eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


صدای ناعمه آمد پایین: 
- ما فاصله‌ای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، می‌تونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.

سمیر جواب نداد. ناعمه گفت:
- یکم دیگه صبر کن. یه برنامه‌هایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا  که عضو گروه و کانالت هستن کار کن.

سمیر در صدایش التماس ریخت: حبیبتی...
ناعمه خندید. بقیه‌اش هم...بی‌خیال!

 خطر در ذهنم روشن شده بود. مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم  ست. 

امید آمد توی اتاق و گفت:
- ببین، استعلام بچه‌های برون‌مرزی اومد. چنین چهره‌ای رو نمی‌شناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده.

*

راستش باورم نمی‌شد آقای زبرجدی بتواند این‌طوری  بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛ آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود. 

آقای زبرجدی طوری تعقیب‌کننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریست‌ها در تور ما هستند.

این آقای تروریست یک ساعتی در خیابان‌های اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر. به حاج رسول بی‌سیم می‌زنم:
- الان طرف توی تور منه. رفته توی لونه‌ش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه.

حاج رسول می‌گوید: فعلا همون‌جا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد می‌گم جمعشون کنی.

دوری اطراف خانه می‌زنم تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور می‌نشینم.

دست خودم نیست که تا چشم می‌بندم، مطهره می‌آید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیده‌ام، یاد مطهره افتاده‌ام.

ماشینم را همان‌جا گذاشتم و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد:
- شما کی هستید؟

سریع گفتم:
- همسرشونم!

هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست.

چشم از مطهره برنمی‌داشتم. وقتی نگاهش می‌کردم، رنگ‌به‌رنگ می‌شد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود.

امدادگر داشت معاینه‌اش می‌کرد. من هنوز نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر می‌کردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم.

به صورتش دقت کردم. انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خون‌مردگی‌اش پیدا می‌شد.

یک خط قرمز از بینی‌اش آمده بود تا روی لب‌های کبودش. لب‌های کبودش پاره شده بود و خونش داشت می‌خشکید.

 کج شده و از کنار برانکارد آویزان بود. نمی‌فهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را می‌دیدم، می‌ترسیدم چیزی بپرسم.

امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد. گردنش پیدا شد. سینه‌ام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم که تشر زد:
- بذار کارمو بکنم!

دستم را بردم عقب و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت. امدادگر زیر لب گفت:
- حتماً شکسته!

نفهمیدم منظورش چی بود. گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمی‌فهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست. از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟ مغزم قفل شده بود.

امدادگر نبض مطهره را گرفت و چندبار صدایش زد. جواب نمی‌داد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغ‌قوه را انداخت در چشمان مطهره.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 




پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.
مسافران پروازشان داشتند یکی‌یکی از گیت رد می‌شدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.

صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد. همان لحظه، صدای زنانه‌ای از بی‌سیم شنیدم:
من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟

صدای خانم صابری بود. اگر خانم نبود حتماً یک چیزی می‌گفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا.

گفتم:
کجایید؟

- سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم.

بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم.

از گوشه چشم دیدمش. گفتم:
دیدمتون. سریع برید دستشویی خانم‌ها که توی همین سالنه. منم کاورتون می‌کنم.

دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی.

دوباره صدایش را شنیدم:
احتمال درگیری هست؟

واقعاً نمی‌دانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد.

احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر. پرسیدم:
مسلحید؟

- بله.

برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم. 

چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لب‌هایم آمد. 

رفتم روی خط مرصاد:
اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده!

مرصاد را دیدم که خیره به پنجره‌های فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش.

از خیر انگشتانش هم نگذشت، شروع کرد به لیس زدنشان و هم‌زمان با صدای ملچ ملوچش گفت:
برو داداش هواتو دارم.

از خانم صابری پرسیدم:
چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟


- کسی این‌جا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه.

با شنیدن این جمله، دلم می‌خواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم.

این یعنی ناعمه در رفته بود.😨
رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را – که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی می‌توانست داشته باشد:
بو برده است که تحت تعقیب است.😵

ما تمام پیام‌ها و تماس‌هایش را تحت‌نظر داشتیم و می‌دانستیم برنامه‌ای برای پیچاندن پروازش ندارد.

در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست.

سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم:
شایدم فقط خواسته  بزنه که مطمئن بشه.

معطل نکردم. دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را می‌شست، کس دیگری نبود.

تمام دستشویی‌ها خالی بودند و آن‌جا هم... یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشه‌اش شکسته بود. 

حدس زدم از عمد باتری را درنیاورده‌اند تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم. 

کنار موبایل، کوله‌پشتی سمیر را دیدم که با زیپ نیمه‌باز افتاده بود روی زمین.

وقتی سمیر داشت می‌رفت دستشویی و کوله‌‌پشتی را همراه خودش می‌برد، خیلی حساس نشدم.

طبیعی بود که وسایلش را روی صندلی‌های فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد.

کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. مفت و مسلم هر دوتا سوژه از دستمان پریده بودند.

به مرصاد گفتم: بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم.

و از سرویس بهداشتی زدم بیرون. کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلی‌ها و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره می‌کرد:
بدو برو دوربینا رو چک کن!

انقدر بلند داد زد که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم.

به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچ‌کس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من.

کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند: 
سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربین‌ها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی.




روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم.

راست می‌گفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.

صدای حاج رسول را از بی‌سیم شنیدم:
چی شد؟ دستگیرشون کردی؟


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- عمدی بود؟

- مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد...

کلامش را قطع می‌کنم:
- در جریانیم.

دوباره دستپاچه لبخند می‌زند:
- خب...

- پیگیر  باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچه‌های مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمی‌تونیم برخورد کنیم.

دهانش را باز می‌کند برای زدن حرفی؛ اما زودتر می‌گویم:
- بچه‌های ما باهاتون مرتبط می‌شن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید.

سرش را کمی خم می‌کند:
- چشم. ممنونم...

نمی‌دانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- فعلا یا علی.

سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم؛ نمی‌دانم به کدام طرف.

تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازه‌اش را نفس بکشم.

آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم.

همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه می‌خواهد.🤨

شاید توهم زده‌ام... فشار کار است شاید.

بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخم.  می‌زنم. یکی هست؛ مطمئنم.

دارد دنبالم می‌آید؛ ولی به اندازه خودم حرفه‌ای ست.😒

راهم را می‌اندازم میان کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که بلد نیستم.

به بن‌بست می‌رسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمی‌دانم... 

کاش حداقل می‌دیدمش. خودش را نشان نمی‌دهد و من باز حس می‌کنم هست.

شاید خیالاتی شده‌ام. از کوچه بیرون می‌آیم؛ کسی نیست.

کنار خیابان می‌ایستم و شماره خانه را می‌گیرم و همان‌طور که می‌خواستم، مادر جواب می‌دهد.

صدای مهربان و کمی خسته‌اش را که پشت گوشی می‌شنوم، خستگی از تنم می‌رود.

 می‌گوید:
- سلام، بفرمایید.

شماره را نشناخته قربانش بروم. می‌گویم: 
- سلام. مامان منم، عباس!

چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض:
- خودتی مادر؟

- آره خودمم دیگه!

- الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟

- شرمنده‌تونم. نشده بود.

- می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل.

با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون می‌دهم و لب می‌گزم. مادر می‌گوید:
- مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟

- همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم.

- دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش.

لبخند به لبم می‌نشیند وقتی جمله همیشگی‌اش را می‌شنوم.

آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من.😍

می‌گویم:
- چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن.

- دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش.

دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌داند وقت زیادی برای یک احوال‌پرسی ساده هم ندارد. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول