💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت39 چشمانم را هم میبندم و از لای پلکهایم نگاهشان میکنم؛ اما کاش چشمانم را نمیبستم. هرچه آن شب دیده بودم، آمد جلوی چشمم. * گذاشته بودندش روی برانکارد؛ مثل خانم صابری. سرش به یک طرف افتاده بود؛ به سمت من؛ اما چشمانش بسته بود و نگاهم نمیکرد. اولش باور نکردم. گفتم شاید یک نفر دیگر باشد. دقت کردم، لبهایش کبود و صورتش رنگپریده بود. مقنعهاش دور سرش کج شده بود و سرش همزمان با تکانهای برانکارد روی دستاندازهای زمین لق میخورد. دلم در هم پیچید. میخواستم بروم سر امدادگر داد بزنم بگویم گردنش شکست، آرام حرکتش بده. گلویم خشک بود. نمیفهمیدم چه شده. جانم درآمد تا از یکی از همکارهایش بپرسم: - چی شده؟ همکارش با اخم نگاهم کرد. معلوم بود اعصاب ندارد. صدایش را کمی بالا برد: - شما کی هستین آقا؟ * چشمانم را باز میکنم که ادامهاش یادم نیاید. دو سرنشین پراید هنوز نشستهاند روی صندلیها. خانم صابری را میبرند آی.سی.یو. مرصاد میرسد داخل بیمارستان و مرا هم میبیند؛ اما نمیآید به سمت من. مینشیند یک سمت دیگر. دوتا سرنشین پراید، نمیتوانند وارد قسمت آی.سی.یو بشوند؛ ما هم همینطور. به مرصاد پیام میدهم: - دوتا مرد توی صندلیهای ردیف من نشستند، یکیشون قدبلند، با تیشرت طوسی و شلوار جین، کیف کمری مشکی. اون یکی هم قد متوسط، تیشرت و شلوار مشکی. پیام را میفرستم. مرصاد سرش توی گوشی ست؛ شبیه جوانهایی که دارند با نامزدشان چت میکنند.😐 سرش را هم بلند نمیکند. بعد از چند ثانیه پیام میدهد: - دیدمشون. مینویسم: حواست به اینا باشه. از در خونه تا اینجا دنبال آمبولانس بودن. و دوباره مینویسم: یه ساعت همینجا بخواب، من بیدارم. بعدش نوبت توئه. مرصاد لبخند میزند و سرش را تکیه میدهد به دیوار. بنده خدا الان بهجای این که با خانمش پیامکبازی کند و از دوران عقد لذت ببرد، باید با یک آدم نچسب مثل من در ماموریت باشد و پیامکبازی کند و روی صندلیهای راهروی بیمارستان بخوابد؛ آن هم در بخش اورژانس بیمارستانی که بوی تند الکل همه جای آن پیچیده و دائم مریض تصادفی و آش و لاش میآورند و میبرند. تا صبح شیفتی مواظب خانم صابری و دوتا مرد مشکوک هستیم. هیچ کاری نمیکنند. همانطور که حدس میزدیم، منتظر ابوالفضل هستند. به حاج رسول که گزارش میدهم، میگوید: عباس، اینجا بیمارستانه، نمیخوام درگیری و کثیفکاری اتفاق بیفته. بیسر و صدا جمعش کن. متوجهی که؟ یک نفس عمیق میکشم و میگویم: باشه. میدانم شاید این احمقانهترین حرفی بود که تا حالا زدهام؛ اما باید بشود. باید همه چیز بدون درگیری تمام شود، طوری که آب از آب تکان نخورد. چطورش را نمیدانم. فقط میدانم که #امنیت، هوایی ست که مردم این کشور سالهاست در آن نفس میکشند و ناامنی ندیدهاند؛ نباید هم ببینند. مرصاد زیرچشمی نگاهم میکند و چند لحظه بعد پیامش میآید: حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟🙄 این سوال من هم هست! برای مرصاد مینویسم: توکل به خدا. صدای حاج رسول را دوباره میشنوم: ابوالفضل اومد. حواستون باشه! مرد قدبلند از لحظه ورود ابوالفضل، با دقت نگاهش میکند. ابوالفضل بیچاره انقدر بهم ریخته و پریشان است که اطرافش را نمیبیند. دوست دارم بروم بغلش کنم. من الان حالش را بهتر از هر کسی میفهمم. تازه ابوالفضل دنبال برانکاردی که عزیزش روی آن خوابیده باشد ندویده است. امیدوارانه به تلاش دکترها و پرستارها نگاه نکرده است. زیر لب همه زندگیاش را برای ماندن عزیزش نذر نکرده است. با چشم خودش، کشیدن ملافه سپید روی سر عشقش را ندیده است.... #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...