eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سه شنبه غریب ترین روز هفته است نه می تواند خودش را به دلخوشی های اول هفته پیوند دهد نه دلتنگی آخر هفته را باور دارد سه شنبه منم معلق مانده بین زمین و آسمان ! #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #آھ_مولای_غریبم #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #سه_شنبه_های_جمکرانی 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 : ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: "اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد" 🌷 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📸 اقدام جالب شهروندان تهرانی در واکنش به حذف عبارت "شهید" از برخی معابر و کوچه‌های شهر👌🌸 🔹 رهبر معظم انقلاب: «ملت ايران تا ابد مديون شهدا و خانواده هاي شهداست. اين را همه ملت ما بايد بدانند.» #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 اذن شھادتت را با پافشاری و اصرار بگیر!!! #حاج_حسین_یکتا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الش
💔 وقت امتحان ها که میشه بازار قول دادن به امام زمان و بستن هم داغ میشه ! چند هفته ای که کارمون گیره خیلی خوب میشیم اما بعدش . . . ! به قول : بچه ها قول هایی که قبل امتحانا دادید بعد امتحان یادتون نره ! امید آقا رو ناامید نکنیم ! ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر برای هر قدم یڪـدَم نگاهی کن عقب ها را... #شھیدجوادمحمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دلم💔 را در کوچه ای جاگذاشته ام که انتهای مسیرش یک گنبد طلائےست... #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن😉
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 فوووووری 💢 استاد پناهیان: زمانه‌ات را بشناس! 🔻دوقطبی‌سازی روش فراعنه برای تسلط بر جامعه 🚨 برای هردو گروه اصولگرا و اصلاح‌طلب متاسفم که زمینه تسلط فراعنه بر جامعه را فراهم کردند!😒 💥 انتشار عمومی 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر چند شب موفق به انجام نماز شب نشدی، خیلی شلوغ نکن.... ... وقتی این اتفاق میوفته بسیار استغفار باید کرد... استغفار که همیشگیه اما این زمان بجای اینکه وقتمون رو مدام با این پرسش هدر بدیم که چرا و چرا .. استغفار کنیم فقط استغفار ... زیاااد .. شب زیارتی امام حسین با نماز شب بگذره حتما اینطور باشه.. حتی شده یک رکعت... 🌱 میرزا اسماعیل دولابی | نمازعشق ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 #خدا نخواست که در ڪربلا #شھید شوے به جاۍ آن همـہ جا را تـــو ڪربلا کــــــردی تو هـم شهید همان سال شصت یڪ هستی ڪـه سال ها به همان روز اقتـــــــدا کردی شھادت زینت عابدان #امام_سجاد علیه السلام تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 وقت امتحان ها که میشه بازار قول دادن به امام زمان و #عهد بستن هم داغ میشه ! چند هفته ای که کارم
💔 بذارید رنگین کمون هفت رنگ #خدایی تو دلتون تجلی کنه... نه این #عشقای الکی... نه این رنگای الکی که با یه آب بارون پاک میشه میره! رنگ خدایی به دلاتون بزنید... یه تیپ و یه دست بشید مثل شهدا... ❤️#رفیق_خدایی_پیدا_کنید...❤️ #حاج_حسین_یکتا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_ششم دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کم
💔 صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی مرگبار 😖😞فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم. فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به اوگفت: _دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیئت امنا بگم بیان..اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!! زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. 🍃🌹🍃 من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند.یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:😒 _اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.بعضیا شعور ندارن.. کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!! از زمانیکه توبه کردم خداوند هارو ازم گرفته…گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم…جز رسوایی. . این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟! فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت. _بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری نگاهش نمی‌کردم. من در دنیای خودم بودم.او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند.پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم. 🍃🌹🍃 مسجد خالی شد. ازپشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد: _کسی اینجا هست؟؟ حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت..نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود. فاطمه با بغض گفت: _بله حاج آقا من هستم. حاج مهدوی گفت: _تشریف میارید؟ فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد.حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد.حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: _الان ایشون کجا هستند؟ دلم نمیخواست با او رو درو شوم..ازش دل چرکین بودم.با حرکتی سریع از جا بلند شدم. صدای حاج مهدوی رو شنیدم: _احضارشون میکنید این سمت؟ بغضم ترکید.😭 میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت. با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید.. _رقیه سادات …رقیه سادات… برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:_من عسلم عسل!!!😭 و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم. 🍃🌹🍃 با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم! دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم.در باز شد.علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. گفتم :_به مادرت بگو بیاد بیرون علی بادقت نگاهم کرد! _رقی تویی؟؟ تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند. _به به.!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید.بفرما تو.چرا دم در؟ میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم: _چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟  منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!! او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد. _من نمیفهمم چی میگی رقی جان.. با گریه داد زدم:😭🗣 _به من نگوووووو رقی…آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟ او میدانست وحشی شدم.امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود.دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد.با رنگ و روی پریده گفت: _ببخشید عادت کردم بخدا…بیا تو..دم در زشته خوبیت نداره.. با همان حال گفتم: _زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری..زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی..نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟ او با لکنت زبان گفت: _چییی.. چیی میگی آخه.؟؟ اینا رو کی گفته؟ ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕