شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت83 میگوید:
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت84 اندوه بدی قلبم را میفشارد. کاش بشیر هیچوقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانوادهاش بماند... چراغ کمنور اتاقکی که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه میکند. ما که وارد میشویم، عکس را سریع میگذارد داخل جیب روپوش سپیدش. از جا بلند میشود و با همان لحن مودبانه همیشگیاش میگوید: جانم؟ در خدمتم. به بشیر اشاره میکنم که بنشیند روی تخت و دمپاییاش را دربیاورد. بشیر آخرین التماسش را میکند: آقا حیدر باور کنین چیزی نیست! اخم میکنم: با پای لنگ نمیتونی کارت رو درست انجام بدی! پوریا نگاهی به تاول بشیر میاندازد و میرود سراغ قفسه داروها. میگویم: چه خبر آقا پوریا؟ خوش میگذره؟ - خبرها که پیش شماست، اتفاقاً میخواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن #تدمر؟ این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر میکند و نمیداند اینجا منطقه جنگی ست.🙄 در منطقه جنگی هم همه چیز #محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود. حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو!😑 جواب ندادنم را که میبیند، برمیگردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم میکند. دستانم را مقابل سینه به هم قلاب میکنم و هیچ نمیگویم. به هرکس دیگر اینطوری نگاه میکردم میفهمید معنای این نگاه یعنی #فضولی_موقوف؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است! میپرسد: چی شده آقا حیدر؟ لبخند میزنم و سعی میکنم رک باشم: اینجا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانهس. یادت که نرفته؟ تازه دوزاریاش میافتد و صورتش کمی از خجالت سرخ میشود: ببخشید، حواسم نبود. و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر میشود. من که میدانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون میروم. حامد را میبینم که در یکی از پستهای نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟ اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟ جلو میروم و نگهبان آن پست را میبینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است. تا دهان باز میکنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش: هیس! بیدار میشه! دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! اینجا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرماندهای و این هم سرباز است. نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد!😡 این حرفها را از چشمم میخواند و آرام میگوید: خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت میزنه، گفتم بخوابه. مگر خودش خسته نیست؟ من تمام امروز را با حامد بودهام و میدانم چقدر خسته شده. میگویم: اینا رو لوس میکنی حامد! حامد میخندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه. توی دلم گفتم: چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، #شهید میشی، من بیچاره میشم!😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`