eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت34 به
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



گوش‌هایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز می‌کنند و سرم سنگین است.

خوابم می‌آید و هنوز احساس کوفتگی‌ام برطرف نشده. راننده تاکسی، هربار از آینه نگاهی تردیدآمیز به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد؛ حق هم دارد.
با این ریش بلند و چهره آفتاب‌سوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمه‌شب، هرکس باشد می‌ترسد.  شده‌ام. اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابه‌راه می‌شوند و می‌ترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.

باتری و سیمکارت می‌گذارم داخل گوشی کاری‌ام و روشنش می‌کنم. به محض روشن شدن، پیام حاج رسول می‌آید روی صفحه: سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد. خب یکی نیست بگوید شما که تا این‌جا را خوانده‌ای، خودت ببین کجا هستم؟ تایپ می‌کنم: سلام. اصفهان.

پیام بعدی می‌آید: نرو خونه. همون‌جا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر می‌زند زیر بینی‌ام. معلوم است کارم درآمده. کاش صبر می‌کرد برسم بعد...😕 با این که خسته‌ام، دوست ندارم این‌طوری خانه بروم. می‌نویسم: باشه.
و به راننده تاکسی می‌گویم پیاده‌ام کند. راننده در آینه چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌زند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خنده‌ام را کنترل می‌کنم و پیاده می‌شوم. 

راننده تاکسی پایش را می‌گذارد روی گاز و می‌رود بنده خدا. در پیاده‌رو قدم می‌زنم. پاهایم خسته‌اند. دوست دارم ساکم را همین‌جا بگذارم زیر سرم و بخوابم. پنج دقیقه‌ای می‌گذرد تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند.
ساکم را می‌اندازم روی صندلی عقب و کنارش می‌نشینم. با صدای گرفته‌ای سلام و احوال‌پرسی می‌کند. چهره‌اش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد. می‌گوید: خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخره‌تر نداشت بپرسد؟
پوزخند می‌زنم: جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبه‌روست: شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!

از یادآوری سیدعلی و مجید خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خنده‌ام را می‌خورم و سر تکان می‌دهم. می‌گوید: حق دارن، با این قیافه‌ت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟

حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم. می‌گویم: چیزی نیست. گزارشش رو می‌نویسم و تقدیم می‌کنم.
سرعت ماشین را بیشتر می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد: فعلاً یه کار مهم‌تر داریم.
می‌نالم: حداقل می‌ذاشتی برسم حاجی.

آرام می‌گوید: فوریه. شرمنده‌تم.
از این حرفش شرمنده می‌شوم. ادامه می‌دهد: می‌خواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانواده‌ت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.

-من در خدمتم.
نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.

سرم تیر می‌کشد و طعم تلخی می‌رود زیر زبانم.😧
شقیقه‌ام را با دو انگشت می‌گیرم و فشار می‌دهم. حاج رسول می‌گوید: می‌دونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت می‌خوام بهش فکر نکنی و کاری که می‌گم رو انجام بدی.

به نشانگر سرعت ماشین نگاه می‌کنم. معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابان‌های درهم پیچیده شهر را طی می‌کند. سرم را تکان می‌دهم و می‌پرسم: حذف شد؟

-نمی‌دونم. تا نیم‌ساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمی‌تونم دقیق توضیح بدم. همین‌قدر می‌تونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردن‌کلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از ... قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.

-چکار باید بکنم؟
-الان می‌ریم خونه ابوالفضل. می‌خوام نیروهای عملیاتی‌شون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. می‌خوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت35 گوش
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. می‌خوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟

درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم: چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود می‌رفتیم اداره اسلحه‌م رو تحویل می‌گرفتم؟

سرش را کمی به سمت عقب متمایل می‌کند و می‌گوید: اسلحه و بی‌سیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یه کم محدودیت داریم.

دست چپم را دراز می‌کنم تا اسلحه را بردارم، اما تیر می‌کشد. یادم می‌افتد دستم زخمی‌ست. خوب شد زخم جدی‌تر برنداشت.
دست چپ را عقب می‌کشم و کامل روی صندلی می‌چرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست می‌گوید: دستت چیزی شده؟

لبم را گاز می‌گیرم: نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته.
-در چه حد درگیر شدی مگه؟
-در حد کشتن دوتا  و .

انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمی‌زند. اسلحه را پشت کمربندم جا می‌دهم و در سکوت، خیره می‌شوم به خیابان‌های خلوت. خوابم می‌آید. چشمانم می‌روند روی هم.

*
سوم: مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان...
رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم می‌آمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمی‌فهمیدم دقیقاً چه خبر است.

گوشی‌ام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمی‌شناخت. 
از میان همکارهایی که آن شب آن‌جا بودند، هیچ‌کدام من را نمی‌شناختند. آن‌هایی که مطهره باهاشان صمیمی‌تر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟

*
تکان شدیدی مرا از جا می‌پراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست می‌کشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحال‌ترم. سرم از یادآوری آن شب تیر می‌کشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم.

ترمز می‌کند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را می‌گیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون می‌کنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمان‌های مسکونی. جلوی یکی از ساختمان‌ها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول می‌گوید: همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده می‌شم، ماشین دست تو باشه.

و سوئیچ را می‌گذارد کف دستم. دستگیره در را می‌کشد تا پیاده شود. می‌گویم: حاجی اگه می‌شه موتور برسون به من. با ماشین سختمه.
-باشه، ببینم چکار می‌تونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن.
-ممنون. چشم.

پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسایه‌ها و بچه‌های خودمان و ماموران ناجا جمع شده‌اند جلوی در خانه. از ماشین پیاده می‌شوم تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم می‌زنم تا انتهای کوچه. چشمم می‌افتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانه‌های همسایه پارک شده است.

یک نفر نشسته عقب ماشین و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را می‌بینم. سریع نگاهم را از ماشین می‌گیرم که مشکوک نشوند.

برای این که چهره‌ام شناسایی نشود، در سایه و عقب‌تر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شده‌اند می‌ایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچه‌های خودمان حرف می‌زند. چهره‌ها را نگاه می‌کنم. آن‌هایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمده‌اند، باید همسایه‌ها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد...اما یک نفر هست که پیداست با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده.
خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت36 من
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست.

دو مامور اورژانس همراه بچه‌های خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون می‌آورند. نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شده‌اند، ناخواسته تا آمبولانس همراهی‌اش می‌کنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند.

چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را می‌شناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعه‌اش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه می‌شود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای  توی راهشان. 

دندان‌هایم را می‌فشارم روی هم و صلوات می‌فرستم. خانم صابری را می‌گذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را می‌بندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد می‌شود، می‌فهمم رفته‌اند.

سعی می‌کنم به یاد هیچ‌چیز نیفتم و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم می‌رود به سمت همان مرد که می‌رود به سمت پراید مشکی. قدم تند می‌کنم و داخل ماشین می‌نشینم. ماشین پلیس و بچه‌های خودمان، پشت سر آمبولانس راه می‌افتند.

نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید می‌شود، پراید مشکی هم راه می‌افتد. ماشین را روشن می‌کنم و صبر می‌کنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه می‌اندازم و راه می‌افتم پشت سرش. مثل قطار شده‌ایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس می‌رود و من هم دنبالش.

*

سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصاب‌خوردکن.
از آن‌ها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آن‌ها که هرکس روی لب‌های کمیل می‌دید، دلش می‌خواست با یک مُشت دندان‌های کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمی‌آورد، مخصوصاً حرص متهم‌ها را.

سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشم‌هایش خشم می‌بارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت:
- سلام. بفرمایید بنشینید.

سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت:
- شما می‌دونید من کی‌ام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟😏

سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم:
- سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید.

با دستانِ دستبند خورده‌اش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس می‌کشید، داشت غیظ می‌خورد، به ما نگاه می‌کرد و ناخن‌هایش را می‌جوید.

سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه می‌رفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد:

- چرا جواب نمی‌دین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمی‌شناسید؟ من سمیر خالد آل‌شبیرم! همه شماها رو می‌خرم و آزاد می‌کنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت37 خیر
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


من سمیر خالد آل‌شبیرم! همه شماها رو می‌خرم و آزاد می‌کنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟

دستانم را گذاشتم روی میز و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصاب‌خوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم: 

- جناب سمیر خالد آل‌شبیر، می‌دونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟

کمی عقب نشست:
- من اون مهمونی رو برگزار نکردم. من فقط مهمون بودم.

پوزخند زدم:
- اونی که برگزار کرده که حسابش با کرام‌الکاتبینه.

دوید وسط حرفم:
- خب چرا منو گرفتید؟ می‌دونید من کی‌ام؟ من اصلاً ایرانی نیستم!

سرم را کمی جلو بردم و با خشم خیره شده به چشمش:
- حق مصونیت قضایی یا سیاسی داری؟

ترسیده بود. ادامه دادم:
- نداری! پس حواست باشه که هر جرمی مرتکب بشی، سروکارت با دادسراهای ایرانه!
***
صدای حاج رسول را از بی‌سیمِ درگوشم شنیدم:
- خونه تحت نظر بود؟

از پراید مشکی‌ای که جلوتر از من، پشت سر آمبولانس در حرکت است چشم برنمی‌دارم:
- آره. دنبالتونن.

- چهارچشمی حواست باشه. نمی‌خوام بیشتر از این دردسر درست بشه.

- چشم. فقط حاجی، موتور بفرستید برای من.

-باشه، موقعیتت رو دادم به یه بچه‌ها، می‌رسونه بهت.

خانم صابری را می‌رسانند به بیمارستانی که بچه‌های خودمان در آن مستقر هستند. جلوی بیمارستان مثل همیشه شلوغ است و جای پارک پیدا نمی‌شود؛ برای همین هم پراید مشکی چندتا کوچه آن‌طرف‌تر جای پارک پیدا می‌کند. خدا را شکر من هم توانستم ماشین را همان‌جا جا بدهم. دو سرنشین پراید، پیاده شدند که بروند به سمت بیمارستان.

از ماشین که پیاده می‌شوم، یک موتورسوار کنارم ترمز می‌کند. کلاه کاسکتش را برمی‌دارد و می‌شناسمش. از بچه‌های خودمان است. سوئیچ ماشین را تحویلش می‌دهم و سوئیچ موتور را می‌گیرم. بعد هم با کمی فاصله، راه می‌افتم پشت سر دو سرنشین پراید.

سرنشین‌های پراید وارد قسمت اورژانس بیمارستان می‌شوند؛ همان‌جایی که پزشک دارد خانم صابری را معاینه می‌کند.

از رفتارشان و حفظ فاصله‌شان، می‌شود فهمید که حرفه‌ای هستند. روی یکی از صندلی‌های راهرو می‌نشینم و سرم را تکیه می‌دهم به دیوار.
چشمانم را هم می‌بندم و از لای پلک‌هایم نگاهشان می‌کنم؛ اما کاش چشمانم را نمی‌بستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت38 من س
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


چشمانم را هم می‌بندم و از لای پلک‌هایم نگاهشان می‌کنم؛ اما کاش چشمانم را نمی‌بستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم.
*
گذاشته بودندش روی برانکارد؛ مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمی‌کرد. اولش باور نکردم. گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لب‌هایش کبود و صورتش رنگ‌پریده بود. مقنعه‌اش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکان‌های برانکارد روی دست‌اندازهای زمین لق می‌خورد.

دلم در هم پیچید. می‌خواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده. گلویم خشک بود. نمی‌فهمیدم چه شده. جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم:
- چی شده؟

همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد:
- شما کی هستین آقا؟
*

چشمانم را باز می‌کنم که ادامه‌اش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشسته‌اند روی صندلی‌ها. خانم صابری را می‌برند آی.سی.یو.

مرصاد می‌رسد داخل بیمارستان و مرا هم می‌بیند؛ اما نمی‌آید به سمت من. می‌نشیند یک سمت دیگر. دوتا سرنشین پراید، نمی‌توانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور.

به مرصاد پیام می‌دهم:
- دوتا مرد توی صندلی‌های ردیف من نشستند، یکی‌شون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی.
اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی.

پیام را می‌فرستم. مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوان‌هایی که دارند با نامزدشان چت می‌کنند.😐
سرش را هم بلند نمی‌کند. بعد از چند ثانیه پیام می‌دهد:
- دیدمشون.

می‌نویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا این‌جا دنبال آمبولانس بودن.

و دوباره می‌نویسم: یه ساعت همین‌جا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه.

مرصاد لبخند می‌زند و سرش را تکیه می‌دهد به دیوار.
بنده خدا الان به‌جای این که با خانمش پیامک‌بازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد و پیامک‌بازی کند و روی صندلی‌های راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش می‌آورند و می‌برند.

تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمی‌کنند. همان‌طور که حدس می‌زدیم، منتظر ابوالفضل هستند.

به حاج رسول که گزارش می‌دهم، می‌گوید: عباس، این‌جا بیمارستانه، نمی‌خوام درگیری و کثیف‌کاری اتفاق بیفته. بی‌سر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟

یک نفس عمیق می‌کشم و می‌گویم: باشه.

می‌دانم شاید این احمقانه‌ترین حرفی بود که تا حالا زده‌ام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمی‌دانم.

فقط می‌دانم که ، هوایی ست که مردم این کشور سال‌هاست در آن نفس می‌کشند و ناامنی ندیده‌اند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم می‌کند و چند لحظه بعد پیامش می‌آید: حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟🙄

این سوال من هم هست! برای مرصاد می‌نویسم: توکل به خدا.
صدای حاج رسول را دوباره می‌شنوم: ابوالفضل اومد. حواستون باشه!

مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش می‌کند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمی‌بیند.

دوست دارم بروم بغلش کنم. من الان حالش را بهتر از هر کسی می‌فهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است.
امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگی‌اش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است.
با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است....


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت39 چشما
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است....

الان ابوالفضل می‌رود قسمت آی.سی.یو و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه می‌بیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش. بغض گلویم را چنگ می‌زند. دلم برای مطهره تنگ می‌شود. لبم را می‌برم زیر فشار دندان‌هایم تا حواسم جمع ماموریت شود.
ابوالفضل با آسانسور بالا می‌رود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش می‌کند.

*
همان‌طور که حدس می‌زدم، سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. می‌دانستم حتما می‌برند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف می‌شود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند.

تعقیب سمیر، ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه. چون از قبل و از طریق نرم‌افزار، گوشی‌اش را آلوده کرده بودیم، می‌توانستیم شنودش کنیم.

داخل خانه، هیچ صدایی نمی‌آمد جز غر زدن سمیر؛ همان‌طور که حدس می‌زدیم، داشتند او را می‌گشتند. این سمیر چقدر احمق بود که علت این رفتار را نمی‌فهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کله‌گنده‌تر پشتش ایستاده. 

خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانه‌اش.

کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود. خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمی‌شد خانه را تجهیز کنیم. کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره.

 گاهی نیاز دارم به قدم زدن. اینطوری گره‌های ذهنی‌ام باز می‌شود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه می‌رفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟

سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش  آماده می‌کرد. اگر فضای بحث‌های گروهش را ما جهت می‌دادیم، شاید می‌شد سریع‌تر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری. 

باید خودمان بحث‌های حاکم بر گروه را مهندسی می‌کردیم. ذهنم رفت به سمت . کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد.
باید نامیرا می‌شد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را می‌برد به سمتی که ما می‌خواستیم.👌

فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمی‌توانستیم برویم در خانه‌اش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود!


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت40 با
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



قطعاً نمی‌توانستیم برویم در خانه‌اش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود!

نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدی‌ای که روی اعصابم بود، جلال بود. 

جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری می‌کرد. شدیداً در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی می‌کرد، حتی بچه‌ها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید می‌شد آگاهش کرد از کاری که می‌کند.

اول باید می‌سنجیدم که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید می‌دیدم چطور می‌شود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا می‌شود یا نه؟

تصمیم گرفتم مثل بچه‌های خوب، امشب زود برگردم خانه. می‌دانید، خیلی وقت‌ها گره کارها فقط با دعای مادر باز می‌شود. باید می‌رفتم کمی  مادر و پدرم را می‌کشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.

سر راه خرید هم کردم و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقت‌هایی که انقدر خوب می‌شوم، خودش می‌فهمد کارم گره خورده.😅
مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!

پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. می‌دانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچک‌ترم. نشستم کنارش و گفتم:
- فوتبالی شدین بابا؟

تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر در خانه، حسابی توی چشم می‌زد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت:
- چطوری پسر؟

- مخلص شماییم.

دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمی‌دانم به چی فکر می‌کرد؛ شاید به جوانی‌اش. به وقتی که هنوز  نشده بود و می‌توانست روی پاهایش بدود. 

شنیده‌ام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت می‌گشت برای بازی کردن با بچه‌ها. حتماً داشت به این فکر می‌کرد که ای کاش باز هم می‌توانست بدود. ناگاه گفت:
- عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری می‌کنن؟

شانه بالا انداختم:
- خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی.

پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلویزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمی‌کنن...

و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم:
- خب تیم مورد علاقه‌شونو تشویق می‌کنن.

پوزخند زد:
- پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.😏

باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر می‌کند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمی‌فهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون می‌رسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه...

دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم:
- اینا رو ولش. خودت چطوری؟

- شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش می‌ره؟

سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاری‌ام زنگ خورد. لبم را گزیدم. 

نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشی‌ام. گفت: خب چرا جواب نمی‌دی؟

و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت41 قطع
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.

از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود:
- سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.

- کی؟
- نمی‌شناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام.
- خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه.

- چشم.
و نگاهی به پدر کردم. مِن‌مِن کنان گفتم: 
- می‌گم...چیزه...بابا...من...

سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت:
- باشه، برو. من به مامانت می‌گم. خدا به همراهت.

*
ظاهرش این است که دارم خوراکی‌های داخل قفسه را بررسی می‌کنم؛ اما در اصل، حواسم به همان دوتا  است که آمده‌اند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشسته‌‌اند.

در همین طبقه، روبه‌روی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند. 

صدای قدم‌های کسی را از پشت سرم می‌شنوم. کم‌کم نزدیک‌تر می‌شود. احساس خطر می‌کنم و دستم را می‌برم نزدیک اسلحه‌ام. مرد کاملاً نزدیکم می‌شود و کنارم می‌ایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمی‌دارد و نگاهش می‌کند.

سرم را بالا نمی‌آورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیک‌تر می‌کند و با صدای خفه‌ای می‌گوید:
- من یه طوری ابوالفضل رو می‌کشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیه‌ش با شما. حله؟

شاخ درمی‌آورم و می‌خواهم سرم را بلند کنم که می‌گوید:
- تکون نخور تابلو نشه. منو می‌شناسی که؟

از گوشه چشم نگاهش می‌کنم. پدر خانم صابری است؛ از آن‌هایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشنایی‌ام با حاج حسین می‌شناسمش.

زیر لب می‌گویم:
- ارادتمندیم حاجی.
- باهام هماهنگ باش. فعلا.

دوتا کیک از قفسه برمی‌دارد و می‌رود که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشه‌ای که کشیده. زد توی خال. دمش گرم. حاج حسین هم می‌گفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار می‌کند ها...راست می‌گفت.

دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد، درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بی‌خیال نشده است و هنوز دارد با بچه‌های خودمان همکاری می‌کند.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت42 و ط
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بی‌خیال نشده است و هنوز دارد با بچه‌های خودمان همکاری می‌کند.

یک کیک دوقلو برمی‌دارم و از مغازه بیرون می‌زنم. معده‌ام می‌سوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز می‌کند. یک نفس عمیق می‌کشم و می‌نشینم روی صندلی‌ها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم.

هنوز گاز دومم را به کیک نزده‌ام که حاج رسول می‌آید روی خطم:
- عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین!

کیک را سریع می‌دهم پایین و می‌گویم: - چشم.

برای گوشی کاری‌ام پیام می‌آید:
- سلام. زبرجدی‌ام. من ابوالفضل رو می‌برم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون.

می‌نویسم: سلام. بعدش؟

جواب می‌آید: گمم می‌کنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟
- حله.

جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج می‌شوم، موتورم را برمی‌دارم و جلوی در بیمارستان منتظر می‌ایستم.

چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون می‌آیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست می‌آید. مرصاد را می‌بینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد.

ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه می‌رود. برعکس همیشه که بوی خطر را از ده‌کیلومتری حس می‌کرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست.

فکر نمی‌کردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر می‌کردم کلاً نرم‌افزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمی‌شود و ارور می‌دهد!😐

هر دو سوار ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان می‌رود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بی‌سیم می‌زنم:

- حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه.
- باشه.

موتور را روشن می‌کنم و چشم از پراید مشکی برنمی‌دارم.
*

از دور نشسته بودم روی صندلی‌های فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه می‌کردم که داشت با  یا همان خانم رحیمی صحبت می‌کرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند.
از روی حالت‌های چهره خانم رحیمی، می‌توانستم بفهمم خانم صابری به او چه می‌گوید.

وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت.

برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه می‌کرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را می‌جوید. تندتند سرش را تکان می‌داد و خانم صابری را تایید می‌کرد.

یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیده‌ایم. اگر می‌ترسید و عقب می‌کشید خیلی بد می‌شد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم. 

می‌دانستم خانم‌ها زبان هم را بهتر می‌فهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخم‌هایش را در هم می‌کشید و می‌گذاشت می‌رفت.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت43 این
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخم‌هایش را در هم می‌کشید و می‌گذاشت می‌رفت.🙄

حدود بیست دقیقه طول کشید تا حرف‌هایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانه‌تر بود؛ حدس می‌زدم هنوز کامل مجاب نشده است.

خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بی‌سیم گفتم:
- خب، نتیجه چی شد؟

- فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده.

- ترسیده بود؟
- هرکسی باشه می‌ترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه.

- توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟
- بله، خیالتون راحت.
- ممنونم. فعلا خدانگهدار.

 سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت:
- هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره.

-یعنی چی؟
- یعنی هیچی درباره‌ش نمی‌دونیم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه می‌ده یا نه؟

با حرص نفسم را بیرون دادم:
- سمیر بهش چی می‌گفت؟
- ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب می‌برد.

نیشخند زدم: بعیده ایرانی باشه.
امید نشست پشت لپ‌تاپش و گفت:
- اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمی‌زد. یه جوری بود.

سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجه‌اش شبیه لهجه عربی بود؛ اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا می‌کرد و بیشتر از ته حلقش حرف می‌زد. چقدر هم با تحکم سخن می‌گفت! سمیر، رامش بود.

به امید گفتم:
- براش ت.م گذاشتید؟
- آره.
- خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهی‌هایی که دیروز با سمیر می‌کرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه.

نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش. به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند. 

صدایشان در اتاق پیچید. ناعمه داشت سر سمیر داد می‌کشید:
- چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟ چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت  روت حساس نشن؟

- من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم می‌بینی که چیزی نشده.

صدای ناعمه بلندتر شد:
- تو مثل این که اصلا نمی‌دونی ما داریم چه غلطی می‌کنیم! نمی‌دونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟

صدای سمیر کمی ملایم شد:
- وقتی توی اَمّان دیدمت مهربون‌تر بودی!

انگار می‌خواست این بحث را تمام کند؛ اما غرورش اجازه نمی‌داد معذرت بخواهد. 
فهمیدم سمیر و ناعمه در پایتخت اردن با هم آشنا شده‌اند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر. 

می‌توانستم حدس بزنم سمیر، شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود. 

صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت:
- سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟
- اوهوم.

صدای ناعمه آمد پایین: 
- ما فاصله‌ای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، می‌تونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت44 قطعاً
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


صدای ناعمه آمد پایین: 
- ما فاصله‌ای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، می‌تونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.

سمیر جواب نداد. ناعمه گفت:
- یکم دیگه صبر کن. یه برنامه‌هایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا  که عضو گروه و کانالت هستن کار کن.

سمیر در صدایش التماس ریخت: حبیبتی...
ناعمه خندید. بقیه‌اش هم...بی‌خیال!

 خطر در ذهنم روشن شده بود. مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم  ست. 

امید آمد توی اتاق و گفت:
- ببین، استعلام بچه‌های برون‌مرزی اومد. چنین چهره‌ای رو نمی‌شناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده.

*

راستش باورم نمی‌شد آقای زبرجدی بتواند این‌طوری  بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛ آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود. 

آقای زبرجدی طوری تعقیب‌کننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریست‌ها در تور ما هستند.

این آقای تروریست یک ساعتی در خیابان‌های اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر. به حاج رسول بی‌سیم می‌زنم:
- الان طرف توی تور منه. رفته توی لونه‌ش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه.

حاج رسول می‌گوید: فعلا همون‌جا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد می‌گم جمعشون کنی.

دوری اطراف خانه می‌زنم تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور می‌نشینم.

دست خودم نیست که تا چشم می‌بندم، مطهره می‌آید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیده‌ام، یاد مطهره افتاده‌ام.

ماشینم را همان‌جا گذاشتم و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد:
- شما کی هستید؟

سریع گفتم:
- همسرشونم!

هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست.

چشم از مطهره برنمی‌داشتم. وقتی نگاهش می‌کردم، رنگ‌به‌رنگ می‌شد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود.

امدادگر داشت معاینه‌اش می‌کرد. من هنوز نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر می‌کردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم.

به صورتش دقت کردم. انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خون‌مردگی‌اش پیدا می‌شد.

یک خط قرمز از بینی‌اش آمده بود تا روی لب‌های کبودش. لب‌های کبودش پاره شده بود و خونش داشت می‌خشکید.

 کج شده و از کنار برانکارد آویزان بود. نمی‌فهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را می‌دیدم، می‌ترسیدم چیزی بپرسم.

امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد. گردنش پیدا شد. سینه‌ام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم که تشر زد:
- بذار کارمو بکنم!

دستم را بردم عقب و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت. امدادگر زیر لب گفت:
- حتماً شکسته!

نفهمیدم منظورش چی بود. گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمی‌فهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست. از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟ مغزم قفل شده بود.

امدادگر نبض مطهره را گرفت و چندبار صدایش زد. جواب نمی‌داد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغ‌قوه را انداخت در چشمان مطهره.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت45 صدای
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغ‌قوه را انداخت در چشمان مطهره.

اعصابم بهم ریخته بود از این که دارد به چشمان مطهره من دست می‌زند. دلم می‌خواست مطهره خودش چشمان قشنگش را باز کند، لبخند بزند و بگوید چیزی نیست.

نمی‌دانم امدادگر چه دید که هول کرد. شروع کرد به دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی.

انقدر پریشان بودم که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمی‌چرخید.

فقط به این فکر می‌کردم که من و مطهره الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم.

امدادگر یک دور دیگر علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمی‌فهمیدم دارد چه اتفاقی می‌افتد. مغزم کند شده بود. زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمی‌خورد.

ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید. به من نگاه کرد. شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمی‌زند، چادر مطهره را کشید روی صورتش.

چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمی‌فهمیدم.

وقتی دیدم امدادگر کاری نمی‌کند، جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم. سرم را جلوتر بردم و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان می‌کرد خوشم نمی‌آمد.

بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم:
- حالش خوب می‌شه؟

امدادگر فقط نگاهم کرد. از نگاهش اندوه را خواندم. انگار می‌دانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شده‌ام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره.

دوباره پرسیدم: شما می‌دونید چرا اینطوری شده؟

سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفته‌ای پرسید:
- گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟

راست نشستم و گفتم: همسرشونم.

همیشه از پاسخ به این سوال احساس غرور می‌کردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد می‌زد که این اول بدبختی‌ست.

دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان می‌گذشت.




مقنعه مطهره را صاف کردم که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمی‌کردم به گردن کبودش دست بکشم.

گفتم: مگه نمی‌گید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمی‌بندید؟

باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بی‌سیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم. 

چشم دوختم به مطهره. چند تار مو از موهای مشکی‌اش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس می‌کردم خواب است.

طوری که بیدار نشود، با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش. عرقش سرد بود؛ سرش هم. پشت دستم را گذاشتم روی گونه‌اش. یخ بود. 

نمی‌فهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بی‌روح نبود!😔

دستم را گرفتم مقابل لبان نیمه‌باز و کبودش. انگار می‌خندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...