شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت53 یک چشمم به
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت54 حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. میدانید، همیشه در موقعیتهایی باید خونسردیات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سختترین کار است. یک نفس عمیق کشیدم اما بیصدا. جلال نباید حس میکرد ترسیدهام. یکی دیگر از دشواریهای کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیدهای؛ چه دوست چه دشمن. گفتم: - دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟ با کمی مکث گفت: - چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام. آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفتم: - باید حضوری حرف بزنیم... نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم: - خانمت کجا رفته؟ باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمیدانست ما حواسمان به خانهاش هست و تحت نظرش داریم. گفت: - شما... صدایم را کمی بالا بردم: - کِی برمیگرده؟ با صدای گرفته گفت: - رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش میمونه، خواهرش میخواد فارغ بشه. نفس راحتی کشیدم. گفتم: - مبارکه. فعلا خداحافظ. - آقا... جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم: - نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو میخوام. امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد: - نمیگی میخوای چکار کنی؟ لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا: - نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اونجا. *** ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک میکنم. پراید مشکی جلوتر از ما میرود و وارد پارکینگ کاروانسرا میشود. ون سبز بچههای عملیات هم از کنارمان میگذرد و میرود داخل پارکینگ. با مرصاد، جاده درختکاری شده ورودی را پیاده گز میکنیم. سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند میشود. تند قدم برمیداریم که عقب نیفتیم؛ هرچند میدانیم بچههای عملیات هوایشان را دارند. عرقریزان و خسته و تشنه میرسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمیرسید. یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشتهاند. کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند. آب حوض موج میخورد و زیر نور آفتاب برق میزند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم. نگاهی به دور و برمان میاندازم. داخل آلاچیقها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستورانهای کاروانسرا هستند. هیچکس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند... بجز... بله! بجز همان دو تروریست! خیالم کمی راحت میشود. خوب است که بین مردم نیستند. برای این که حساس نشوند، قدم تند میکنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمیرویم. در دالان ورودی کاروانسرا میایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان مینشینم و به مرصاد میگویم: - برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک میشم. از خدا خواسته میرود. خودش هم تشنه است. واقعیت البته این است که هم تشنهایم هم گرسنه و بوی غذایی که از رستورانهای داخل کاروانسرا میآید، دارد با روح و روانمان بازی میکند. انقدر سریع راه رفتهام که تندتر نفس میکشم، تمام سرم نبض میزند و زخم دستم ذقذق میکند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود. با دست راست، عرق را از پیشانیام پاک میکنم. سنگهای سکویی که روی آن نشستهام کمی خنک است و خنکم میکند. دستانم را هم میگذارم روی سکو؛ سرما از سنگ به دستانم نفوذ میکند و میرسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه میکنم. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...