شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت39 چشما
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت40 با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است.... الان ابوالفضل میرود قسمت آی.سی.یو و خانمش را در محاصره یک خروار سیم و لوله و دستگاه میبیند و هنوز امید دارد به بازگشتنش. بغض گلویم را چنگ میزند. دلم برای مطهره تنگ میشود. لبم را میبرم زیر فشار دندانهایم تا حواسم جمع ماموریت شود. ابوالفضل با آسانسور بالا میرود و مرد قد بلند هم، تا وقتی در آسانسور بسته شود، با نگاه دنبالش میکند. * همانطور که حدس میزدم، سمیر را دویست متر بعد از کلانتری سوار ماشین کردند. میدانستم حتما میبرند که چِکش کنند و اگر سفید نبود، حذف میشود. برای همین سپرده بودم پاک پاک آزادش کنند. تعقیب سمیر، ما را رساند به یک خانه نسبتاً اشرافی بالای شهر. بردندش داخل خانه. چون از قبل و از طریق نرمافزار، گوشیاش را آلوده کرده بودیم، میتوانستیم شنودش کنیم. داخل خانه، هیچ صدایی نمیآمد جز غر زدن سمیر؛ همانطور که حدس میزدیم، داشتند او را میگشتند. این سمیر چقدر احمق بود که علت این رفتار را نمیفهمید. دیگر مطمئن بودم یک آدم کلهگندهتر پشتش ایستاده. خوشبختانه، چیزی گیرشان نیامد و خیالشان از بابت سفید بودن سمیر راحت شد. ظاهراً دونفر در خانه بودند که یک نفرشان، به کسی تلفن کرد و گفت سمیر سفید است. بعد هم او را رساندند به خانهاش. کمی پکر بودم. چیزی گیرمان نیامده بود. خانه سمیر را هم تا قبل از این که مطمئن شوند سفید است، تحت نظر داشتند و نمیشد خانه را تجهیز کنیم. کیان را گذاشتم که حواسش به خانه سمیر باشد و خودم پیاده راه افتادم که برگردم اداره. گاهی نیاز دارم به قدم زدن. اینطوری گرههای ذهنیام باز میشود. آن روز هم باید یکی دو ساعت آرام راه میرفتم تا ببینم قدم بعدی چیست؟ سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش #عضویت_در_داعش آماده میکرد. اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری. باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم. ذهنم رفت به سمت #نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا میشد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.👌 فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود! #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...