eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 


مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من...

انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم. تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطره‌ای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم. خاطراتم یک طرف، آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف.

مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمی‌آمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود. راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد. آرام  شد. بی‌صدا. مظلوم. بی‌گناه. 

مطهره فقط یک ضابط  بود. یک ضابط خاص قضائی؛ یک ضابط  که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک .

از شهر خارج شده بودم. واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بی‌حس شده بودند.

فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه.

دویدم در صحرا. داد زدم. مثل دیوانه‌ها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛ یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویل‌تان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم  مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور  را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟

داد می‌زدم؛ با تمام توانم. دیگر گریه‌ام بند آمده بود و فقط داد می‌زدم:
- خداااااااااا!

انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم.
خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفس‌نفس می‌زدم و گلویم می‌سوخت.

عصبانی بودم؛ از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛ عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت.

از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش.
آن شب رفته بودم خانه‌شان، قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت:
- مطهره خب امشب نمی‌خواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا.

صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت:
- آخه...امشب حتماً باید برم.

و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم.

من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را می‌فهمیدم. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند.

کاش آن شب اجازه نمی‌دادم برود. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت.
کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه: نمی‌شه حاج خانوم. نمی‌تونه شیفتش رو جابجا کنه.

مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید.
من خودم رساندمش به قتلگاهش.

*
- داریم می‌رسیم به پلیس‌راه!

این را مرصاد می‌گوید و بعد با تعجب نگاهم می‌کند: 
- عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟

به دستانم نگاه می‌کنم که بخاطر فشاری که به آن‌ها آورده‌ام رنگشان پریده.

دستم را کمی شل‌تر می‌گیرم و تازه متوجه می‌شوم دندان‌هایم هم روی هم ساییده می‌شوند. دست خودم نیست. هر موقع یاد آن اتفاق می‌افتم اینطوری می‌شوم.

نفس عمیقی می‌کشم تا برگردم به حالت عادی و می‌گویم: خوبم. گفتی کجاییم؟

چیزی از تعجب مرصاد کم نمی‌شود: مطمئن باشم خوبی؟

سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. 
به مرصاد می‌گویم: گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً می‌خوان برن تا دم مرز!

مرصاد بی‌سیم را درمی‌آورد و می‌گوید: مرکز مرکز مرصاد...

- جانم مرصاد بگو.
- ما الان نزدیک پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه می‌دن.

- تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیس‌راه باهاتون دست می‌دن.

- دریافت شد. چشم.

دستش را می‌زند روی زانویش:
- نه مثل این که حالاحالاها باید بریم.

نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه می‌اندازم و می‌گویم:
- ببین توی راه رستوران بین‌راهی داریم یا نه؟

خم می‌شود و به نقشه دقت می‌کند:
- وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه.

و زوم می‌کند روی کاروانسرا. یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...