eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت80 به نزدیک
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



حاج رسول دستی به موهای خاکستری و کم‌پشتش کشید و به زمین خیره شد:
نمی‌دونم هنوز دقیقاً کجاست؛ اما پیداش می‌کنم ان‌شاءالله


بعد چشمانش را تا صورتم بالا آورد و جدی نگاهم کرد: تو حدست چیه؟

یک چیزهایی درباره ناعمه حدس زده بودم؛ اما هنوز قطعی نبود. می‌ترسیدم به زبان بیاورم. زبانم را کشیدم روی لب‌هایم.

حاج رسول گفت: بگو ببینم تو هم مثل من فکر می‌کنی یا نه؟

لبم را گزیدم و بعد از چند لحظه، آرام لب زدم: موساد!

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد به نشانه تایید.

چه همبستگی شومی بود میان دشمنان عبری و عربی‌مان!

بارها مکالمه سمیر و ناعمه را گوش کردم تا بتوانم به حدسی نزدیک به یقین برسم که ناعمه با لهجه عبری فارسی حرف می‌زند.

پرسیدم: خب حالا چکار کنیم؟

- اینایی که بهت می‌گم بین خودمون دوتا می‌مونه، فعلاً هیچ‌کس نباید بفهمه تا تکلیف حفره معلوم بشه.

سرم را تکان دادم و حاج رسول ادامه داد:
خب، من به بچه‌های برون‌مرزی سپردم حواسشون به سمیر و ناعمه باشه؛ ولی احتمالاً از طریق همون حفره متوجهش می‌شن و ضدتعقیب می‌زنن. پرونده رو مختومه اعلام می‌کنم؛ ولی می‌خوام تو بری دنبالشون، به عنوان سایه بچه‌های برون‌مرزی. کسی قرار نیست بفهمه تو کجا رفتی، نباید دورت بزنن. باید یه زهرچشم ازشون بگیریم؛ چون با تحرکات اخیرشون هم امنیت مردم رو تهدید کردن هم با این حفره سعی کردن به ما بگن خیلی نزدیکن. می‌خوام بفهمند ما هم اگه لازم باشه، از اینی که هست نزدیک‌تر می‌شیم.

تا ته حرفش را خواندم. باید شال و کلاه می‌کردم و می‌رفتم...اما نمی‌دانستم دقیقا کجا.

تا هرجایی که سمیر و ناعمه می‌رفتند. قطر، اردن، امارات، عراق، سوریه یا هرجایی که لازم بود.

همان هم شد که رسیدم به بوکمال سوریه و شر سمیر را از جهان کم کردم؛ اما ناعمه ماند.

من اما هنوز بی‌خیالش نشده‌ام. بالاخره یک روز پیدایش می‌کنم و حسابش را پس خواهد داد.

***
- آب داری؟
قمقمه‌اش را می‌گیرد سمتم. آن را روی هوا می‌قاپم و درش را باز می‌کنم.

حامد انقدر تند در جاده خاکی می‌راند که آب از کنار قمقمه می‌ریزد میان ریش‌هایم و فقط چند قطره‌اش می‌رسد به زبان و حلقم.

آخرش هم انقدر تکان می‌خوریم که از خیر نوشیدن آب می‌گذرم.

خیلی زور دارد این‌جا نزدیک شهادت باشی، بعد در اثر پریدن آب ته گلویت خفه شوی و بمیری!😅

قمقمه را به حامد برمی‌گردانم. یاد  سال گذشته افتاده‌ام؛ آن روز هم از حامد آب گرفتم.

در یکی از حاجرهای نزدیک حرم ایستاده بود، کنار کلمن آب. آن روزها هنوز فقط دورادور می‌شناختمش و رفیق نشده بودیم.

پوست صورت و گردنش بدجور زیر آفتاب سوخته بود و از شدت نور آفتاب، ابروهایش در هم رفته بودند. سایه‌بان نزدیکش بود؛ اما نمی‌دانستم چرا زیر سایه‌بان نایستاده بود.

با خودم گفتم این دیگر چه دیوانه‌ای ست؟

آن روز هم تشنه بودم و تمام تنم خیس عرق بود. حس می‌کردم الان است که واقعاً تبخیر شوم و بروم هوا. تمام سلول‌هایم فریاد می‌کشیدند و آب می‌خواستند.

چندبار کشیده شدم به سمت کلمن آب، اما هربار چشمم از دور می‌افتاد به درخشش گنبد حضرت عباس علیه‌‌السلام زیر نور خورشید و خجالت می‌کشیدم.

با خودم می‌گفتم روز عاشورا حتماً کربلا همین‌قدر گرم بوده است دیگر...

همان وقت دست حامد را مقابلم دیدم؛ با یک لیوان آب خنک. انقدر خنک که دور لیوان پلاستیکی بخار گرفته بود.

گنگ نگاهش کردم. چند روز بود که رفته بودم توی نخش، شاید او هم همینطور بود؛ اما هیچ‌کدام سر صحبت را باز نکرده بودیم.

لبخند زد:
بفرمایید برادر. خسته نباشی.

به لب‌های خشکش نگاه کردم که سفید شده بودند و وقتی خندید، خون افتادند.

گفتم:
خودتون چی؟

باز هم یک لبخند محو زد: بفرما، آب نطلبیده مراده.

این را که گفت، نتوانستم دستش را پس بزنم. تشکری پراندم و آب را گرفتم.

خنکی لیوان از بندبند انگشت‌هایم رسید به تمام تنم. جمله‌اش را با خودم تکرار کردم:
آب نطلبیده مراده!

مراد من آن لحظه  بود و هنوز هم هست.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...