💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت55 دستانم را هم میگذارم روی سکو؛ سرما از سنگ به دستانم نفوذ میکند و میرسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه میکنم. مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودیاش را با زنجیر بستهاند و از تابلوی بالای سرش میشود فهمید این پلهها به پشتبام میرسند. یک مغازه سوغاتفروشی هم هست که گز میفروشد. اینجا عجب بافت سنتیای دارد! من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم. میخواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم. شاید توی راه از اینجا هم رد میشدیم و توی یکی از رستورانهای اینجا نهار میخوردیم. حتماً از اینجا و بافت سنتیاش خوشش میآمد. مطهره طرحهای سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش میشد فهمید. برای کنگرههای میدان امام و نقشهای لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطفالله ذوق میکرد. معمولا کیف و لباسهایش هم طرحهای سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هر بار دیدمش، یک کیف قهوهای با طرح بتهجقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره... دست میکشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی همزمان بیایند به ذهنم. از این که خانم رحیمی من را به یاد مطهره میاندازد و مطهره ذهنم را میبرد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم میآید. کمیل از پلههای پشتبام پایین میآید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. میخندد و میگوید: اینجا خیلی قشنگه! بعد نگاهی به صورت درهم من میکند و جدی میشود: تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهرهست یا چون خودشه؟ سوالش مثل پتک کوبیده میشود توی سرم. سرم درد میگیرد. تشنهام؛ پس مرصاد کجاست؟ کمیل ادامه میدهد: این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت. نگاهم میرود به سمت آلاچیقها و دونفری که آنجا نشستهاند. سر هردوشان در گوشی است. فکری به ذهنم میرسد. به میثم پیام میدهم: ماشینشون رو پنچر کن. جواب میآید: چندتا؟ مینویسم: دوتا لاستیک جلویی. - رو تخم چشام! خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آنها منتظر مامور تخلیه میماندیم. - بیا عباس. آب! مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است! چند جرعه مینوشم و بیملاحظه، نصف بطری را هم روی سرم خالی میکنم. سرحالتر میشوم. حس میکنم الان از روی سرم بخار به هوا میرود. هنوز در خلسه آب خنک هستم که مردی از مقابلمان رد میشود و از کاروانسرا بیرون میرود. با چشم مرد را دنبال میکنم که میرود روی یکی از نیمکتها، نزدیک آلاچیقها مینشیند. زیر لب به مرصاد میگویم: فکر کنم اومد! و برای میثم پیام میدهم: اون که نشسته روی نیمکتها، حواستون بهش باشه! به مرصاد میگویم: پاشو بریم! #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...