eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



حامد لبخند می‌زند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی می‌کوبد:
باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بی‌نامو...

دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمی‌آید:
عهههه!

سیاوش حرصی نفسش را بیرون می‌دهد: شمام گیر دادین تو این هیر و ویر!

حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش می‌اندازد: آقا سیاوش!

سیاوش دیگر حرفی نمی‌زند. حامد سرش را بالا می‌آورد و به من نگاه می‌کند.

منظورش را می‌فهمم. از جا بلند می‌شوم و می‌گویم: بسپاریدش به من.

همه نگاه‌ها برمی‌گردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را می‌شناسند و لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنند.

خسته‌اند و خاک‌آلود. به حامد می‌گویم: نقشه ماهواره‌ای این‌جا رو داری؟

حامد یکی از نقشه‌ها را نشانم می‌دهد. با دقت به محلی که حاج احمد می‌گفت نگاه می‌کنم. شبیه یک مجموعه بین‌راهی است.

صدای حاج احمد را می‌شنوم که توضیح می‌دهد:
اون جلوتر یه گروهان از بچه‌های فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بنده‌های خدا قیچی شدند، نزدیک سه‌راهی اثریا. بیشتر بچه‌ها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری این‌جا توی تیررس موشک تاوه. نمی‌تونیم کسی رو بفرستیم کمک‌شون.

بقیه‌اش را نمی‌شنوم. اگر آن تک‌تیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد.

بند اسلحه کلاشینکف را روی دوشم می‌اندازم و از اتاقک بیرون می‌روم.

صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم: وایسا داداش!

برمی‌گردم. با دیدن نگاه حامد دلم می‌ریزد. حامد قمقمه‌اش را می‌دهد به من:
هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش.

ذهنم را جمع و جور می‌‌کنم تا دلم آرام شود؛ اما نمی‌شود.

زیر لب آیه حفظ می‌خوانم و به سمت حامد فوت می‌کنم. حامد می‌زند سر شانه‌ام: خدا به همراهت.


راه می‌افتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمان‌ها.

دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده قدم برمی‌دارم که در تیررس نباشم.

از زمین آتش بلند می‌شود انقدر که هوا گرم است. 

خودم را می‌رسانم به ساختمان‌ها و با کمک اتوبوس‌ها و کامیون‌هایی که کنار جاده رها شده‌اند، به ساختمان‌ها نزدیک‌تر می‌شوم.

پشت یکی از همان اتوبوس‌ها می‌نشینم. این‌جا یک تعمیرگاه ماشین‌های سنگین بوده است؛ اما پیداست مدت‌ها از حضور تعمیرکار و راننده‌ها در آن گذشته. 

ترکش‌های ریز و درشت بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کرده‌اند.

به لاستیک اتوبوس تکیه می‌دهم و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بین‌راهی ست نگاه می‌کنم.

آخر محوطه یک سایه‌بان بزرگ است که البته قسمتی از سقف فلزی‌اش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمه‌آوار.

نزدیک‌تر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را می‌بینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.

روی زمین و میان بلوک‌های بتنی که یکی نه یکی کنده شده‌اند، سینه‌خیز می‌روم تا به او نزدیک‌تر شوم و پشت یک ماشین نیمه‌سوخته سنگر می‌گیرم.

حالا جنازه را بهتر می‌بینم؛ نمی‌شناسمش اما لباس نیروهای دفاع‌الوطنی را پوشیده. بی‌سیم را درمی‌آورم و با صدایی خفه، حامد را صدا می‌زنم: عابس، عابس، حیدر!

جواب نمی‌آید. دوباره صدایش می‌زنم و جواب نمی‌گیرم. عرق سرد می‌نشیند روی تنم.

چهره حامد می‌آید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم می‌لرزد؛ سر می‌چرخانم که جاده را ببینم.

یک تویوتای هایلوکس با سرعت از جاده رد می‌شود و به سمت سه راهی اثریا می‌رود.انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.

تا سر می‌چرخانم، صدای وحشتناک انفجار می‌آید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس می‌کنم چهارستون ساختمان‌ها هم به لرزه درآمده.

گرد و غبار جاده را پر می‌کند. دستانم را سپر سر و صورتم می‌کنم که از اصابت ترکش در امان بمانم. 

گوش‌هایم چند لحظه کیپ می‌شوند. دوباره در بی‌سیم حامد را صدا می‌زنم:
عابس عابس حیدر!

و باز هم سکوت. یادم می‌افتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.

احتمالاً همان هایلوکس را دیده‌اند که می‌خواهند بزنندش.

دلشوره‌ام شدیدتر می‌شود.



صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را می‌لرزاند.

تا الان سه تا صد و پنجاه‌هزار دلار دود شد رفت هوا.😐

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...`