دل مینشیند. حامد میگوید: میدونی این که میخونه کیه؟ سرم را تکان میدهم که نه. میگوید: #حسین_معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد. و آه میکشد. حس عجیبی پیدا میکنم از شنیدن صدایش. حامد همراه شهید مغزغلامی میخواند: حتی اگه بره سرم/ من از شما نمیگذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم... خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم میکند. همین دو شب پیش هم، قبل از عملیات میان بچههای فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان میخواند و سینه میزدند. یک نفر هم بود که نمیشناختمش، داشت دست تکتک بچهها را حنا میگذاشت و اسپند دود میکرد. - همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری... بغض در صدای حسین معزغلامی داد میزند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش. بیت اول را سه بار با بغض تکرار میکند. کسی چه میداند؟ حتماً همینجا شهادتش را امضا کردهاند. - دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه... حامد خیره است به بیابان و آه میکشد و میخواند: منم باید برم/آره برم سرم بره... همراهش میخوانم و اشک سر میخورد روی صورتم. - آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان... ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلویزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند و سرخوشانه میخندیدند؛ نمیدانستند چند میز آنطرفترشان، من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.😏 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت86 چه سوال
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت87 ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلویزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند و سرخوشانه میخندیدند؛ نمیدانستند چند میز آنطرفترشان، من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.😏 بجز حاج رسول، هیچکس نمیدانست من اینجا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمهام. وقتی یکی از کارکنان کافه جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد. اخبار داشت گزارش فوری پخش میکرد؛ شبکه بیبیسی انگلیسی. یک لحظه از دیدن تصویر و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگهایم یخ زد: حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی! چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمیشد کار به اینجا بکشد. دست فیلمبردار میلرزید و تصویر دوربین را هم لرزان میکرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه. تروریستها از پشت پنجرههای ساختمان مجلس تیراندازی میکردند. قلبم تیر میکشید. این که نمیدانستم دقیقاً چه خبر است و عمق فاجعه تا کجاست زجرم میداد. زیرچشمی و با غیظ نگاهی به سمیر و ناعمهی لعنتی کردم. یاد آن شش تیم تروریستی افتادم که در اصفهان گرفته بودیم. تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پروندهها بودند. فقط بعضی از اخبار دستگیری تیمهای تروریستی به گوش مردم رسید. تیمهایی که فقط یک موردش میتوانست فجایعی هزاران بار وحشتناکتر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند. داعش واقعاً میخواست در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مردهایم؟ - همینجاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد. میپیچم داخل فرعیای که حامد اشاره میکند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را میبینم که زیر پارچه استتار پنهان شدهاند. ماشین را رها میکنم و دنبال حامد راه میافتم به سمت اتاقکها. آفتاب بیرحمانه بر فرق سرمان میتابد. از آسمان آتش میبارد و زمین زیر پایمان میلرزد. اینجا ما وسط #داعش و #جبههالنصره هستیم و دقیقاً در میدان درگیریشان.😐 تا چشم کار میکند بیابان است و چند ساختمان متروکهای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بودهاند. وارد یکی از اتاقکهایی میشویم که با بلوکهای سیمانی ساختهاند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد. حامد که وارد میشود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیمخیز میشوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی میپرانند و دوباره خیره میشوند به نقشه. بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را میشناسم. مرد میانسالی هم هست با موهای جوگندمی که حاج احمد صدایش میزنند. حدس میزنم حضور سیدعلی اینجا برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود. برای حامد و من جا باز میکنند و مینشینیم. حاج احمد اشاره میکند به حدود سیصدمتر جلوتر: - اینجا توی این ساختمونها یه تکتیرانداز انتحاری هست. نمیدونم چندروزه اینجاست و عضو داعشه یا جبههالنصره. چندنفر از بچههامون رو زده. خودمون هم نمیتونیم بزنیمش چون اولا نمیدونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره. سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده: این تکتیرانداز کوفتی نمیذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ... سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم میگویند: عهههه! و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند. حامد لبخند میزند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد: باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید: عهههه! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت87 ‼️ ششم:
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت88 حامد لبخند میزند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد: باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید: عهههه! سیاوش حرصی نفسش را بیرون میدهد: شمام گیر دادین تو این هیر و ویر! حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش میاندازد: آقا سیاوش! سیاوش دیگر حرفی نمیزند. حامد سرش را بالا میآورد و به من نگاه میکند. منظورش را میفهمم. از جا بلند میشوم و میگویم: بسپاریدش به من. همه نگاهها برمیگردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را میشناسند و لبخند نصفهنیمهای میزنند. خستهاند و خاکآلود. به حامد میگویم: نقشه ماهوارهای اینجا رو داری؟ حامد یکی از نقشهها را نشانم میدهد. با دقت به محلی که حاج احمد میگفت نگاه میکنم. شبیه یک مجموعه بینراهی است. صدای حاج احمد را میشنوم که توضیح میدهد: اون جلوتر یه گروهان از بچههای فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بندههای خدا قیچی شدند، نزدیک سهراهی اثریا. بیشتر بچهها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری اینجا توی تیررس موشک تاوه. نمیتونیم کسی رو بفرستیم کمکشون. بقیهاش را نمیشنوم. اگر آن تکتیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد. بند اسلحه کلاشینکف را روی دوشم میاندازم و از اتاقک بیرون میروم. صدای حامد را از پشت سرم میشنوم: وایسا داداش! برمیگردم. با دیدن نگاه حامد دلم میریزد. حامد قمقمهاش را میدهد به من: هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش. ذهنم را جمع و جور میکنم تا دلم آرام شود؛ اما نمیشود. زیر لب آیه حفظ میخوانم و به سمت حامد فوت میکنم. حامد میزند سر شانهام: خدا به همراهت. راه میافتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها. دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده قدم برمیدارم که در تیررس نباشم. از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است. خودم را میرسانم به ساختمانها و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند، به ساختمانها نزدیکتر میشوم. پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم. اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته. ترکشهای ریز و درشت بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند. به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم. آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار. نزدیکتر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین. روی زمین و میان بلوکهای بتنی که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم. حالا جنازه را بهتر میبینم؛ نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده. بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم: عابس، عابس، حیدر! جواب نمیآید. دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم. عرق سرد مینشیند روی تنم. چهره حامد میآید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم. یک تویوتای هایلوکس با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم. تا سر میچرخانم، صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده. گرد و غبار جاده را پر میکند. دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم. گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند. دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم: عابس عابس حیدر! و باز هم سکوت. یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است. احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش. دلشورهام شدیدتر میشود. صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.😐 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت88 حامد لب
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت89 صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.😐 آمریکا خیلی احمق است که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما. صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده: حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو. دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم. میپرسم: کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟ - آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون. - جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟ - فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد. - خیلی خب، ممنونم. چشم میدوانم در میان محوطه و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم. هردو راه عبور از میان دو ساختمان را انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده. اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده. کمی خودم را روی زمین میکشم تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم. اول با دوربین پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم. امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد. دوربین را میبرم به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است. تیر خورده به گردنش و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین. پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند. سر شهید دوم را میبینم؛ اما جای تیر را نه. خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده. سمت چپ صورتش روی زمین است و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم. موهای پرپشتی ندارد و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛ پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد. تقریباً میتوانم مطمئن بشوم تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛ اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم: این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟ - نه، خبری نبوده. پس تکتیرانداز باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان. اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم. کمیل میگوید: ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت. به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم. بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند😃. میگویم: دمت گرم. و روی زمین سینهخیز میروم تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست. در پناه دیوار میایستم و دوباره اطراف را نگاه میکنم. جز صدای باد در بیابان و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم. قلبم تندتر از همیشه میزند. چشم میبندم. به مادرم فکر میکنم، به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی. چشم باز میکنم. کمیل نهیب میزند: بدو وقت نداری! آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه. با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم. باید بروم طبقه بالا؛ چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد. اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست. پلهها را بالا میروم و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست. میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت89 صدای ان
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت90 میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه! در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم: لا تتحرك!(تکون نخور!) لازم نیست این را بگوید؛ من همینطوری هم تکان نمیخورم؛ اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده. میگوید: ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!) به حرف زدنش دقت میکنم؛ صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند. برایم چندان جای تعجب ندارد که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب. کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد: اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی! حیف که لوله اسلحه روی گردنم است، وگرنه یکی میزدم پس کلهاش. توی دلم جوابش را میدهم: عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه! کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:«به همین خیال باش!» و بعد میگوید: عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره. این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست. یاد آخرین بازجوییاش در سال هشتاد و هشت میافتم. متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد، ولی آخرش اعتراف گرفت. زن با لوله اسلحه، ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد: تابع!(برو!) قدمی به جلو برمیدارم. با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم. زیر لب شهادتین میخوانم؛ هیچ چیز معلوم نیست. شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم. ناگاه ضربه غیرمنتظرهای به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین. زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛ اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند. این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم: اخرس! (خفه شو!) بیتوجه به خشمش ادامه میدهم. صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته و مقابلم ایستاده. پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده. سر و صورتش را هم با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند. دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند. احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده. احتمال میدهم داعشی باشد؛ چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند. این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند. داد میزند: من انت؟(تو کی هستی؟) نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم: سیدحیدر. انا ایرانی! زدم توی خال! برایم چشم میدراند و میغرد: مجوسی! با خونسردی میگویم: انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!) از چشمانش پیداست دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم. همین را میخواستم. حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است. به محض نزدیک شدنش، لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم. تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین. اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم. میلرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی میدهد. دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!) #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت90 میخواه
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت91 دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!) و چفیه را از صورتش باز میکند. مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست. نفس عمیقی میکشم و میپرسم: - where are you from? (اهل کجایی؟) - I am Norwegian. (من نروژیام.) - Are you alone? (تنهایی؟) سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست. میخواستم بعد از این که شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق میکند. نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست. باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. میگویم: - We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me. (ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.) با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چارهای ندارد. انگار خودش میداند باید چکار کند که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد. شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم. میگویم: - Take out everything you have in your pocket. (هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!) متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم. صدایم را کمی بالا میبرم: - hurry up! (زود باش!) سرش را تکان میدهد و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند. دست میکشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده. میدانم الان میتواند از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش. بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند. با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند: - My tools are there! (وسایلم اونجان.) نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم. راست میگوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز. به دستور من، بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم. پشت سرش میایستم و میگویم: - go on! (برو جلو!) از ساختمان بیرون میرویم. هنوز میلرزد. با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم. دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند. به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم. مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده. من پشت سر زن حرکت میکنم. به حاج احمد بیسیم میزنم: ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین. پارچههای استتار اتاقکها را میبینم که در باد تکان میخورند. به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم. سیدعلی بیرون میآید و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند: این دیگه کیه آقا حیدر؟ - همون تکتیراندازه دیگه. سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند: این؟ مطمئنی؟ از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم: حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت91 دستانش
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت92 از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم: حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند. میپرسم: چیزی شده؟ سرش را پایین میاندازد: نه نه...بیاین تو. به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم. هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند. با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند. قبل از این که چیزی بپرسند میگویم: تکتیرانداز این خانم بود. سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد. زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد. چشمانش هنوز پر از خشم است: حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی... سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد. زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم: - I told you, we are different from ISIS. We don't bother you. (بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.) پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد. میگوید: - I'm thirsty. (تشنمه.) قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد. متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم: پس حامد کو؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛ هشدار قبل از حادثه. دوباره سوالم را تکرار میکنم و حاج احمد نمیداند چه بگوید. به زن اشاره میکنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم. سوالم را بلندتر میپرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود: رفت! رفت! نفسم بند میآید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟ صورت سیاوش سرخ میشود و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد. به سختی لب میجنبانم: یعنی چی که رفت؟ علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد. انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده. مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛ اما سیاوش آرام نمیشود. حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد: رفیقید با حامد؟ میخواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم: کجاست؟ مجید با صدای خشدارش میگوید: یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن... لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت. شناختی که از حامد دارم را کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم. راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است... زمان را در ذهنم عقب میزنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند... پس... خودش بوده... حامد! دنیا دور سرم میچرخد. قدم تند میکنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را میگیرد: کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی! کلافه موهایم را چنگ میزنم. مجید ضجه میزند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت. و با دست صورتش را میپوشاند. غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند. تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت92 از خستگ
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت93 تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ... مینالم: چرا جواب نمیده؟ جواب نمیگیرم. دوباره عزم خروج میکنم. کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی. مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم. چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام. هیچ کاری از دستم برنمیآید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان... فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایتشونده ضدتانک... همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند... همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم... قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه... حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند... صدای قدمهای کسی را میشنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم. برمیگردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته: یعنی برمیگرده؟ دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان میگیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک میکنند؛ اما حرفی به سیاوش نمیزنم و فقط #آه میکشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند میزند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین #دیوونگیهاش. عابس هم دیوانه بود. #دیوانه حسین علیهالسلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو میشوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش میبندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش میگویم: میدونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیهالسلام بود. هیچکس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد میکشید، هل من مبارز میگفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگبارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت میزند و میگوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه... #شما_شنیدین، #من_دیدم. به کمیل حسودیام میشود. من شنیدهام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه میکشد: عجب مشتیای بود...مثل آقا حامد. و صدای هقهق گریهاش بلند میشود. دستم را میاندازم دور شانهاش. نمیدانم خودم را دلداری میدهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تکتیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. انشاءالله یه فرجی میشه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم میکند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو میشود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زندهزنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... به آسمان نگاه میکنم که دارد سرخ و تیره میشود. حس میکنم زمین زیر پایم میلرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند میشوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت93 تکیه می
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت94 از جا بلند میشوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم. سیاوش بلند میشود و مثل من به جاده خیره میشود: چرا جاده رو میزنن لامروتا؟ شانه بالا میاندازم و درحالی که چشمم به جاده است، میروم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه میکند. دوربین را از دستش میکشم و روی چشمان خودم میگذارم. فقط غبار و خاک میبینم. صدای انفجار نزدیکتر میشود. سیاوش دست میگذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش میدارم. میپرسد: چی میبینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنبالهدار از ذهنم رد میشود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچههای فاطمیون و حالا دارد برمیگردد، اما محال است. چطور میشود از موشک هدایتشونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر میکنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا میشود جنازهاش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصل جنازهای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانوادهاش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیکتر میشود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم میبندم. بیخیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمیداند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من میگیرد. دیگر نمیخواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش میگذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین میآورد و قدمی به عقب میرود. داد میزند: انتحاریه! انتحاریه! همه دست و پایشان را گم میکنند. قبلاً انتحاریها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمیآمدند!😑 قبلا یک پهپاد بالای سرت میدیدی که یا فیلم میگیرد و یا مواضع را شناسایی میکند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره میآمد کاسه کوزهات را میریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم میفرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفتهاند و نمیدانند چکار کنند. کُپ کردهاند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون میآید و دوربین را از علی میگیرد: چی میگی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره میکند. حاج احمد هم با دوربین جاده را میبیند و سوالی که در ذهن من است را بلند میپرسد: پس چرا قبلش اینجا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که #پرچم_داعش نداره! چرا دارن جاده رو میکوبن پس؟🤔 سوالات زمزمهوار و رگباریاش در برزخ نگهمان میدارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟🤨 صدای فشفش مبهمی میشنوم که در همهمهی اینجا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانههای حاجی را میگیرد و میخواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از اینجا! الان میرسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت میکند. صدای فشفش بلندتر میشود. دقت میکنم، بیسیمم است که دارد در جیبم صدا میکند. آن را از جیب بیرون میکشم و به صدای فشفشش دقت میکنم. میان صدای فشفش، کلمات مبهمی هم میتوان شنید. دقت میکنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد میزند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه میکنم. کمیل دست به سینه و بیتوجه به تعجبم میگوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر، عابس! بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم: عابس خودتی؟🤨 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت94 از جا بل
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت95 - حیدر حیدر، عابس! بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم: عابس خودتی؟🤨 صدای خشدار ولی آشنای حامد را میان فشفش بیسیم میشنوم: آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام! یک لحظه یک سیلی به خودم میزنم که ببینم خوابم یا بیدار. حتماً از خستگی خوابم برده و حامد میخواهد به خوابم بیاید. احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار میشوم و میفهمم دارم خواب میبینم؛ اما درد سیلی نشاندهنده بیداری ست. دوباره حامد داد میزند: کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام! به سیاوش نگاه میکنم که رفته پشت تیربار و میخواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد. بجای جواب به حامد، میدوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد میزنم: نزن! نزن! سیاوش مثل دیوانهها نگاهم میکند. میگویم: حامده داره میاد! همین الان بهم بیسیم زد! سیدعلی و مجید جلو میآیند و تقریباً داد میزنند: چی میگی؟ مگه میشه؟ مطمئنی؟ - آره! خودش بهم بیسیم زد! و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بیسیم میزنم: عابس عابس حیدر! با چند ثانیه تاخیر میگوید: عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج میشم. چند قدم به جلو برمیدارم. کمکم میشود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید. زیر لب صلوات میفرستم. کمی جلوتر بیاید از تیررس موشکها خارج میشود، فقط کمی جلوتر. هنوز حس میکنم خوابم. امکان ندارد... حواسم نیست که بلند بلند دارم میگویم: یا فاطمه زهرا... یا قمر بنیهاشم... یا امام حسین! دوباره صدای بیسیم درمیآید: حیدر حیدر عابس! اشک خودش را رسانده به لبه پلکهایم. لبهایم میلرزند و از ته دل میگویم: جانم عابس؟ - بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم. رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده میکنم: گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده! حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک میشد: چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر! تویوتا را در فاصله پنج متری نگه میدارد. با این که جانی در پاهایم نمانده، به طرفش قدم برمیدارم. از ماشین پیاده میشود و قبل از این که من به او برسم، سیاوش و مجید و سیدعلی میدوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش میگیرند. حامد فقط میخندد و اشاره میکند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین: برید به مجروحا کمک کنید. سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز میکند. دور حامد که خلوت میشود، من مقابلش میایستم و جلوی ریختن اشکهایم را میگیرم. مرد که گریه نمیکند؛ حتی اگر اشک شوق باشد. میگویم: واسه همین دیوونهبازیاته که بهت میگن عابس؟ سرش را تکان میدهد و من را در آغوش میکشد. چندبار با کف دست به پشتم میزند و میگوید: از قیافهت معلومه حلوام رو هم خورده بودین! - موشک هدایتشونده بود...چطور نتونستن بزننت؟ خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و به چهره آرامش نگاه کردم. انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش. لبخند میزند: آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه! و دستش را میگذارد سر شانهام: مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟ جملهاش در سرم میپیچد. مهم این است که خدا را داری یا نه؟ اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی میکرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت95 - حیدر
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت96 اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی میکرد. یک بارش در عراق بود، همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود. در یکی از هتلهای شهر کربلا بمب گذاشته بودند. وقتی رسیدیم بالای سر بمب، فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال میشود. حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقهی روی بمب کرد که داشت چشمک میزد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من. گفت: تا بچههای تخریب برسن اینجا طول میکشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم میترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه. راست میگفت. حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت: من اینو میبرم خارج از شهر. و راه افتاد به سمت خروجی هتل. عرق سرد روی تنم نشست. در ذهنم دنبال راهی غیر از این میگشتم. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم، حامد اجازه نداد: تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه. رسیدیم به در پشتیِ هتل. اعتراض کردم: داری دیوونگی میکنی! قبل از این که سوار ماشینش شود، برگشت و با آرامش نگاهم کرد: تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست. - بذار من برم! - تو بهتر میتونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی. و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی. دوست داشتم بنشینم روی زمین و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود. وقتی رد بمبگذار را زدیم و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند. وقتی برگشت، حس الان را داشتم. اشک شوق تا لبه پلکهایم آمده بود. حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود. فقط لبخند زد و گفت: #مردم_دلگرمیشون_به_ماست، ما رو پناه خودشون میدونن؛ ولی #پناه همه ما، پناه همه عالم خود #سیدالشهداست. *** هر چند ثانیه یک بار به بیرون خانه سرک میکشم. حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کنار کوچه. روی اموال مردم، حساس است. با این که حکم شرعیاش را پرسیدهایم و میداند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانهها، نماز خواندن داخل آنها هم اشکال ندارد، باز هم تا رضایت صاحبخانه را نگیرد داخل خانهها نماز نمیخواند. حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است. کمیل به دیوار تکیه داده وقتی من را میبیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمدهام، میگوید: خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من میبینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت میکنم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`