eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #محرمانه از: او که جانش را فدای اسلام کرد (سردار #شهیدعلی_انتقامی) به: ✉️برسد به دست مدیران و مسئولین، حتی در رده های پائین ✉️برسد به دست آنهایی که درس مےخوانند ✉️برسد به دست جوانها ✉️برسد به دست مسئولین سپیدمو #تصویربازشود 💕 @aah3noghte💕
💔 ✌️ سهم ما خون دادن و سهم شما رای دادن است. نگاهمان به انتخاب شماست.🗳 ... 💞 @aah3noghte💞
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



اندوه بدی قلبم را می‌فشارد. کاش بشیر هیچ‌وقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانواده‌اش بماند...


چراغ کم‌نور اتاقکی که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه می‌کند.

ما که وارد می‌شویم، عکس را سریع می‌گذارد داخل جیب روپوش سپیدش.

از جا بلند می‌شود و با همان لحن مودبانه همیشگی‌اش می‌گوید: جانم؟ در خدمتم.

به بشیر اشاره می‌کنم که بنشیند روی تخت و دمپایی‌اش را دربیاورد.

بشیر آخرین التماسش را می‌کند: آقا حیدر باور کنین چیزی نیست!

اخم می‌کنم: با پای لنگ نمی‌تونی کارت رو درست انجام بدی!
پوریا نگاهی به تاول بشیر می‌اندازد و می‌رود سراغ قفسه داروها.

می‌گویم: چه خبر آقا پوریا؟ خوش می‌گذره؟

- خبرها که پیش شماست، اتفاقاً می‌خواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن ؟

این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر می‌کند و نمی‌داند این‌جا منطقه جنگی ست.🙄
در منطقه جنگی هم همه چیز  است مگر این که خلافش ثابت شود.
حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو!😑

جواب ندادنم را که می‌بیند، برمی‌گردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم می‌کند.

دستانم را مقابل سینه به هم قلاب می‌کنم و هیچ نمی‌گویم. به هرکس دیگر این‌طوری نگاه می‌کردم می‌فهمید معنای این نگاه یعنی ؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است!

می‌پرسد: چی شده آقا حیدر؟

لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم رک باشم: این‌جا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانه‌س. یادت که نرفته؟

تازه دوزاری‌اش می‌افتد و صورتش کمی از خجالت سرخ می‌شود: ببخشید، حواسم نبود.
و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر می‌شود. من که می‌دانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون می‌روم.

حامد را می‌بینم که در یکی از پست‌های نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟
اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟

جلو می‌روم و نگهبان آن پست را می‌بینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است.

تا دهان باز می‌کنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد روی لب‌هایش: هیس! بیدار می‌شه!

دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! این‌جا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرمانده‌ای و این هم سرباز است.
نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد!😡

این حرف‌ها را از چشمم می‌خواند و آرام می‌گوید: خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت می‌زنه، گفتم بخوابه.


مگر خودش خسته نیست؟
من تمام امروز را با حامد بوده‌ام و می‌دانم چقدر خسته شده.

می‌گویم:
اینا رو لوس می‌کنی حامد!

حامد می‌خندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمی‌شه.

توی دلم گفتم: چرا، چیزی می‌شه. اینایی که فرمانده‌شون هستی بیشتر از قبل عاشقت می‌شن. نور بالا می‌زنی،  می‌شی، من بیچاره می‌شم!😔

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...`