eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت70 تصور این
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 




جلو می‌رویم و حامد با لبخند همیشگی‌اش می‌پرسد: 
- شما چرا این‌جا ایستادید برادرا؟

چشمم می‌افتد به پلاک سیاوش که زنجیرش پیچیده به زنجیر نقره‌ای رنگی که قبلا گردنش بود. کنار خالکوبی کلمه مادر.

سریع نگاهم را می‌گیرم. همان جوان قدم جلو می‌گذارد و با یک لبخند موقر، دست دراز می‌کند به سمت حامد:
- سلام. کاظمی هستم، پوریا کاظمی. به ما نگفتند کجا بریم.

و برگه‌ای را نشان حامد می‌دهد.

انقدر کلمات را مودب، استوار و تمیز ادا می‌کند که مطمئن می‌شوم از آن بچه مثبت‌هایی ست که همیشه سرشان در درس و کتاب بوده.

کنار سیاوش چه قاب ناهمگون و بامزه‌ای بسته‌اند! خنده‌ام را می‌خورم.

حامد می‌گوید:
- خب شما باید خودت رو به بهداری معرفی کنی برادر.

پس حدسم درست بوده و پوریا باید دکتری، پرستاری، چیزی باشد.

در سالن خالی چشم می‌چرخاند و عینکش را روی چشم صاف می‌کند:
- خب الان باید کجا برم دوست عزیز؟

حامد دستی می‌زند سر شانه پوریا:
- بیا، من خودم می‌برمت تا هتل شیشه‌ای. اون‌جا تکلیفت معلوم می‌شه.

و بعد نگاهی به سیاوش می‌کند:
- شما هم با ایشونید؟

چه سوال خنده‌داری!

سیاوش سینه جلو می‌دهد و همان ابتدا که دهان باز می‌کند، حامد مطمئن می‌شود سیاوش و پوریا صنمی با هم ندارند:
- نه داداش، ما همینطوری مرامی ثبت‌نام کردیم اومدیم. الانم معلوم نیس این‌جا کی رئیسه؟

لبخند حامد عمیق‌تر می‌شود:
- شمام با ما بیا. بریم ببینیم کی رئیسه.

و راه می‌افتد. سیاوش و پوریا کمی این پا و آن پا می‌کنند و خودشان را به ما می‌رسانند.

ابوحسام دم در منتظرمان است؛ رفیق سوری حامد. 

حامد خاصیتش این است که برعکس من، زود می‌تواند خودش را در دل آدم‌ها جا کند.

دقیقاً هم وقتی سر و کله‌اش در زندگی من پیدا شد که نیاز به یک رفیق داشتم؛ کسی از جنس کمیل. دقیقاً وقتی جای کمیل خیلی کنارم خالی بود.

رفاقت من و حامد از اربعین شروع شد.

دو سال است که هر سال اربعین و دهه محرم، خودش را می‌رساند به عراق تا حفاظت از زوار را به عهده بگیرد.

هر دو سال هم با هم بودیم. می‌دیدمش که یک جا نمی‌نشیند.

یکی دو روز رفته بودم توی نخش که ببینم کِی می‌خوابد؟ دیدم نه...اصلاً خواب ندارد. وقت استراحت هم می‌رفت بین موکب‌ها کار می‌کرد.

سوار ماشین می‌شویم و در تاریکی بی‌پایان شب‌های دمشق، خودمان را به هتل شیشه‌ای می‌رسانیم.

این هتل شیشه‌ای هم یک جورهایی کارکردش مثل دوکوهه است.

همه خوابند بجز یک پیرمردِ ریزه‌میزه که وقتی حامد را می‌بیند، گل از گلش می‌شکفد.

حامد را محکم در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد.

از چشمان کشیده و لهجه‌ مشهدی‌اش می‌شود فهمید از اعضای تیپ فاطمیون و اهل مشهد است. 

حامد و پیرمرد، مثل پدر و پسرند با هم.

وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا می‌شود، حامد تازه یادش می‌افتد باید ما را به هم معرفی کند:

- ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچه‌های فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. ان‌شاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن می‌شه.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...