eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



در راهرو، سیاوش و پوریا را می‌بینم که خواب‌آلود راه می‌روند.

پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند. 
چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد.

برای این که بیدار شود، می‌زنم سر شانه‌اش:
چطوری داداش؟
سیاوش از جا می‌پرد و برمی‌گردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده.

کمی نگاهم می‌کند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه می‌افتد:
مخلص داش حیدر!

خوب است که هنوز کسی اسم واقعی‌ام را نمی‌داند. 

باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادی‌ام را صدا بزند. با سیاوش دست می‌دهم.

نماز صبح را که می‌خوانیم، حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم می‌گوید:
بیا که خیلی باهات کار دارم.

وارد اتاقمان می‌شویم. حامد در را می‌بندد:
نمی‌خواستی بخوابی که؟

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم که نه. می‌نشیند مقابلم و می‌گوید:
ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که ان‌شاءالله شر داعشی‌ها به کل کنده بشه. اینم می‌دونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سال‌ها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمی‌شن، آخرشم که تاابد نمی‌تونیم این‌جا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان.

راست می‌گوید. تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین می‌پرم وسط حرفش:
خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟

صورت حامد از هم باز می‌شود:
آ باریکلا. می‌خوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچه‌های فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری.

این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم می‌ریزد. 

می‌پرسم: فاطمیون دیگه چرا؟

-لازمه  هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربه‌هایی که به دست میارن به دردشون می‌خوره.

ته دلم به این دوراندیشی‌اش آفرین می‌گویم و ابرو بالا می‌اندازم:
خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟

حامد نگاهی به پنجره می‌اندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کم‌کم صبح می‌شود.

می‌گوید: هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچه‌های فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟

نفس راحتی می‌کشم. می‌ترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند.

همیشه معتقد بوده‌ام  مهم‌تر از کمیت است. 

می‌پرسم:
خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟

حامد از جا بلند می‌شود و چفیه مشکی‌اش را برمی‌دارد تا آن را دور سرش ببندد.

همیشه همین‌طور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش می‌بندد.

این‌طوری خواستنی‌تر می‌شود و با ابهت‌تر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم می‌آید.

پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشه‌اش.

می‌گوید:
خیلی وقته  دارمشون. توی دوره‌های آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچه‌های خوب و سربه‌راهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون.

تا من آماده بشوم، حامد می‌رود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند.

یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم می‌دهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟

می‌دانم دارم ظاهرش را قضاوت می‌کنم؛ اما دست خودم نیست.

نمی‌دانم دیگر می‌بینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه.

آماده می‌شوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته.

ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با ته‌ریش کم‌پشت، چشمان روشن و صورت سبزه.

جلوی در دیگر نه سیاوش را می‌بینم نه پوریا را. یا رفته‌اند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان.

حامد ابوحسام را مرخص می‌کند. می‌خواهد خودش پشت فرمان بنشیند.

حدس می‌زنم می‌خواهد حرف‌هایی بزند که فقط من باید بشنوم.

حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته.

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...