eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت46 با دو
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  



چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم.

به امدادگر نگاه کردم. حرف‌هایش پشت بی‌سیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمی‌کرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمی‌آید.

دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعه‌اش. می‌ترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک می‌کردم.

آرام دست گذاشتم روی  گردنش. نبض انگشتان خودم را می‌فهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم چه شده.

ناباورانه به امدادگر گفتم: چرا نبضش نمی‌زنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمی‌کشه؟

باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار می‌خواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانه‌بازی در بیاورم.

دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینه‌ام. قلبم درد می‌کرد. تیر می‌کشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمی‌داد.
*

- عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو.
صدای مرصاد است که باعث می‌شود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم.

دست می‌کشم روی صورتم و می‌گویم:
- باشه، تو هم بیا به من دست بده.

ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود.

از کنارش رد شدم و با نگاه به او فهماندم که این‌جا هستم. مرصاد در بی‌سیم گفت:
- عباس قدم بعدی چیه؟

- فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیه‌شون دست می‌دن صبر کنیم.

بیست دقیقه‌ای گذشت تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. مرصاد زودتر می‌رود دنبالشان و بعد هم من با موتور.
***

جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار می‌کرد که خانواده‌اش مشکوک نشوند به درآمدش.

جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم. بسم‌الله گفتم و بلند سلام کردم:
- احمدآباد!

اخم‌هایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند.

طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچه‌های خودمان سوار شدند تا راه افتاد.

گفتم: خبر داری سمیر رو گرفتن؟
اخمش بیشتر شد: منظورتون رو نفهمیدم!

پوزخند زدم: فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن!
صدایش لرزان شد و بالا رفت:
- من نمی‌فهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی!

گفتم:
- جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم می‌گی اشتباه گرفتم؟

رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین.

و سرش را کمی به عقب برد:
- آقایون شما نمی‌دونین ایشون حرف حسابش چیه؟

و در آینه جلو به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانی‌اش. گفتم: آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش  رو مدیریت می‌کردی و پول می‌گرفتی باید به این قسمتش هم فکر می‌کردی.

چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمی‌تواند انکار کند. آدم حرفه‌ای هم نبود که تکنیک‌های ضدبازجویی بلد باشد.

ادامه دادم: ببین، من قاضی نیستم؛ اما می‌دونم همکاری با گروهک‌های  جرم خیلی سنگینیه؛ در حد . اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمی‌تونی دربری.
حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت می‌کنن.

باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لب‌هایش. از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت47 چشم
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده.

گفتم:
- تو  هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی می‌کنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که می‌خوان مردم کشورت رو  کنن؟

با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. ادامه دادم:
- جلال، تو شیعه‌ای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار می‌کنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم می‌کُشن. می‌دونم اوضاع اقتصادی خرابه، می‌دونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمی‌کنن.

از ته دلم از خدا می‌خواستم کار خراب نشود و همه چیز همان‌طوری پیش برود که می‌خواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیه‌شمار سر چهارراه بود.

بالاخره صدای گرفته‌ای از گلویش درآمد: الان من رو دستگیر می‌کنید؟

خندیدم: اگه می‌خواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمی‌اومدم سراغت!

بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو می‌کرد: خب پس چی؟

ابروهایم را دادم بالا و گفتم: آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمی‌خوام. فقط باید هرکاری که می‌کنی بهم اطلاع بدی. همین.

-چه فایده‌ای برام داره؟

شانه بالا انداختم: اگه همکاری توی پرونده‌ت ثبت بشه، می‌تونم از قاضی برات تخفیف بگیرم.

چراغ سبز شد. راه افتاد. گفتم: حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک می‌شه.

لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت: اما اگه همکاری کنم منو می‌کُشن!

-چرا فکر می‌کنی اگه طرف اونا باشی نمی‌کُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت می‌کنن؛ اما من قول می‌دم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانواده‌ت آسیب بزنن.
و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام. نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت. گفتم: تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری!

یکی از بچه‌ها طبق نقشه قبلی گفت: آقا من همین‌جا پیاده می‌شم!

لرزش را در دستان جلال حس کردم. نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیاده‌اش کن. زد کنار و یکی از بچه‌ها کرایه‌اش را داد و پیاده شد.

گفتم: خب، این نفر اول!
چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم، یکی دیگر از بچه‌ها گفت می‌خواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانی‌اش را فشار داد.

نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛ اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم.

دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت: نمی‌ترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟

خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم: 
- مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت!

متعجب نگاهم کرد. گفتم: من احمدآباد پیاده می‌شم. زودتر تصمیم بگیر!

- چطوری باید بهت خبر بدم؟
لبخند زدم. این یعنی . گفتم: یه گوشی توی ماشینت جا می‌ذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس می‌گیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همین‌جا می‌بینمت.

***

نشسته‌ام پشت فرمان و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین داده‌ام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین.

بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت48 از پل
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند.

حاج رسول در بی‌سیم می‌گوید:
- کجایید؟

نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشه‌ی روی صفحه تبلت می‌اندازم و می‌گویم:
- آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهین‌شهریم.

- احتمالا می‌خوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیه‌شون دست بدن به من خبر بده.

«چشم»ی می‌گویم و به رانندگی ادامه می‌دهم.

هوا بی‌رحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند می‌شود و فشارم می‌دهد. شیشه را می‌دهم بالا و کولر را روشن می‌کنم.

باد سرد که می‌خورد به صورتم، کمی بهتر می‌شوم. مرصاد هم باد خنک را حس می‌کند و بیدار می‌شود. چشمانش را باز می‌کند و دست می‌کشد روی صورتش.

با صدای گرفته از من می‌پرسد: کجاییم عباس؟
- نزدیک شاهین‌شهر.


صاف‌تر می‌نشیند و با دست چشمانش را می‌مالد. زیر لب غر می‌زند: اینا تا کجا می‌خوان ما رو بکشونن دنبال خودشون؟

می‌گویم: نمی‌دونم. فعلاً که وضع همینه. دعا کن قرارشون با مامور تخلیه دم مرز نباشه.

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: آب داری عباس؟
با چشم به داشبورد اشاره می‌کنم: توی داشبورده.

داشبورد را باز می‌کند و بطری آب را برمی‌دارد. یک جرعه از آن می‌نوشد و درش را می‌بندد: این داغه که!
شانه بالا می‌اندازم: فعلاً همینو داریم.

بطری را برمی‌گرداند سر جایش. صدای هشدار پیامکش بلند می‌شود. از هول شدنش برای پیدا کردن گوشی و دیدن پیامک خنده‌ام می‌گیرد.

پیامک را که می‌خواند، خنده روی لبش پهن می‌شود و دست می‌اندازد میان موهایش. شروع می‌کند به تایپ کردن پیامک.

یاد روزهایی می‌افتم که با مطهره  می‌کردیم؛ هرچند خیلی طولانی نشد. دو ماه و بیست و سه روز، آن هم وقتی سر جمع، نصفش را در # و مشغول  از  مردم باشی، چیز زیادی نمی‌شود.

مطهره درکم می‌کرد، به رویم نمی‌آورد که از همان اول، بنا را گذاشته‌ام بر نبودن.

گوشی مرصاد زنگ می‌خورد. با تردید پاسخ می‌دهد. کمی قرمز می‌شود و من را نگاه می‌کند؛ می‌فهمم معذب است جلوی من صحبت کند.

نگاهم را می‌برم به سمت دیگر؛ همین از دستم برمی‌آید. مرصاد صدایش را می‌آورد پایین و می‌گوید: عزیزم الان توی ماموریتم. نمی‌تونم صحبت کنم.

چند جمله دیگر هم می‌گوید که من نمی‌شنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهره‌ای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من می‌شد. 

احساسی که باعث می‌شد دنیا را رنگی‌تر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کم‌تر است و من چهار سال است که تلاش می‌کنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آن‌ها را در ذهنم پررنگ نگه دارم.

دوماه و بیست و سه روز فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی.

- ای بابا...فکر نمی‌کردم انقدر طول بکشه!
صدای مرصاد است. می‌گویم: چی؟

- همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم می‌شه می‌ره.

می‌خندم: اخیراً کم‌صبر شدی آقا مرصاد!
دوباره گوش‌هایش سرخ می‌شوند. به حالش غبطه می‌خورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص.

مثل من نیست که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست  است یا نه؟

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت49 بعد ا
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست  است یا نه؟

حاج رسول دوباره در بی‌سیم گزارش می‌خواهد. نگاهی به صفحه جی‌پی‌اس می‌اندازم و می‌گویم: یکم دیگه مونده به پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشان.

- توی راه توقف نکردن؟
- نه.
- خیلی خب. فعلاً همین راه رو ادامه بدین.
- چشم.

مرصاد دست راستش را می‌گذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست می‌تابد اذیتش نکند: 
- گشنمه! چیزی نداریم بخوریم؟

خنده‌ام می‌گیرد: نه، هیچی. این نامردا هم توی راه نگه نمی‌دارن که ما یه چیزی بخریم و جامونو عوض کنیم. خسته شدم.

مرصاد داشبورد را باز می‌کند و داخلش را می‌گردد. 
می‌گوید:
- هیچی این‌جا نیس! وایسا...آها...

در داشبورد را می‌بندد و می‌گوید:
- فقط همینا رو پیدا کردم. دوتا شکلات کاراملی که مثل سنگ شدن!

سینه‌ام تیر می‌کشد و معده‌ام می‌سوزد. می‌دانم بخاطر گرسنگی نیست.

از چهارسال پیش به شکلات کاراملی خشک شده آلرژی پیدا کردم.
از همان روزی که یک متهم زن جلویم نشست و یک شکلات کاراملی خشک شده مقابلم گذاشت.

مرصاد می‌گوید:
- اینا چند وقته اینجان؟ شاید بشه خوردشون. می‌خوای؟

سرم را تکان می‌دهم که نه. مرصاد شکلات را باز می‌کند. صدای خرچ‌خرچ پوسته شکلات روی اعصابم می‌رود.

سعی می‌کند شکلات را بگذارد توی دهانش. با دهان پر غر می‌زند: عینهو سنگه لامصب.
- مجبوری بخوریش؟
- گشنمه!

اعصابم ریخته است بهم. شکلات کاراملی خشک شده... با پوسته زردش.
از بچگی از این شکلات‌ها خوشم نمی‌آمد، گیر می‌کرد میان دندان‌هایم؛ اما از بعد رفتن مطهره، از این شکلات هم متنفرم.

*
گریه‌اش بند نمی‌آمد؛ آن متهم زن را می‌گویم. دو سه روزی از رفتن مطهره گذشته بود.

من بر خلاف تصور همه، آرام بودم. انقدر مبهوت بودم که نمی‌توانستم گریه کنم و داد بزنم. شاید برای همین بود که اجازه دادند آن متهم را ببینم.

وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند مقابلم.

این جلسه  نبود؛ من هم بازجو نبودم. فقط می‌خواستم بدانم مطهره چه  کرده بود که باید تاوانش را با جانش می‌داد؟

من چیزی نگفتم، تا وقتی که خود متهم به حرف آمد. صدایش گرفته بود و نخراشیده:
- شما پلیسید؟ یا...

فقط یک لحظه نگاهش کردم. دور چشمانش پف کرده بود و چشمانش قرمز. معلوم بود گریه کرده. بهش می‌خورد سی سالی داشته باشد.

نگاه کردن به او هم اعصابم را بهم می‌ریخت. نگاهم را گرفتم. دوست نداشتم جواب بدهم. گلویم خشک بود. فقط یک کلمه از دهانم خارج شد: چرا؟

با صدای بغض‌آلودش گفت: من... نمی‌دونم شما کی هستید... ولی... هر کی هستید حرفامو گوش کنین... تو رو خدا تا آخرشو گوش کنین... بذارید آروم بشم... البته...من به همکاراتون گفتم. همه چیزو گفتم. هرچی گفتنی بود، گفتم. همه قاچاقچی‌هایی که قرار بود ما رو پناه بدن و از مرز رد کنن هم معرفی کردم. به همین ماه عزیز قسم، اون ثریای کثافت، نقشه‌ کشتنش رو از قبل کشیده بود، نامرد می‌گفت اگه لازم شد ...


لب‌هایش را فشار داد روی هم و من پلک‌هایم را. 
نمی‌دانستم تا کِی طاقت می‌آورم گوش کنم. باید طاقت بیاورم. باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم.😔


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت50 مثل م
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  



باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم.😔

متهم شروع کرد به شکاندن بند انگشتانش. صدایش می‌لرزید:
- به خدا... به خدا اون یه فرشته بود. اسمشو نمی‌دونم...ولی مطمئنم فرشته بود. مثل بقیه مامورا نبود. نمی‌فهمیدم چرا به آشغالایی مثل ما انقدر احترام می‌ذاره...

مشتش را باز کرد و یک شکلات کاراملی با پوسته زرد رنگ گذاشت روی میز:
- اینو روز تولد امام حسن بهمون داد. نمی‌تونم بخورمش یا بندازمش دور... هرچی یادم می‌افته چقدر مهربون بود، دلم می‌خواد بمیرم. مرگ برای ما کمه... اون...

یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید:
- اون با ما بدی نکرده بود... خدا ما رو نمی‌بخشه... لعنت به من... خدا ما رو نمی‌بخشه...

بغضم را قورت دادم. راست می‌گوید. مطهره فرشته بود. یک فرشته پاک، بی‌گناه، مهربان. همه را اسیر مهربانی‌اش می‌کرد.

پس چطور دلشان آمد؟ دوباره همان سوال از دهانم خارج شد:
- چرا؟

متهم سعی کرد خودش را آرام کند. اشک‌هایش را پاک کرد. دستش را گاز گرفت. باز هم صدایش می‌لرزید و اشک آرام از چشمش سر می‌خورد:
- منتظر شدیم بخوابه، اما وایساد به نماز خوندن. هرچی صبر کردیم دیدیم نمی‌خوابه. یا دعا می‌خوند، یا نماز.
می‌دونستیم نگهبانا بی‌هوشن. قفل رو هم یکی از بچه‌ها باز کرده بود. من شروع کردم ادا در آوردن که دلم درد می‌کنه. رفت برام نبات‌داغ آورد. داشت می‌رفت پِی نگهبان که ریختیم سرش...

دستانم مشت شد. مطهره من را می‌گفت؟ پنج نفری ریخته بودند سر مطهره من؟ مطهره آزارش به مورچه هم نمی‌رسید.

نفس عمیق کشیدم. باید تا آخرش را گوش می‌کردم. گریه باعث شده بود حرفش قطع شود. با دستمال، بینی‌اش را پاک کرد اما گریه‌اش بند نیامد:
- اون کم نمی‌آورد، می‌جنگید، حسابی می‌جنگید. ما دست و پاشو گرفته بودیم؛ ولی بازم حریفش نمی‌شدیم. فکر نمی‌کردم انقدر زورش زیاد باشه. می‌ترسیدم شروع کنه داد زدن؛ اما ثریای عوضی، فکر این‌جا رو هم کرده بود. روسریشو تپونده بود توی دهنش. صداش در نمی‌اومد ولی دست و پا می‌زد، می‌خواست گردنشو از دستای ثریا بکشه بیرون...


دستم را انقدر محکم مشت کرده بودم که می‌لرزید. داشتم دیوانه می‌شدم از تصور مطهره در آن لحظات.
متهم زن می‌نالید و زار می‌زد: من به ثریا گفتم بیشتر فشار بدی خفه می‌شه، ولی ثریا دیوونه شده بود. وحشی شده بود. صورتش سیاه شده بود. سرمون داد زد که نگهش داریم. من و یکی دیگه محکم گرفته بودیمش، دونفر دیگه هم بهش  می‌زدن...

لبم زیر فشار دندان‌هایم خون افتاده بود. خیره بودم به شکلات کاراملی خشک شده.

صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجه‌اش تمام اتاق ملاقات را برداشت:
- وقتی صدای شکستن استخون گردنشو شنیدم دستام شل شد... بی‌حال شده بود... نمی‌دونستم مُرده... خدا ما رو نمی‌بخشه... لعنت به ما... لعنت به من... اون با ما بد نکرده بود...

صدای ضجه‌اش هر لحظه بلندتر می‌شد؛ انقدر که نتوانستم در اتاق بمانم.


یادم نیست دقیقاً با چه حالی از اتاق و از بازداشتگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. فقط یادم هست دیوانه‌وار شروع کردم به رانندگی.

بی‌هدف رانندگی می‌کردم و داد می‌زدم. کسی نبود که اشک‌هایم را ببیند، داد می‌زدم و گریه می‌کردم. 

مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من...



...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت51 باید
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 


مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من...

انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم. تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطره‌ای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم. خاطراتم یک طرف، آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف.

مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمی‌آمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود. راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد. آرام  شد. بی‌صدا. مظلوم. بی‌گناه. 

مطهره فقط یک ضابط  بود. یک ضابط خاص قضائی؛ یک ضابط  که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک .

از شهر خارج شده بودم. واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بی‌حس شده بودند.

فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه.

دویدم در صحرا. داد زدم. مثل دیوانه‌ها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛ یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویل‌تان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم  مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور  را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟

داد می‌زدم؛ با تمام توانم. دیگر گریه‌ام بند آمده بود و فقط داد می‌زدم:
- خداااااااااا!

انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم.
خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفس‌نفس می‌زدم و گلویم می‌سوخت.

عصبانی بودم؛ از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛ عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت.

از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش.
آن شب رفته بودم خانه‌شان، قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت:
- مطهره خب امشب نمی‌خواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا.

صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت:
- آخه...امشب حتماً باید برم.

و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم.

من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را می‌فهمیدم. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند.

کاش آن شب اجازه نمی‌دادم برود. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت.
کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه: نمی‌شه حاج خانوم. نمی‌تونه شیفتش رو جابجا کنه.

مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید.
من خودم رساندمش به قتلگاهش.

*
- داریم می‌رسیم به پلیس‌راه!

این را مرصاد می‌گوید و بعد با تعجب نگاهم می‌کند: 
- عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟

به دستانم نگاه می‌کنم که بخاطر فشاری که به آن‌ها آورده‌ام رنگشان پریده.

دستم را کمی شل‌تر می‌گیرم و تازه متوجه می‌شوم دندان‌هایم هم روی هم ساییده می‌شوند. دست خودم نیست. هر موقع یاد آن اتفاق می‌افتم اینطوری می‌شوم.

نفس عمیقی می‌کشم تا برگردم به حالت عادی و می‌گویم: خوبم. گفتی کجاییم؟

چیزی از تعجب مرصاد کم نمی‌شود: مطمئن باشم خوبی؟

سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. 
به مرصاد می‌گویم: گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً می‌خوان برن تا دم مرز!

مرصاد بی‌سیم را درمی‌آورد و می‌گوید: مرکز مرکز مرصاد...

- جانم مرصاد بگو.
- ما الان نزدیک پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه می‌دن.

- تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیس‌راه باهاتون دست می‌دن.

- دریافت شد. چشم.

دستش را می‌زند روی زانویش:
- نه مثل این که حالاحالاها باید بریم.

نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه می‌اندازم و می‌گویم:
- ببین توی راه رستوران بین‌راهی داریم یا نه؟

خم می‌شود و به نقشه دقت می‌کند:
- وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه.

و زوم می‌کند روی کاروانسرا. یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت52 مطهره با آ
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 


یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان.

می‌گویم: دعا کن این‌جا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت می‌شه.

به پلیس‌راه می‌رسیم. صدای آشنایی را در بی‌سیم می‌شنوم:
- سلام عباس جان. ما توی پلیس‌راهیم، ون سبز تاکسی.

صدای میثم است، یکی از بچه‌های خوب عملیات. تعجب می‌کنم که چطور زودتر از ما رسیدند به این‌جا؛ اما حاج رسول است دیگر!
احتمالاً میثم خودش را با هلی‌کوپتر رسانده و بچه‌های عملیات شاهین‌شهر را هماهنگ کرده.

ون سبز را می‌بینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیس‌راه. به میثم می‌گویم: سلام. دیدمت. مخلصیم.
- چاکرتم شدید.

می‌خندم به لحن داش‌مشتی‌اش. ون پشت سرمان می‌آید و پلیس‌راه را رد می‌کنیم.

سه چهارکیلومتر جلوتر، پراید مشکی متمایل می‌شود به سمت راست جاده و می‌پیچد به یکی از خروجی‌های کنار جاده.

نگاهی به نقشه می‌اندازم؛ کاروانسرای عباسی؛ همان که نمی‌خواستم! این‌جاست که باید گفت: اَکه هی!
*
- روشنش کرد! روشنش کرد عباس!

این را امید گفت. جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت: خب حالا چکار می‌کنی؟

تلفن را برداشتم و گفتم: همون کاری که قرار بود بکنم!

تماس گرفتم. بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هول‌زده‌ای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم: سلام آقا جلال! احوال شما؟

یک نفس عمیق کشید. صدایش می‌لرزید: من...نمی‌دونم...کارم درسته یا نه...

- شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟

- نه...

تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بی‌هدف خط کشیدم:
- بگو. می‌شنوم.

باز هم نفس عمیق کشید. انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمی‌شد. 

بریده‌بریده گفت:
- یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه...

تکیه‌ام را از صندلی گرفتم:
- یعنی چی؟

- یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحه‌ش با ماست.

با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمی‌دانستم، باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم.

بعضی چیزها هست که نمی‌توان به آن‌ها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی.

یکی‌اش همین است که بفهمی یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده می‌کنند برای دریدن مردم بی‌گناه کشورت.

حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. می‌دانید، همیشه در موقعیت‌هایی باید خونسردی‌ات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سخت‌ترین کار است.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت53 یک چشمم به
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. می‌دانید، همیشه در موقعیت‌هایی باید خونسردی‌ات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سخت‌ترین کار است.

یک نفس عمیق کشیدم اما بی‌صدا. جلال نباید حس می‌کرد ترسیده‌ام.

یکی دیگر از دشواری‌های کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیده‌ای؛ چه دوست چه دشمن.

گفتم:
- دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟

با کمی مکث گفت:
- چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام.

آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینی‌ام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...

نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟

باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمی‌دانست ما حواسمان به خانه‌اش هست و تحت نظرش داریم. گفت:
- شما...

صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمی‌گرده؟

با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش می‌مونه، خواهرش می‌خواد فارغ بشه.

نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.

- آقا...

جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو می‌خوام.

امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمی‌گی می‌خوای چکار کنی؟

لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اون‌جا.

***

ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک می‌کنم.

پراید مشکی جلوتر از ما می‌رود و وارد پارکینگ کاروانسرا می‌شود. ون سبز بچه‌های عملیات هم از کنارمان می‌گذرد و می‌رود داخل پارکینگ.

با مرصاد، جاده درخت‌کاری شده ورودی را پیاده گز می‌کنیم.

سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند می‌شود. تند قدم برمی‌داریم که عقب نیفتیم؛ هرچند می‌دانیم بچه‌های عملیات هوایشان را دارند.



عرق‌ریزان و خسته و تشنه می‌رسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمی‌رسید. 

یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشته‌اند. 

کاروانسرا  قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند.

آب حوض موج می‌خورد و زیر نور آفتاب برق می‌زند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم.

نگاهی به دور و برمان می‌اندازم. داخل آلاچیق‌ها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستوران‌های کاروانسرا هستند. هیچ‌کس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...
بجز...
بله!
بجز همان دو تروریست!

خیالم کمی راحت می‌شود. خوب است که بین مردم نیستند.

برای این که حساس نشوند، قدم تند می‌کنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمی‌رویم.

در دالان ورودی کاروانسرا می‌ایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان می‌نشینم و به مرصاد می‌گویم:
- برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک می‌شم.

از خدا خواسته می‌رود. خودش هم تشنه است.
واقعیت البته این است که هم تشنه‌ایم هم گرسنه و بوی غذایی که از رستوران‌های داخل کاروانسرا می‌آید، دارد با روح و روانمان بازی می‌کند.

انقدر سریع راه رفته‌ام که تندتر نفس می‌کشم، تمام سرم نبض می‌زند و زخم دستم ذق‌ذق می‌کند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود.

با دست راست، عرق را از پیشانی‌ام پاک می‌کنم. سنگ‌های سکویی که روی آن نشسته‌ام کمی خنک است و خنکم می‌کند.

دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت54 حس کردم گ
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم.

مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودی‌اش را با زنجیر بسته‌اند و از تابلوی بالای سرش می‌شود فهمید این پله‌ها به پشت‌بام می‌رسند.

یک مغازه سوغات‌فروشی هم هست که گز می‌فروشد. این‌جا عجب بافت سنتی‌ای دارد!

من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم. می‌خواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم.

شاید توی راه از این‌جا هم رد می‌شدیم و توی یکی از رستوران‌های این‌جا نهار می‌خوردیم. حتماً از این‌جا و بافت سنتی‌اش خوشش می‌آمد.

مطهره طرح‌های سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش می‌شد فهمید. برای کنگره‌های میدان امام و نقش‌های لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطف‌الله ذوق می‌کرد. 

معمولا کیف و لباس‌هایش هم طرح‌های سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هر بار دیدمش، یک کیف قهوه‌ای با طرح بته‌جقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره...

دست می‌کشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی هم‌زمان بیایند به ذهنم.
از این که خانم رحیمی من را به یاد مطهره می‌اندازد و مطهره ذهنم را می‌برد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم می‌آید. 

کمیل از پله‌های پشت‌بام پایین می‌آید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. می‌خندد و می‌گوید: این‌جا خیلی قشنگه!

بعد نگاهی به صورت درهم من می‌کند و جدی می‌شود: تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهره‌ست یا چون خودشه؟

سوالش مثل پتک کوبیده می‌شود توی سرم. سرم درد می‌گیرد. تشنه‌ام؛ پس مرصاد کجاست؟

کمیل ادامه می‌دهد: این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت.

نگاهم می‌رود به سمت آلاچیق‌ها و دونفری که آن‌جا نشسته‌اند.

سر هردوشان در گوشی‌ است. فکری به ذهنم می‌رسد. به میثم پیام می‌دهم: ماشینشون رو پنچر کن.

جواب می‌آید: چندتا؟
می‌نویسم: دوتا لاستیک جلویی.

- رو تخم چشام!

خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آن‌ها منتظر مامور تخلیه می‌ماندیم.


- بیا عباس. آب!
مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم می‌دهد. چقدر یخ است!

چند جرعه می‌نوشم و بی‌ملاحظه، نصف بطری را هم روی سرم خالی می‌کنم. سرحال‌تر می‌شوم. حس می‌کنم الان از روی سرم بخار به هوا می‌رود.

هنوز در خلسه آب خنک هستم که مردی از مقابلمان رد می‌شود و از کاروانسرا بیرون می‌رود.

با چشم مرد را دنبال می‌کنم که می‌رود روی یکی از نیمکت‌ها، نزدیک آلاچیق‌ها می‌نشیند. زیر لب به مرصاد می‌گویم: فکر کنم اومد!
و برای میثم پیام می‌دهم: اون که نشسته روی نیمکت‌ها، حواستون بهش باشه!

به مرصاد می‌گویم: پاشو بریم!


...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت55 دستانم را
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



و برای میثم پیام می‌دهم: اون که نشسته روی نیمکت‌ها، حواستون بهش باشه!

به مرصاد می‌گویم: پاشو بریم!


هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشده‌ام که میثم از بی‌سیم داخل گوشم می‌گوید:
- اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه!

می‌گویم:
- یکی از بچه‌هاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو می‌دیم، شمام اونو داشته باشید.

و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. زودتر از دوتا تروریست می‌رسیم به پارکینگ.

طوری کنار یکی از ماشین‌ها می‌ایستیم که انگار ماشین خودمان است. 

تروریست‌ها می‌رسند به خودروشان و می‌بینند پنچر شده است.

یک نفرشان خم می‌شود و بعد می‌نشیند روی زمین:
- وای! این برای چی پنچر شد؟

دیگری تکیه می‌دهد به کاپوت ماشین و اخم می‌کند:
- یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟

اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده می‌زند:
- تف به این شانس. زاپاسم نداریم!

اسلحه‌ام را درمی‌آورم؛ مرصاد هم. به مرصاد چشمکی می‌زنم و تنهایی می‌روم جلو:
- داداش مشکلی پیش اومده؟

مرد اولی که همچنان نشسته است، یک دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و سرش را بالا می‌آورد تا من را ببیند:
- پنچر شده لعنتی!

خم می‌شوم تا لاستیک را ببینم:
- اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟

- نه بابا زاپاسم کجا بود!

دست به کمر می‌زنم و یک قدم جلو می‌روم.

بدون این که برگردم به مرصاد می‌گویم:
- پسر برو زاپاسو از صندوق بیار.

صدای مرصاد را از پشت سرم می‌شنوم:
- چشم داداش.

به ذهن و جسمم فرمان می‌دهم آماده درگیری بشوند. 

صدای داد نفر دوم را می‌شنوم از پشت سرم و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد می‌زنم به پایش.

تعادلش را از دست می‌دهد و پخش زمین می‌شود. می‌پرم روی سرش و دستانش را از پشت می‌گیرم و دستبند می‌زنم.

***

با جفت پا فرود آمدم روی موزائیک‌های حیاط.

قبل از این که از جا بلند شوم، کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم.

چراغ اتاقش روشن بود. گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد می‌آمد؛ داشت فیلم می‌دید.


گوشی‌ام را درآوردم و برایش پیام دادم:
- بی‌سر و صدا بیا توی حیاط!



صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایه‌اش را پشت در دیدم.

از اتاق که بیرون آمد و من را دید، دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشاره‌ام را گذاشتم روی دهانم که یعنی:
- هیس!

دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد.

دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- می‌شه بیام تو؟

سرش را تکان داد. پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم. خانه کوچک و قدیمی‌ای داشت.

بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار می‌کرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمه‌ها را جمع می‌کرد گفت:
- بفرمایین بشینین.

نشستم روی تشک‌های کنار اتاقش. داشت بشقاب پوست تخمه‌ها را می‌برد به آشپزخانه:
- بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین.

خنده‌ام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت56 و برای م
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



خنده‌ام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.


آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت:
- حالا چرا اینطوری اومدین؟

- چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایه‌ها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو می‌چرخونه. اون کیه؟

رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لب‌های خشکش و آرام گفت: سمیر دیگه!

نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم: خودتم می‌دونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار می‌کنه.

سرم را کج کردم و چشمانم را ریز. دست کشید میان موهایش.

گفتم: حواست باشه نمی‌تونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده!


‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی می‌کند؟

با فاصله بیست متری از خانه‌شان پارک می‌کنم و ترمزدستی را می‌کشم. 

سرم را خم می‌کنم تا در سبزرنگ خانه‌شان را ببینم. یک خانه حیاط‌دار معمولی که گل‌های آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته.

«خب که چی؟» این اولین جمله‌ای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول می‌خورد.
نمی‌دانم چی شد که سر از این‌جا در آوردم.

نمی‌دانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟

من آدم مهمی در زندگی‌اش نبودم. شاید حتی یک آدم نفرت‌انگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش.

خیره می‌شوم به در؛ اما نمی‌دانم چکار کنم.
مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید، من مامور پرونده‌ای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید. عرضم به حضورتان که...

کمیل می‌زند زیر خنده: خیلی خل و چلی عباس.
- می‌دونم. خب الان چه غلطی بکنم؟

شانه بالا می‌اندازد:
- مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده!

با حرص نفسم را بیرون می‌دهم و دوباره خیره می‌شوم به در خانه خانم رحیمی. چه می‌دانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید.
بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟

کلافه شده‌ام. سرم را می‌گذارم روی فرمان ماشین. یاد حرف ابوالفضل می‌افتم: بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که می‌گم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم.

خنده‌ام می‌گیرد. الان یعنی من واقعاً می‌خواهم  را بگیرم؟ چرا؟

مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟ اصلا چرا خانم رحیمی؟
چون شبیه مطهره است؟ این هم شاید یک مدل خیانت باشد. این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت، دوست داشته باشی.

یعنی در واقع یکی را دوست داری در حالی که با یک نفر دیگر ازدواج کرده‌ای.

این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر می‌شود توی مغزم و اعصابم را می‌ریزد بهم. 

انگار اصلاً فکر کردن به مسائل شخصی و خانوادگی به من نیامده. من در همان کارم غرق بشوم بهتر است. 

انگار پرونده‌های سنگین ضدجاسوسی و ضدتروریسم خیلی ساده‌تر هستند در مقابل مسائل شخصی؛ آن هم وقتی پای عشق وسط باشد و بدتر از آن، هنوز اصلاً ندانی عاشقی یا نه؟

سرم را که از روی فرمان برمی‌دارم، خانم رحیمی را می‌بینم که از خانه بیرون می‌آید.😨

دستانم یخ می‌کنند و سرم داغ می‌شود. حس می‌کنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما، ترک بخورم!

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت57 خنده‌ام
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 


دستانم یخ می‌کنند و سرم داغ می‌شود. حس می‌کنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما، ترک بخورم!


از خانه بیرون می‌آید و در را پشت سرش می‌بندد. انگار مطهره است. همان‌جا جلوی در خانه‌شان می‌ایستد و به کیفش نگاهی می‌اندازد.

با یک دست، چادرش را می‌گیرد که عقب نرود، مثل مطهره. مطهره هم همیشه یا با دست یا حتی با دندان، چادرش را می‌گرفت و نمی‌گذاشت عقب برود.

خانم رحیمی شاید از بودن چیزی در کیفش مطمئن می‌شود و شاید هم گوشی‌اش را چک می‌کند. سرش پایین است.

در کیفش را که می‌بندد، تازه یادم می‌افتد نباید من را ببیند. قبل از این که سرش را بلند کند و رویش را تنگ بگیرد، سرم را کمی پایین می‌برم که نبیندم. هرچند شاید اگر ببیند هم نشناسد.

اصلاً مگر من را چندبار دیده؟ یک بار شاید...آن هم نصفه‌نیمه. من بیشتر او را دیده‌‌ام؛ تقریباً سر هر قراری که با خانم صابری داشته.

رو گرفتنش هم شبیه مطهره است. کمیل داد می‌زند: 
- هوی! کجایی؟ نامحرمه ها!

لبم را محکم گاز می‌گیرم تا به خودم بیایم. آمده‌ام زاغ‌سیاه دختر مردم را چوب می‌زنم که چه بشود؟ 

چقدر من احمقم. چشم می‌بندم و دست می‌کشم روی صورتم. از خودم انتظار نداشتم.

استارت می‌زنم و دیگر نگاه نمی‌کنم به خانم رحیمی که دارد پیاده خودش را می‌رساند به سر کوچه.

به مادر قول داده بودم زود برگردم و چمدان ببندیم. قرار است برویم مشهد؛ بعد از مدت‌ها...

باید بروم این درگیری ذهنی را در حرم حل کنم...ببینم راه حل امام چیست؟

*
مثل مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچیدم و در اتاق راه می‌رفتم.

با این که به بچه‌های مرزبانی غرب سپرده بودم کسی کاری به کار قرار تجهیز نداشته باشد و بچه‌های اداره ایلام هم تیم تروریستی را زیر چترشان گرفته بودند، باز هم دلم آرام نبود.

نمی‌دانم چرا؛ اما همیشه باید کاری را خودم انجام بدهم تا خیالم راحت راحت بشود. این هم شاید یک عیب باشد؛ اما چکار کنم؟

برای چندمین بار بی‌سیم را برداشتم و با بچه‌های اداره ایلام ارتباط گرفتم:
- یاسین یاسین عباس...
- یاسین به گوشم.

- اعلام موقعیت؟
- تجهیزشون انجام شده، دارن میرن به سمت شرق. موردی نیست.

- بسیار عالی یاسین جان. هرخبری شد به من اطلاع بده.
- چشم.

بی‌سیم را گذاشتم روی میز و با دو انگشت، پیشانی‌ام را فشردم. چشمان و سرم درد می‌کرد. 

ساعت دو و نیم نصفه‌شب بود؛ اما با این که شدیداً کمبود خواب داشتم، دلم نمی‌خواست بخوابم.

حس بدی بود این که می‌دانستم الان یک تیم تروریستی مسلح دارند در خیابان‌ها و جاده‌های ایران وول می‌خورند.

فعلا نمی‌توانستیم دستگیرشان کنیم؛ چون باید به تیم‌های تروریستی دیگر هم می‌رسیدیم و همه را با هم زیر ضربه می‌بردیم.

جلال قرار بود آمار قرارهای تجهیز را به ما بدهد؛ البته اصل کارش این بود که ما را رساند به سرتیم تجهیزشان؛ همان مرد درشت‌هیکلی که در پارتی دیده بودم.

اسمش حافظ بود؛ اصالتاً ایرانی اما ساکن ترکیه. یکی دو سال می‌شد که برگشته بود ایران برای خرید و فروش اسلحه و تجهیز تیم‌های تروریستی.



- عباس جان نمی‌خوای بخوابی؟

برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صندلی چرخ‌دارش را هل می‌داد به سمت من.

نور آبیِ مانیتور لپ‌تاپش روی صورتش افتاده بود. شکسته‌تر از سنش به نظر می‌رسید.

بعد از حادثه وحشتناکی که سال هشتاد و هشت تجربه کرد و چندماهی به کما رفت، با نذر و نیاز و دعای خانواده‌اش توانست به دنیا برگردد؛ اما بدون پا.
ویلچر نشین شد و دیگر نتوانست به عنوان نیروی عملیات فعالیت کند.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت58 دستانم یخ
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



بعد از حادثه وحشتناکی که سال هشتاد و هشت تجربه کرد و چندماهی به کما رفت، با نذر و نیاز و دعای خانواده‌اش توانست به دنیا برگردد؛ اما بدون پا.
ویلچر نشین شد و دیگر نتوانست به عنوان نیروی عملیات فعالیت کند.

گفتم:
- نمی‌تونم بخوابم. اعصابم ریخته به هم.

و رها شدم روی مبل کنار اتاق. با دست چشمانم را ماساژ دادم. دست میلاد روی شانه‌ام نشست:
- شما ناراحت نباش دادا. یکم بخواب. اگه خبری شد بیدارت می‌کنم.

- راستی امید کجاست؟
میلاد لبخند زد و دندان‌های مصنوعی و ردیفش پیدا شد؛ فک و دندان‌هایش در آن تصادف آسیب جدی دیده بود.

گفت:
- حواست نیستا! باهاش تماس گرفتن، فوری مرخصی گرفت رفت، من اومدم بجاش. قراره دوباره بابا بشه.

لبخند زدم. بابا شدن به امید می‌آمد. با خودم گفتم امید بابای خوبی می‌شود؛ حتی اگر نتواند بیشتر وقتش را با بچه‌هایش بگذراند. از آن باباهایی می‌شود که در زمان کمِ بودنشان هم خاطره خوب می‌کارند در ذهن بچه‌ها.

من چی؟ شاید اگر مطهره زنده بود من هم پدری را تجربه کرده بودم. شاید من هم بابای خوبی می‌شدم...

به مطهره گفته بودم دلم می‌خواهد یک دختر داشته باشم که اسمش را بگذارم زینب. شاید اگر مطهره زنده بود، زینبمان دو سه سالش بود...
شاید...

میلاد دید که دوباره رفته‌ام توی فکر. برای همین دوباره زد سر شانه‌ام:
- یکم بخواب عباس جان. من بیدارم، حواسم هست.

و کمی به شانه‌ام فشار آورد تا دراز بکشم روی مبل. کفش‌هایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم.

آخرین تصویری که مقابلم دیدم، میلاد بود که لپ‌تاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپ‌تاپ بر صورتش افتاده بود.
صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمه‌ها برایم حکم لالایی داشت.

خوابم سنگین نشد؛ یعنی کلا خواب من، سبک است. هنوز کمی صدای اطراف را می‌شنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمه‌ها. گاهی قطع می‌شد و گاهی نه.

کم‌کم این صدا هم آرام گرفت و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش می‌رسید.

از بیرون هم صدایی نمی‌آمد؛ شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم.

نمی‌دانم چقدر پلک‌هایم را گذاشتم روی هم و در خلسه خواب و بیداری غوطه‌ور شدم؛ اما ناگاه حس کردم صدای فشرده شدن دکمه‌های کیبورد و کلیک‌های میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود.

چشمانم را باز کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان می‌داد.

چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد که نور لپ‌تاپ روشنش کرده بود. اخم‌هایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمی‌گرفت.

سرم را کمی بلند کردم و گفتم: میلاد چی شده؟
جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفش‌هایم را پا زدم: میلاد با توام! چیزی شده؟

میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت: یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک می‌کنه!
*



مطهره چهارزانو نشسته است روی فرش‌های حرم و زیارت‌نامه می‌خواند؛ همان‌جایی که دلم می‌خواست در اولین سفر مشهدی که با هم می‌رویم آن‌جا بنشینیم.

صحن انقلاب، روبه‌روی پنجره فولاد.

هیچ‌وقت نشد با هم بیاییم این‌جا. الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارت‌نامه.

دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت می‌کشم.

می‌دانم که ذهنم را می‌خواند و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم می‌زند.

از مطهره خجالت می‌کشم، از خودم و از امام رضا علیه‌السلام هم.

دوست دارم مطهره را صدا بزنم، با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه. من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت59 بعد از ح
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دوست دارم مطهره را صدا بزنم، با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه. من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...
هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط می‌کشید محکم ردش می‌‌کردم چون حس می‌کردم هیچ‌کس مثل مطهره نیست.

چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدت‌ها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی می‌کردم.

بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم.

پناه می‌بردم به پرونده‌های امنیتی؛ به کار. نه این که زندگی‌ام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچ‌وقت یکنواخت نمی‌شود.

شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛ چون می‌توانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پرونده‌ها.

مانند جنگجویانی که همه کشتی‌های پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقب‌نشینی نداشته باشند، من هم راه عقب‌نشینی را بسته بودم.

شاید کارم را بهتر انجام می‌دادم؛ اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل می‌کردم.

من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟
دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.

دوست دارم چشمانم را ببندم تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند. هیچ جای دنیا، آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات می‌آید.

مطهره نگاه از زیارت‌نامه می‌گیرد و سرش می‌چرخد به طرف من.
یک آن حس می‌کنم ته دلم خالی می‌شود و قلبم می‌ریزد. انگار از نگاهش می‌ترسم.

به چهره‌اش دقت می‌کنم. اثری از نارضایتی نمی‌بینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست. 

این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟

گلویم خشک شده. دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمی‌توانم.

دلم برایش تنگ شده. این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟

مطهره از جا بلند می‌شود. کتاب دعا را می‌گذارد روی فرش‌های صحن و آرام از کنارم رد می‌شود؛ مثل نسیم. عطرش را حس می‌کنم.

کفش‌هایش را می‌پوشد؛ همان کفش‌های مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود. می‌رود و نگاهش می‌کنم؛ انقدر که میان زائرها گم شود.

نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرش‌های حرم جا مانده.

می‌دانم کسی باور نمی‌کند؛ اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفاف‌تر از وقتی که توی این دنیا بود.

دستی روی شانه‌ام فشرده می‌شود. از جا می‌پرم و سر می‌چرخانم.

پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند. لبخند می‌زند و می‌گوید:
- کجا رو نگاه می‌کردی پسر؟

مغزم قفل می‌کند. نمی‌دانم باورش می‌شود یا نه؛ اما ترجیح می‌دهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.

پدر هم پِی ماجرا را نمی‌گیرد. دستش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد و روی جلد سرمه‌ای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده می‌گذارد:
- تو اگه می‌خوای برو زیارت، من همین‌جا منتظر می‌مونم.

- پس شما چی بابا؟ نمی‌خواین بیاین؟



لبخند می‌زند و به گنبد نگاه می‌کند:
- نه باباجان. می‌خوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم.

از خدا خواسته از جا بلند می‌شوم:
- چشم من زود میام.

- التماس دعا.

نگاهم باز هم می‌چرخد به سمت کتاب دعایی که روی فرش‌های صحن خوابیده و انگار صدایم می‌زند. منتظر است برش دارم.

با چند قدم بلند خود را می‌رسانم به کتاب؛ اما جرات نمی‌کنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش می‌کنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم.

الان همه فکر می‌کنند دیوانه‌‌ام.



...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت60 دوست دار
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 


الان همه فکر می‌کنند دیوانه‌‌ام.😢
خم می‌شوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمی‌دارم. انگشت می‌کشم به نوشته‌های طلاکوب شده روی جلد سرمه‌ای‌اش.

هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را می‌خواند؟

کتاب دعا را به سینه می‌چسبانم و نگاهی به اطراف می‌کنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم. 

کفش‌هایم را می‌پوشم و کتاب دعا به دست، راه می‌افتم میان صحن.

نیست. نمی‌دانم؛ شاید رفته زیارت. وارد رواق‌ها می‌شوم. این‌جا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمی‌بینم. می‌خواهم بروم زیارت.

چشمم به ضریح که می‌افتد، هارد مغزم کامل فرمت می‌شود. دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده.

دوست دارم بروم جلو و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ.

اصلا نمی‌شود جلو رفت. برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که می‌شد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی.

یک آن خوشحال می‌شوم از این که نمی‌توانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند.

این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست.

چوب‌پر خادم می‌خورد به شانه‌ام:
- این‌جا نایست باباجان. توی راهی.

تازه به خودم می‌آیم. کتاب دعا را محکم‌تر به سینه می‌چسبانم و خودم را به دیوار می‌رسانم.

یک جای خالی روبه‌روی ضریح پیدا می‌کنم؛ کنار دیوار.
می‌نشینم. اول می‌خواهم کتاب دعا را باز کنم و همان‌جایی که مطهره می‌خواند را بخوانم؛ اما یادم نمی‌آید کجا بود.

سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و کتاب دعا را روی سینه‌ام می‌چسبانم.
خب... من الان چی می‌خواستم؟ حاجتم چه بود؟ یادم نیست.

چشمانم تار می‌شوند. زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینه‌کاری‌ها بیشتر است. پلک می‌زنم و دوباره واضح می‌شود.

 چه بود؟ چه می‌خواستم؟
هیچی آقاجان. من ، شما هم که این‌جا هستید. دیگر مشکلی نیست.

صدای زمزمه می‌آید؛ زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامش‌بخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار می‌کنند؛ انگار نه انگار که تابستان است! 

مغزم خنک می‌شود. سنگ‌های مرمر حرم چقدر نرم‌اند! خوابم می‌آید.

مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش باشد، پلک‌هایم می‌افتد روی هم. این  و آسوده‌ترین خوابی ست که در عمرم داشته‌ام.

چیز لطیفی صورتم را لمس می‌کند. چشم باز می‌کنم، چوب‌پر خادم است.

خادم لبخند می‌زند:
- بیدار شو باباجان، نیم‌ساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز.

خودم را جمع می‌کنم. چشمم به کتاب دعا می‌افتد که روی سینه‌ام خوابیده است.

دستی به صورتم می‌کشم و لبخند می‌زنم:
- ممنون، دستتون درد نکنه.
از جا برمی‌خیزم. مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم.

به ضریح نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم: دورتون بگردم الهی!
باید دوباره وضو بگیرم. قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم می‌زند کتاب دعا را سر جایش بگذارم. 

با چشم دنبال قفسه‌های کتاب دعایی می‌گردم که در دیواره‌های سنگی حرم هست.

یک قفسه پیدا می‌کنم. خم می‌شوم و کتاب دعا را از خودم جدا می‌کنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است.

نگاهش می‌کنم، می‌بوسمش و با احتیاط می‌گذارمش داخل قفسه.

دستی روی جلدش می‌کشم و چند قدم از قفسه فاصله می‌گیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست.

ناگاه دخترک کوچکی را می‌بینم که می‌دود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد.

با دستان کوچکش، کتاب دعا را برمی‌دارد و می‌دود. با نگاهم دنبالش می‌کنم. خودش را می‌اندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد.

کتاب دعا را می‌دهد به پدرش و خودش روی پاهای پدر می‌نشیند. پدرش صورت دخترک را می‌بوسد و کتاب دعا را باز می‌کند.

خودم را بجای آن مرد تصور می‌کنم؛ این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارت‌نامه بخوانیم...
حیف که...

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت61 الان همه
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



خودم را بجای آن مرد تصور می‌کنم؛ این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارت‌نامه بخوانیم...
حیف که...

از رواق بیرون می‌روم و نسیم صحن می‌خورد به صورتم.

لب حوض می‌نشینم و کفش و جورابم را در می‌آورم.

آستین‌هایم را بالا می‌زنم، و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب می‌کنم و به صورتم می‌پاشم. 

خنکی آب تا مغز سرم نفوذ می‌کند. این‌جا همه‌چیزش متفاوت است؛ حتی آبش.

مسح پایم را می‌کشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر می‌شویم. احساس خنکی و سبکی می‌کنم.

گوشی کاری‌ام در جیبم می‌لرزد. درش می‌آورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است.

جواب می‌دهم و صدای حاج رسول را می‌شنوم:
- سلام پسر، تو کجایی که هرچی می‌گیرمت جواب نمی‌دی؟

لبم را می‌گزم و سرم را می‌خارانم. نگاهی به اطراف می‌کنم و می‌گویم:
- سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواق‌ها آنتن نمی‌ده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟

- برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه.

چشمانم گرد می‌شود:
- کجا ان‌شاءالله؟
- دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل می‌کنم.

نگاه می‌کنم به گنبد و پرچمش که آرام تکان می‌خورد. بغض راه گلویم را می‌بندد.
من که حرفی نزدم، حتی به چیزی که می‌خواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که می‌خواهم؟

لبخند می‌زنم: چشم. نوکرتم حاجی.
- می‌دونم. کاری نداری؟
- نه.
- پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ.

تماس را که قطع می‌کنم، لبخند هنوز روی لبم مانده. 

کمیل می‌گوید:
- امام چیزایی رو درباره تو می‌دونه که خودت هم نمی‌دونی. دیگه فهمیدن  که چیزی نیست.

آب از سر و صورتش می‌چکد. پیداست او هم وضو گرفته. می‌گویم: میای نماز؟

کمیل لبخند می‌زند:
- ما نمازمون رو به امامت کس دیگه‌ای می‌خونیم عباس. دلت بسوزه!
*

انقدر با آرامش نشسته بود روی مبل‌های خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او.
تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو می‌گرفت.

نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمی‌شد چیزی در چهره‌اش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان.

من را نمی‌دید؛ اما من او را می‌دیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری. ذهنم بهم ریخته بود.
حس می‌کردم این مطهره است که نشسته روی مبل‌ها. بعد از مدت‌ها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه.

شاید هم این داغ نبود...نمی‌دانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم.

گفت: می‌خواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت می‌کنید؟

سرم را تکان دادم:
- نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل.

وارد اتاق که شدیم، از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم.

نیم‌نگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت62 خودم را
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



نیم‌نگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست.

گفتم:
- حتماً درک می‌کنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟

سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد:
- می‌دونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده.

- نگران نیستید؟

باز هم بی‌تفاوت بود:
- نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمی‌دارم.

ته دلم یک آفرین نثارش کردم. خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمی‌گیرد.

گفتم:
- خب اگر دوربین یا میکروفون گوشی‌تون رو روشن کنند چی؟ یا به پیام‌ها دسترسی داشته باشند؟

شانه بالا انداخت:
- روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیه‌ش رو نمی‌دونم. البته توی پیام‌هام و شبکه‌های اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم.

 سرم را تکان دادم. خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند.

گفتم:
- ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک می‌کنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو می‌گرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید.

سرش را تکان داد؛ هرچند پیدا بود قبل از این هم خیلی نگران نبوده.
شاید هم داشت نگرانی‌اش را پنهان می‌کرد؛ نمی‌دانم.
مثل مطهره. مطهره هم معمولا ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد. نمی‌خواست کسی را نگران کند. خودش یک طوری خودش را آرام می‌کرد.

ذهنم بهم ریخته بود. هرچه خانم رحیمی را می‌دیدم، دو کلمه در ذهنم می‌پیچید: .

شاید اصلاً از همان‌جا شروع شد. از همان دو کلمه. 
دوست داشتم یک سیلی به خودم بزنم تا حواسم جمع شود و به مطهره فکر نکنم.
فکر مطهره وقت‌هایی که بی‌کار می‌شدم سراغم می‌آمد.

وقتی شب سرم را روی بالش می‌گذاشتم و چشمانم را می‌بستم، وقتی بعد از نماز تعقیبات می‌خواندم، وقتی تنها می‌شدم و در نمازخانه اداره، دراز می‌کشیدم، وقتی می‌رفتم گشت و تنها پشت فرمان موتور یا ماشین می‌نشستم.

 هنوز رهایم نکرده بود؛ شاید هم من نمی‌توانستم رهایش کنم. هیچ‌کس مثل مطهره من را نمی‌فهمید.

نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم جمع و جور شود و گفتم:
- چیزی که الان مهم هست، اینه که روی شما حساس شدند. این نشونه خوبیه؛ چون نشون می‌ده فعالیت شما موثر بوده. بنده خودم گروه رو رصد کردم، خیلی‌ها که درباره پذیرش حرف‌های سمیر و حتی عضویت توی داعش مردد بودند، با حرفای شما حداقل تا الان دست به کار خطرناکی نزدند. نمی‌خوام بهتون امید الکی بدم، باید بگم ادامه فعالیتتون شاید خطرناک باشه.

آن‌جا بود که بالاخره یک نگاه کوتاه به من انداخت؛ حتی دو ثانیه هم نشد.

صدایش کمی می‌لرزید؛ انگار داشت واقعاً نگران می‌شد:
- دیگه چه خطری؟

- شما به هرچیزی فکر کنید. درسته که ما الان جلوی دسترسی‌شون به قسمت‌های مهم گوشی شما رو گرفتیم؛ اما باز هم اگر حضورمون احساس بشه باعث می‌شه کل پروژه لو بره. متوجهید؟

سرش را تکان داد:
- خب، الان چکار کنم؟


از حرفش یکه خوردم. انتظار داشتم بخواهد عقب بکشد؛ اما این جمله یعنی خیال عقب‌نشینی نداشت مگر با تصمیم من.

گفتم:
- می‌خواید ادامه بدید؟

صدایش نمی‌لرزید:
- بله.

لب‌هایم می‌خواست کش بیاید؛ اما جلوی لبخندم را گرفتم:
- خب، دیگه این‌طوری نمی‌تونید فعالیت کنید.

- یعنی چی؟


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت63 نیم‌نگاه
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



جلوی لبخندم را گرفتم: خب، دیگه این‌طوری نمی‌تونید فعالیت کنید.

- یعنی چی؟
- یعنی باید یه کاری کنید که از گروه ریموو بشید. اینطوری حساسیت‌شون از بین می‌ره، چون الان حدس زدند که شما با برنامه‌ریزی حرف می‌زنید. یه کاری کنید که اینطور فکر نکنند. چندتا جمله تند و احساسی بگید که ریموو بشید.

- بعدش؟

- دیگه از اون حساب کاربری خودتون استفاده نکنید. یه حساب کاربری جدید درست کنید با شماره‌ای که بهتون می‌دیم. اون حساب کاربری رو بچه‌های ما هم دارند. با اون اکانت دوباره توی گروه عضو بشید و حرفی نزنید. فقط هروقت حس کردید کسی می‌خواد جذب بشه، بهش پیام خصوصی بدید و منصرفش کنید. راهش رو شما بلدید، مگه نه؟

باز هم سرش را بالا و پایین کرد. ادامه دادم:

- بهتره شما کم‌کم از این ماجرا خارج بشید. یکم که گذشت، اون حساب کاربری رو حذف کنید و خلاص؛ دیگه بقیه‌ش با ماست. حله؟

- فهمیدم.
*

تا این‌جا را با ترس و لرز آمده‌ام. تجربه ناکام اعزام قبلی و برگشتنم از پای پرواز باعث شده چشمم بترسد. 
همه‌اش منتظرم دوباره ابوالفضل یا یک نفر دیگر مثل اجل معلق نرسند و من را از پای پرواز برگردانند.😢

دلم برای ابوالفضل، تنگ می‌شود؛ شاید هم می‌سوزد.
آخرین بار مشهد بودم که تماس گرفت. مثل قبل شوخی نمی‌کرد؛ صدایش گرفته بود. اصلا به زور حرف می‌زد.

فقط چند کلمه گفت:
- به امام رضا بگو به حق مادرش زهرا خانمم رو بهم برگردونه...

اصلاً به ظاهرش نمی‌آید انقدر به خانمش وابسته باشد؛ اما هست.
شاید خودش هم باورش نمی‌شد یک روز اینقدر مجنون بشود. من هم باور نمی‌کردم یک روز کسی مثل مطهره پیدا بشود که من را انقدر عاشق کند؛ اما شد.

ساک کوچکم را می‌گذارم بالای سرم و می‌نشینم روی صندلی‌ هواپیما؛ کنار پنجره.

چشمم به راهرو ست و مسافرهایی که یکی‌یکی وارد می‌شوند.
هیچ‌کداممان شبیه مسافران پروازهای عادی نیستیم. اصلا این پرواز عادی نیست.

ما داریم می‌رویم به کشوری که  در آن حکومت می‌کند، به کشوری که حتی شنیدن نامش هم یادآور جنگ و خشونت و تروریسم است.

اصلا شاید همه ماهایی که در این پرواز نشسته‌ایم دیوانه باشیم که آرامش کشور خودمان را رها کرده‌ایم و داریم می‌رویم در دل آتش.🔥

یک جوان کنار دستم می‌نشیند. راستش از ظاهرش جا می‌خورم.

قیافه‌اش شبیه بقیه کسانی که برای اعزام آمده‌اند نیست. نه ریشش بلند است و نه آستینش.
یک تی‌شرت چسبان مشکی پوشیده و شلوار شش جیب.
ته‌ریشش هم عمر زیادی ندارد. از ظاهرش برمی‌آید اهل بدنسازی و پرورش اندام باشد.



ساکش را می‌گذارد بالای سرش و می‌نشیند.

از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما می‌بینمش؛ بیرون تاریک تاریک است.

پیداست که او هم این جمع را نمی‌شناسد و احساس غریبی می‌کند.

حتی حس می‌کنم دلش می‌خواهد سر صحبت را با من باز کند.

بالاخره بعد از چند دقیقه، صدای کلفت و لهجه تهرانی‌اش را می‌شنوم که می‌گوید:
- شما اعزام چندمته داداش؟

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت64 جلوی لبخ
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



بالاخره بعد از چند دقیقه، صدای کلفت و لهجه تهرانی‌اش را می‌شنوم که می‌گوید:
- شما اعزام چندمته داداش؟

به لهجه داش‌مشتی‌اش می‌خورد اهل جنوب تهران باشد.

برمی‌گردم و لبخند می‌زنم تا احساس غریبی نکند؛ اما باید حواسم باشد که تخلیه اطلاعاتی نشوم. 

می‌گویم:
- نه. بار اولم نیست.

تازه متوجه خالکوبی روی گردنش می‌شوم. کلمه «مادر» را خالکوبی کرده است.

نگاهم را از خالکوبی می‌گیرم که ناراحت نشود. ابرو بالا می‌اندازد:
- آهان...

و حرفی می‌خواهد بزند که حرفش را می‌خورد. پیداست غرورش اجازه نمی‌دهد بگوید اعزام‌اولی است.

تلاشش برای باز کردن سر صحبت به بن‌بست خورده. چند دقیقه بعد می‌پرسد:
- بچه کجایی؟

دوباره می‌خندم:
- اصفهان.

و بعد خودم ادامه می‌دهم:
- به تو میاد بچه جنوب تهرون باشی، آره؟

این را که می‌گویم، گل از گلش می‌شکفد:
- آره داداش، زدی تو خال.

و دستش را برای دست دادن جلو می‌آورد:
- مخلص شما، سیام.

دست می‌دهم و می‌گویم:
- سیا؟

-آره دیگه. بچه‌محل‌ها بهم می‌گن سیا. سیا پلنگ.

با نمونه کامل یک لوطی مواجه شده‌ام و نمی‌دانم دقیقاً دارد می‌آید سوریه برای چه؟

سوالم را قورت می‌دهم و می‌خندم. خودش اضافه می‌کند:
- اسمم سیاوشه.
- به منم می‌گن سیدحیدر.

-کیا؟
- بچه‌محل‌های دمشق!

لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند. فکر کنم هنوز نمی‌داند جریان اسم جهادی و این‌ها را. یعنی اسم جهادی‌اش می‌شود پلنگ؟

می‌پرسم: حالا چرا بهت می‌گن سیا پلنگ؟
غرور خاصی توی صورتش می‌بینم. انگار خوشش می‌آید درباره این صفت توضیح بدهد:
- آخه خیلی تند می‌دوم.

آخرین مسافر را می‌بینم که وارد راهروی هواپیما می‌شود. چهره‌اش آشناست.

با دیدنش، طعم شیرین خاطرات اربعین سال گذشته می‌رود زیر زبانم؛ مثل طعم خرمای نخلستان‌های نجف.

حامد است. همان که بچه‌های عراق و سوریه او را به عابس می‌شناسند، بس که سر نترس دارد. کسی که هیچ‌وقت ترس را در چهره‌اش ندیده‌ام.

با این که بیست و شش سال بیشتر ندارد، سابقه اسارت در دست داعش را هم داشته. فرزند شهید است؛ پدرش جانباز بود و چند سال پیش شهید شد.

هنوز من را ندیده. دنبال صندلی خالی می‌گردد؛ آخر این پرواز اینطوری نیست که یک صندلی از قبل رزرو کرده باشند برایت و هرکس روی شماره صندلی خودش بنشیند. 

هرکس هرجایی می‌نشیند که دلش بخواهد. 
اصلا هواپیما کامل پر نمی‌شود. کلا این پرواز با همه پروازهای معمول فرق دارد.

حامد که هنوز دارد میان صندلی‌ها چشم می‌گرداند، من را می‌بیند. چند لحظه مکث می‌کند و بعد می‌شناسدم.

جلو می‌آید و گرم سلام می‌کند: ستاره سهیل شده بودی، فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت!

دست می‌دهیم. از شانس خوبمان، صندلی جلوی من خالی ست.

حامد ساکش را می‌گذارد روی صندلی کنار دستش و می‌نشیند. سریع برمی‌گردد به سمت من و می‌گوید:
- کم‌پیدایی! چکارا می‌کنی؟

لبخند می‌زنم:
- همین دور و برام. تو بگو ببینم چه خبر؟ اعزام چندمه؟

می‌خندد؛ می‌داند من حرفی نمی‌زنم و جواب سربالا می‌دهم.

شانه بالا می‌اندازد:
- نمی‌دونم. حسابش از دستم دررفته. خانواده می‌گن تو همش سوریه‌ای، گاهی هم یه سر به ایران می‌زنی و برمی‌گردی.

مهماندار تذکر می‌دهد که کمربندها را ببندیم.

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت65 بالاخره
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



مهماندار تذکر می‌دهد که کمربندها را ببندیم.

حامد درحالی که برمی‌گردد می‌گوید:
- بعداً ان‌شاءالله با هم صحبت می‌کنیم.

به بیرون خیره می‌شوم؛ به سیاهی‌اش. هواپیما از زمین بلند می‌شود.

چشمانم را می‌بندم و به سوریه فکر می‌کنم؛ به چیزهایی که قرار است ببینم و می‌دانم که روحم را می‌خراشد.

می‌دانم که هربار فجایع رخ داده در سوریه را می‌بینم، ده‌ها سال پیرتر می‌شوم؛ اما چاره ندارم.

نمی‌توانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم. این هواپیما پر از آدم‌هایی ست که نمی‌توانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدم‌های دیوانه.

چشم که باز می‌کنم، شهر را می‌بینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم می‌درخشد.

چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را می‌کشاند به سوی خودش.

این جعبه جواهرات آرام زیر پایم می‌درخشد و کوچک می‌شود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمی‌آید.

لبخند می‌زنم. چراغ‌های شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کم‌کم می‌روند که بخوابند.

بعضی‌ها هم تا دیروقت بیدار می‌مانند تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند.

جنگ نیست.

مردم زندگی‌شان را می‌کنند، هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانه‌های خودشانند، کنار عزیزانشان.

مجبور نشده‌اند یک شبه جانشان را بردارند و پای پیاده از شهرشان فرار کنند.

کسی از دوستان و اعضای خانواده‌شان را جلوی چشمشان سر نبریده‌اند. 

هیچ‌وقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیده‌اند.

چرا؟ چون هنوز آدم‌های دیوانه‌ای هستند که نمی‌توانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند.
برعکس، به دمشق که می‌رسیم همه‌جا تاریک است و خاموش.
می‌گویند هرجا بروی، آسمانش یکی ست؛ اما نه. آسمان سوریه با ایران فرق دارد. آسمان ایران روشن است و امن.

هر پرنده‌ای نمی‌تواند در آسمان ایران پر بزند. آسمان سوریه اما هرگوشه‌اش پر از تهدید است. 

چراغ‌های هواپیما هم خاموش است؛ چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم.

اگر خلبان می‌توانست، از همان بالا ما را یکی‌یکی پرت می‌کرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید.

سلام دمشق!
*

- مرکز، جلال داره حرکت می‌کنه به سمت قرار.

- دریافت شد. دستور همون هست که قبلا گفتم.

بی‌سیم را رها کردم روی میز. این آخرین قرار تجهیز بود؛ ششمی‌اش.

پنج‌ تا تیم قبلی که تجهیز شده بودند را زیر چترمان گرفته بودیم.

از حجم اسلحه و مواد منفجره‌ای که تبادل می‌شد و تحویل می‌گرفتند می‌شد فهمید قصد داشتند حمام خون راه بیندازند؛ اما مگر ما می‌گذاشتیم؟

امید صدایم زد؛ صدایش می‌لرزید:
- عباس...عباس بیا این‌جا...

از پشت میز بلند شدم و رفتم بالای سر امید. امید تمام پیام‌های ناعمه را تحت نظر داشت.

با کمک جلال توانسته بودیم رد حساب کاربری‌اش را بزنیم. حالا همه‌شان تحت نظر ما بودند.

امید با انگشت، پیام ناعمه را روی مانیتور نشان داد: 
- شر جلال رو هم بِکَن. دیگه لازمش نداریم. فقط یه طوری تمیز تمومش کن که بعداً پای پلیس وسط نیاد. مثلا با تصادف.

برق از سرم پرید. امید مضطرب نگاهم کرد:
- یعنی فهمیدن؟

میان موهایم چنگ انداختم:
- نه...اگه فهمیده بودند قرار رو لغو می‌کردن، گم و گور می‌شدن. جلال رو دیگه لازم ندارن، می‌خوان براشون شاخ نشه.

- خب چکار می‌کنی عباس؟


وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛ هر ثانیه که می‌گذشت جلال به مرگ نزدیک می‌شد.

سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم. امید صدایم می‌زد:
- عباس! عباس کجا می‌ری؟

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت66 مهماندار
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم. امید صدایم می‌زد:
- عباس! عباس کجا می‌ری؟
وقت نداشتم توضیح بدهم. می‌دویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بی‌سیم به کیان که ت.م جلال بود گفتم:
- کیان صدامو داری؟

- بله آقا، دنبال جلالم.

- کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن.

- چشم آقا.

امید آمد روی خطم:
- عباس معلومه می‌خوای چکار کنی؟

- امید گوش کن ببین چی می‌گم. بچه‌های بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟

صدای نفس عمیقش را شنیدم:
- باشه. فقط مواظب باش!

راستش خودم هم دقیقاً نمی‌دانستم دارم چه غلطی می‌کنم. هیچ چیز قابل پیش‌بینی نبود.

من فقط یک چیز را می‌دانستم؛ این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم.

شاید فکر کنید جلال به عنوان کسی که با داعشی‌ها همکاری می‌کرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم.

من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است.

مهم این بود که من به او قول داده بودم نگذارم بکشندش؛ نامردی بود اگر جلال را، آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد.

پریدم روی موتور و راه افتادم. زیر لب آیه‌الکرسی می‌خواندم و از خدا می‌خواستم به داد من و جلال برسد.


وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛ هر ثانیه که می‌گذشت جلال به مرگ نزدیک می‌شد.

سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم. امید صدایم می‌زد:
- عباس! عباس کجا می‌ری؟

وقت نداشتم توضیح بدهم. می‌دویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بی‌سیم به کیان که ت.م جلال بود گفتم:
- کیان صدامو داری؟

- بله آقا، دنبال جلالم.

- کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن.

- چشم آقا.

امید آمد روی خطم:
- عباس معلومه می‌خوای چکار کنی؟

- امید گوش کن ببین چی می‌گم. بچه‌های بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟

صدای نفس عمیقش را شنیدم:
- باشه. فقط مواظب باش!

راستش خودم هم دقیقاً نمی‌دانستم دارم چه غلطی می‌کنم. هیچ چیز قابل پیش‌بینی نبود.

من فقط یک چیز را می‌دانستم؛ این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم.

شاید فکر کنید جلال به عنوان کسی که با داعشی‌ها همکاری می‌کرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم.

من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است.

مهم این بود که من به او قول داده بودم نگذارم بکشندش؛ نامردی بود اگر جلال را، آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد.

پریدم روی موتور و راه افتادم. زیر لب آیه‌الکرسی می‌خواندم و از خدا می‌خواستم به داد من و جلال برسد. 




انقدر تند می‌رفتم و لایی می‌کشیدم که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمی‌رسم.

دوباره روی خط امید رفتم:
- جلال الان کجاست؟

- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقه‌ای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت67 سوییچ مو
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقه‌ای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!

این جمله‌اش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود. 

سرعتم را بیشتر کردم و زیر لب صلوات می‌فرستادم. 

چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود و با مغز روی زمین کله‌معلق بزنم، کار خدا بود که نشد.

جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!

داد زدم:
- یعنی چی؟

- نمی‌دونم. جی‌پی‌اسش نشون می‌ده حرکت نمی‌کنه.

مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟

- نیم‌کیلومتر بعد از پمپ ‌بنزین.

نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.

چندتا ماشین توقف کرده بودند. آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.

می‌دانستم حتماً کسی را گذاشته‌اند که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو می‌رفتم.

جلوتر که رفتم، نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود. ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!

به ماشین‌هایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.

از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم: چی شده؟

مرد برگشت سمت من و گفت: ماشینه چپ کرده.
با دیدن آتش، یک لحظه سرم گیج رفت.

کلاه‌کاسکت را درنیاوردم، موتور را همان‌جا رها کردم و دویدم به سمت ماشین.

معلوم بود یکی کوبیده است به سمت چپش که درهای سمت چپ فرو رفته بود.

حدس می‌زدم چند دور غلتیده باشد که بدنه اینطور له و لورده و قُر شده است و چندین متر هم با جاده فاصله دارد.

جلوی کاپوت طرف کمک‌راننده آتش گرفته بود. هنوز آتشش گسترده نشده بود؛ اما اگر دیر می‌جنبیدم فاجعه می‌شد.

بوی بنزین خورد زیر بینی‌ام. فهمیدم بنزین نشت کرده و الان است که باک، منفجر شود.

تندتر دویدم. کسی جرات نکرده بود جلو بیاید. حتی نپرسیدم به اورژانس زنگ زده‌اند یا نه.

نمی‌دانستم ساعت چند است؛ فکر کنم دوازده نیمه‌شب بود. به امید بی‌سیم زدم: امید، سریع بگو آمبولانس و آتش‌نشانی بفرستن!

با دیدن جلال که سرش به سمت شیشه شکسته افتاده بود و خون صورتش را پر کرده بود، ناخودآگاه ذکر «یا فاطمه زهرا(س)» آمد روی زبانم و تکرارش کردم.

نور آتش ؟، می‌رقصید و صورتش را تاریک و روشن می‌کرد. 

بین دوراهی مانده بودم. از یک سو نمی‌دانستم دقیقاً چه آسیبی دیده و اگر تکانش می‌دادم، ممکن بود ستون فقرات و نخاعش آسیب ببیند.

از سویی هم اگر منتظر می‌ماندم، ممکن بود ماشین منفجر شود و برویم روی هوا.

در ماشین، آسیب دیده بود و برای همین باز نمی‌شد. چشمم افتاد به جلال و کمربند ایمنی که سرجایش نگهش داشته بود.

این می‌توانست نشانه خوبی باشد.

هرچه تلاش کردم، در باز نشد. چند نفر با دیدن من که برای کمک دویده بودم، جرات پیدا کرده و آمده بودند کمکم. داد زدم: در رو باز کنین.

نمی‌توانستم خیلی از آن دو سه نفر انتظار داشته باشم. بیچاره‌ها هول کرده بودند و با پریشانی دور خودشان می‌چرخیدند.

یکی‌شان گفت: باید با دیلم بازش کنیم!

دلم می‌خواست برگردم و بگویم مرد حسابی، من این وسط دیلم از کجا بیاورم؟ اهمیت ندادم.

دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت68 - صبر کن
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.
دسته در را کشیدم. باز نشد. در ماشین  قفل نبود. دوباره تلاش کردم و همزمان نالیدم:
- یا زهرا!

در تکان خورد. چندبار با مشت از داخل به در کوبیدم. از جا درآمد.

به دونفر از کسانی که آمده بودند کمک گفتم در را بکشند. بالاخره باز شد.

از مچ دستم خون می‌چکید و حرارت آتش خودش را به صورت و بدنم می‌کوبید.

آتش داشت جلو می‌آمد و صندلی کمک‌راننده را می‌بلعید.

برگشتم به طرف همان چندنفر. معلوم نبود ماشین کِی منفجر می‌شود.

نمی‌خواستم جان مردم به خطر بیفتد. با تمام توانی که در گلو داشتم فریاد زدم:
- برین عقب! برین عقب! الان منفجر می‌شه!

نمی‌دانم از ترس آتش بود یا فریاد من که عقب‌عقب دویدند.

در را کامل باز کردم. زیر لب صلوات می‌فرستادم و یا زهرا می‌گفتم.

دیدن آتش ماشین بهمم ریخته بود. یاد حاج حسین و کمیل افتاده بودم. سعی کردم ذهنم را جمع کنم و جلال را از ماشین نجات بدهم.

چندبار صدایش زدم. نیمه‌هشیار بود و آرام ناله می‌کرد. گرمای آتش و بوی بنزین داشت بیشتر می‌شد و به من اخطار می‌داد.

دست بردم تا کمربند ایمنی جلال را باز کنم. قفل کمربند داغ شده بود و دستم را سوزاند. لبم را گزیدم؛ وقت برای ناله کردن هم ندشتم.

قبل از این که آتش خودش را به دستم برساند، کمربند را باز کردم.

 بسم‌الله گفتم و زیر دو کتفش را گرفتم. تنه‌اش از ماشین بیرون آمد. نمی‌توانستم خیلی تکانش بدهم و روی زمین بکشمش.

دستم را دور بدن و زانوهایش حلقه کردم و انداختمش روی کولم.

دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمت‌‌مان می‌دوید نگاه نکردم.

کله جلال روی شانه‌ام لق می‌خورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینی‌ام می‌زد.

مچ دستم گزگز می‌کرد و سینه‌ام می‌سوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاه‌کاسکت جوش می‌آورد.

چند نفر فریاد می‌زدند:
- بدو! بدو!

صدای آژیر آمبولانس آمد.
نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه می‌کردند. 

نمی‌دانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمی‌آمد و گلویم می‌سوخت؛ با این حال با ته‌مانده رمقم داد زدم:
- برین عقب! برین عقب!

قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد.

صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد.

زانوهایم داشتند شل می‌شدند؛ اما خودم را نگه داشتم. نباید می‌افتادم.

گوش‌هایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت می‌کشید.

به شانه خاکی جاده که رسیدم، زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم.

کتف و بازویم تیر کشیدند و بخاطر فشاری که به ریه‌هایم آمده بود، سرفه می‌کردم.

دلم می‌خواست همان‌جا بخوابم؛ اما باید علائم حیاتی جلال را چک می‌کردم. نبضش می‌زد.

دستم را گذاشتم روی کلاه‌کاسکت. سرم سوت می‌کشید و داغ کرده بود. دلم می‌خواست برش دارم؛ اما نباید چهره‌ام شناسایی می‌شد.

صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ می‌شنیدم.

دور جلال داشت شلوغ می‌شد. ممکن بود همان‌جا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم.

امدادگرها مردم را کنار زدند و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم.

پلیس راهور داشت مردم را متفرق می‌کرد.

دستانم را تکیه دادم روی زمین. کف دستانم روی تیزی سنگ‌ها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته.

تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش می‌سوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود. 

فقط اسکلت فلزی ماشین را می‌دیدم؛ بقیه‌اش آتش بود.

تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوخته‌اند، بر مغزم، ناخن می‌کشید.

کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند می‌زدند.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت69 دستم را
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوخته‌اند، بر مغزم، ناخن می‌کشید.

کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند می‌زدند.
مچم تیر کشید و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد.

دستم ملتهب و قرمز شده بود و می‌دانستم به زودی تاول خواهد زد.

ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکسته‌ای از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد.

جلال را که بردند داخل آمبولانس، من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیده‌ام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم.

داخل آمبولانس نشستم و کلاه‌کاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد.

عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود. امدادگر اورژانس گفت:
- دستتو بده ببینم چی شده؟

دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد. هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان.

با چشم به جلال اشاره کردم:
- این چطوره؟ زنده می‌مونه دیگه؟

امدادگر روی سوختگی دستم پماد می‌مالید و صورتم از درد جمع می‌شد.

گفت:
- فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومی‌ش نگران‌کننده نیست. منم شکستگی‌ای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهره‌های کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی می‌گیم کمربند ایمنی‌تونو ببندید واسه همین می‌گیم.

روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت. صدای کیان را از بی‌سیم شنیدم:
- تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن.

دستم را گذاشتم روی گوشم:
- خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید.

امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد.

دستم را پانسمان کرد. مانده بودم با این دست‌های درب و داغان چطور بروم خانه؟



***
فقط دونفر ایستاده‌اند گوشه سالن نیمه‌تاریک فرودگاه؛ سیاوش و یک جوان که نمی‌شناسمش.

انگار طبق یک توافق نانوشته، کنار هم ایستاده‌اند تا شاید از خطرات احتمالی در امان باشند.

در این سالن خالی، آن هم در یک منطقه جنگ‌زده، وهم آدم را می‌گیرد.

هم‌قدم با حامد داریم می‌رویم به سمت خروجی که حامد توجهش به جوان‌ها جلب می‌شود.

حرفش نیمه روی هوا می‌ماند و می‌گوید:
- عباس، این دوتا انگار بلاتکلیفند. بریم ببینیم مشکلشون چیه؟

سرم را تکان می‌دهم که برویم.

قیافه جوانِ کنار سیاوش داد می‌زند همیشه شاگرد اول مدرسه و دانشگاه بوده. لباس اتوکشیده و مرتب، عینک و موهایی که به یک طرف شانه کرده و ریش پرفسوری‌اش این را می‌گوید.

خیلی بلند نیست و نسبتا بدن توپری دارد. می‌خورد سی سالی داشته باشد.

جلو می‌رویم و حامد با لبخند همیشگی‌اش می‌پرسد: 
- شما چرا این‌جا ایستادید برادرا؟



...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت70 تصور این
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 




جلو می‌رویم و حامد با لبخند همیشگی‌اش می‌پرسد: 
- شما چرا این‌جا ایستادید برادرا؟

چشمم می‌افتد به پلاک سیاوش که زنجیرش پیچیده به زنجیر نقره‌ای رنگی که قبلا گردنش بود. کنار خالکوبی کلمه مادر.

سریع نگاهم را می‌گیرم. همان جوان قدم جلو می‌گذارد و با یک لبخند موقر، دست دراز می‌کند به سمت حامد:
- سلام. کاظمی هستم، پوریا کاظمی. به ما نگفتند کجا بریم.

و برگه‌ای را نشان حامد می‌دهد.

انقدر کلمات را مودب، استوار و تمیز ادا می‌کند که مطمئن می‌شوم از آن بچه مثبت‌هایی ست که همیشه سرشان در درس و کتاب بوده.

کنار سیاوش چه قاب ناهمگون و بامزه‌ای بسته‌اند! خنده‌ام را می‌خورم.

حامد می‌گوید:
- خب شما باید خودت رو به بهداری معرفی کنی برادر.

پس حدسم درست بوده و پوریا باید دکتری، پرستاری، چیزی باشد.

در سالن خالی چشم می‌چرخاند و عینکش را روی چشم صاف می‌کند:
- خب الان باید کجا برم دوست عزیز؟

حامد دستی می‌زند سر شانه پوریا:
- بیا، من خودم می‌برمت تا هتل شیشه‌ای. اون‌جا تکلیفت معلوم می‌شه.

و بعد نگاهی به سیاوش می‌کند:
- شما هم با ایشونید؟

چه سوال خنده‌داری!

سیاوش سینه جلو می‌دهد و همان ابتدا که دهان باز می‌کند، حامد مطمئن می‌شود سیاوش و پوریا صنمی با هم ندارند:
- نه داداش، ما همینطوری مرامی ثبت‌نام کردیم اومدیم. الانم معلوم نیس این‌جا کی رئیسه؟

لبخند حامد عمیق‌تر می‌شود:
- شمام با ما بیا. بریم ببینیم کی رئیسه.

و راه می‌افتد. سیاوش و پوریا کمی این پا و آن پا می‌کنند و خودشان را به ما می‌رسانند.

ابوحسام دم در منتظرمان است؛ رفیق سوری حامد. 

حامد خاصیتش این است که برعکس من، زود می‌تواند خودش را در دل آدم‌ها جا کند.

دقیقاً هم وقتی سر و کله‌اش در زندگی من پیدا شد که نیاز به یک رفیق داشتم؛ کسی از جنس کمیل. دقیقاً وقتی جای کمیل خیلی کنارم خالی بود.

رفاقت من و حامد از اربعین شروع شد.

دو سال است که هر سال اربعین و دهه محرم، خودش را می‌رساند به عراق تا حفاظت از زوار را به عهده بگیرد.

هر دو سال هم با هم بودیم. می‌دیدمش که یک جا نمی‌نشیند.

یکی دو روز رفته بودم توی نخش که ببینم کِی می‌خوابد؟ دیدم نه...اصلاً خواب ندارد. وقت استراحت هم می‌رفت بین موکب‌ها کار می‌کرد.

سوار ماشین می‌شویم و در تاریکی بی‌پایان شب‌های دمشق، خودمان را به هتل شیشه‌ای می‌رسانیم.

این هتل شیشه‌ای هم یک جورهایی کارکردش مثل دوکوهه است.

همه خوابند بجز یک پیرمردِ ریزه‌میزه که وقتی حامد را می‌بیند، گل از گلش می‌شکفد.

حامد را محکم در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد.

از چشمان کشیده و لهجه‌ مشهدی‌اش می‌شود فهمید از اعضای تیپ فاطمیون و اهل مشهد است. 

حامد و پیرمرد، مثل پدر و پسرند با هم.

وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا می‌شود، حامد تازه یادش می‌افتد باید ما را به هم معرفی کند:

- ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچه‌های فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. ان‌شاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن می‌شه.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...