شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_پنجم با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم چقدر خو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_نود_و_ششم
دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود.
چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم.شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند.
رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود 😒این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت _لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر، حرفهایشان را بشنوم.ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود.
آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید:
_شما مال این محل هستی؟
من بالبخند گفتم:😊_قبلا بودم..
او با همان لحن گفت:
_یعنی الان از اینجا رفتی؟
با صبوری گفتم: _بله.چطور مگه؟
زن پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_تو دختر سد مجتبی نیستی؟؟؟
با افتخارگفتم _بله شما منو میشناسید؟
زن با بی ادبی گفت:
_فکر کن تو رو کسی نشناسه!!!
ابرو در هم کشیدم:
_من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟
_زن باباتم میشناسم..حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟
لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا از تحملم خارج شده بود.ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم:
_اشکالی داره؟!
او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت:
_نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!
🍃🌹🍃
دیگه وقت سکوت و حیا نبود.
دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم:
_بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم.از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن.
او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت: _اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی..
گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند.انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم:
_این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه…؟؟؟
زن داد زد:
_وگرنه چی.؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!!
اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم.
یک باره بلوایی شد..گیس وگیس کشی شد..او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که:😡🗣
_آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم..از کل زندگیش خبر دارم ..
در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم!
فاطمه خودش را رساند.باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:😰
_چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟
من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن وبا لحنی جدی گفت:
_چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!!
زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت:
_تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد.
فاطمه با اخم گفت:
_مگه باید با شما هماهنگ میکردم.؟؟مسجد مال همه ست به من چه به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟
زن با صدای بلند گفت:
_به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها! !!
با عصبانیت 😡گفتم:
_دهنتو ببند زنیکه..هرزه خودتی و..
فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت:
_رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم.
🍃🌹🍃
صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد:
_خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟
فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت:
_خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟
زن دست بردار نبود.انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد. گفت:
_ای بی خبر..من حرف بی سند نمیزنم.بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!!
فاطمه با همون لحن گفت:
_خودت میگی زن بابا.!!! اونم یکی مثل تو!!
زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت:
_زن باباش دروغ میگه. .چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه..😡😏
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_نود_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے امــا آن هایے ڪه مانده انـد، ت
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_نود_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
اینڪ #اختـــلاف آشڪارتر مےشود و سپـــاه دو دستـــه مےشود؛ عـــده اے راه ڪـوفــه را نشان مےدهند و عده اے راه شــام را.
علـــے نمےتواند با نیمــے از سپاه به سوے شام حرڪت ڪند؛ لذا مےپذیرد ڪه به ڪوفه بازگردند، اما وارد شهــر نشونــد و در اردوگاه نخيلــه در حوالــے ڪوفه، اسڪان ڪنند.
آن ها مےپذیرند و در اردوگاه نخيله فرود مےآیند.
علــے ڪه نگـــران #بدعهدے مردم ڪوفه است، رو به آن ها مےگوید:
"یڪ هفته اے در اردوگاه خود بمانید و زندگے نظامــے پیشه سازیــد.
زیــاد به دیــدن زنــان و فرزندان خود نروید، زیرا #جنگ آوران_راستیــن ڪسانے هستند ڪه توانایــے #سختـــے ها و #ناگوارے ها را داشتــه باشند.
ڪسانــے مےتوانند به هنگام #نبرد، #مقــــاوم باشند ڪه از #بیـــدارے شب،
سوز #تشنگــے،
تهے بودن شڪم،
#گرسنگـــے و #رنجورے و #ناراحتـــے بدن هاے خود، #پروایــے نداشتــه باشند."
اما آنــــان باز #نیرنــگ، پیشه مےڪنند.
به بهانــه هاے مختلف به ڪوفه مےروند و باز نمےگردند و تنهــا ۵۰ تــن در اردوگــاه مےمانند.❌
علــے دیگـــر از بدقولــے هاے ڪوفیان به تنگ آمده است.
سپــاه، ڪاملا از هم پاشیــده است.
بعــــدها علـــــے در سرزنــش آنــان مےگوید:
"اے مـــردم ڪوفه!
نفریــن بر شمـا ڪه از فراوانـــے سرزنش شما خستــه شده ام.
آیا به جاے زندگــے جاویــدان، به زندگــے زودگذر دنیــا رضایــت داده ایــد؟
و به جاے عــزت و سربلندے بدبختــے و ذلـــت را انتخاب ڪرده اید؟
هر گاه شما را به جهــاد با دشمنان خــدا فرا مے خوانم، چشم هایتان را از ترس در ڪاسه مے گردانید.
گویــا تــرس از مــــرگ، عقل شما را ربوده است و چون انسان های مســـت، از خــود بیگانــه شده اید و حیـــران و سرگردانید.
گویا عقـــل هاے خود را از دست و درڪ نمےڪنید.
من دیگــر #هیــچگاه به شما #اطمینان ندارم و شمــا را پشتوانــه ے خود نمے پندارم.
شما یـــاران #شرافتمنـــدے نیستید ڪه ڪسے به سوے شما دست دراز ڪند."
♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️