شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۱۲ تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبا
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۳
سلام
این فصل خیلی جالبه! وقتی وارد سال ۱۳۹۵ شدم یهو خیلی چیزا تغییر کرد.
حس میکردم یه رسالتی خدا بهم داده اما زیاد خودمو باور نداشتم.
سال ۹۵ تقریبا سه بار سایتمو کلا پاک کردم اما دو روز بعد دوباره میرفتم با بک آپ برش میگردوندم.
انگاری نمیتونستم از سایت دل بکنم. سایت داشتن خیلی هزینه بر بود ولی چون دیوونه و عاشق این مسیر بودم نمیتونستم کنار بذارمش.
و از همه مهمتر... هزاران نفر به امید حرفام وارد سایت میشدن و وقتی سایتمو پاک میکردم همه ایمیل میزدن و گریه میکردن که "رضا تورو خدا برگرد انقدر اذیت نکن! بمون نرو. حرفات آروممون میکنه"
خلاصه سال ۱۳۹۵ کلا مونده بودم برم یا بمونم.
چون خدا هم مشکلمو کامل بر طرف کرده بود و منم کلا نماز اول وقت خون شده بودم و دیگه میخواستم به فعالیت هام پایان بدم.اما واقعا نمیشد!
حس میکردم یه رسالتی دارم. رسالت منم این بود که به جوونا کمک کنم برگردن و با خدا دوست بشن.
تا اینکه تصمیممو گرفتم و موندم.
وقتی تصمیم بر موندن گرفتم انگاری خدا تازه کارشو با من شروع کرده بود بعدش رفتم برای سایت یه قالب خوشگل حرفه ای و کلی امکانات جدید گرفتم تا سایتمون بهترین و مجهزترین سایت
مذهبی ایران بشه👌
دوست داشتم همه چیم جذاب و تازه و متفاوت باشه.
بچه های سایت هم دیوانه وار دوستم داشتن...میدونی چرا؟
چون منم عاشقانه دوستشون داشتم و دارم.😍
یعنی انقدر بهم اعتماد داشتیم که فقط کافی بود بگم فلان جا مشکل دارم یا تو فالن شهر الان اومدم و جایی رو ندارم. بعدش کلی برام ایمیل میمومد که رضا بیا خونمون.
باورتون نمیشه اصلا چند بارم مشهد خونه داداشای عزیزم میرفتم و خدا میدونه که چقدر احترام میذاشتن و دوستم داشتن.
خیلی برام جالب بود خیلی...
صداقت و رک بودنم باعث ارتباط بهترم با اعضا میشد و حقیقتا تو این پنج سالی که مدیر سایت و مجموعه سریع الرضا بودم حتی کوچیکترین بی احترامی از کسی ندیدم.
اگرم بوده همونا بعدا شدن کسایی که سایت رو به بقیه معرفی میکردن. خیلی همه چی داشت عالی پیش میرفت. تا اینکه حس کردم یه جا خیلی میلنگم.
من به دلیل تحقیر های پدرم مشکل عزت نفس داشتم و به شدت کمال گرا بودم.
تو بچگی مدام کتک میخوردم و چون همش خونمون جنگ و دعوا بود و همه با هم بلند بلند حرف میزدن من از همون بچگی مشکل عزت نفس داشتم.
یعنی زیاد خودمو مسخره میکردم و خودمو پوچ و ذلیل میدیدم و کلا خودمو آدم حساب نمیکردم.
تو کتاب بهترین نسخه خودت باش کامل درمورد اون دوران صحبت کردم. خدارو شکر بعد اون کتاب کلا شخصیتم دوباره ساخته شد.
یکی از چیزایی که خیلی به خودم افتخار میکنم و همیشه به نیکی ازش یاد میکنم همین تقویت عزت نفسم بود.
یه چی بگم؟
#دلیل_اصلی_تموم_کج_رفتنام، همین عزت نفس بود.
خودمو دوست نداشتم.
خیلی وابستگی داشتم.
بخاطر همین قبل تحولم با دخترا دوست میشدم.
یه نکته جالب بگم؟
سال ۹۵ خدا خیلی خوب و اصولی داشت هدایتم میکرد.
مثلا یهو یه کسیو سر راهم قرار میداد که بهم بگه رضا تو مشکل عزت نفس داری.
یعنی سال ۱۳۹۵ بارها این اتفاق برام افتاد.
خدا به زبون اینو اون مدام باهام حرف میزد.
خیلی وقتا الکی الکی یه سایت برام باز میشد که میدیدم جواب تموم سوالاتم توشه.
یا خیلی وقتا میزنم شبکه مازندران و میدیدم مجری داره درمورد مشکل من حرف میزنه.
بعدش به خودم گفتم:
"وای رضا...هیچ اتفاقی اتفاقی نیست.
حس میکردم جهان داره منو هدایت میکنه"
هر چقدر پیش میرفتم کلامم پر نفوذتر و اراده و انگیزم بیشتر میشد.
دیگه آذر ماه سال ۹۵ حس میکردم کوه عزت نفس شدم و نکته جالب اینجاست!
بعد ها فهمیدم دلیل اصلی اینکه خیلی ها گناه میکنن دقیقا کمبود عزت نفسه.
چون هر چقدر آدم به خودش #بیشتر_احترام بذاره #کمتر_گناه_میکنه.
همه چی داشت برام توپ پیش میرفت که یهو از دی ماه سال۹۵از درون مدام احساس غم میکردم.
میدونی چرا؟
حس میکردم دین اسلام جلو شادیمو میگیره. نمیذاره شاد باشم. هی میگه گناه نکن.
دهن آدمو سرویس میکنه.
خب این چه دینیه؟
همش باید نماز بخونم گناه نکنم چشم پاک باشم.
خب مُردم از بس شاد نبودم.
من جوونم. این چه وضعشه آخه؟
از طرفی خدارو خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم اما دین برام یه جوری بود که انگاری جلو دست و پامو میگیره...
تا اینکه ۱۵ دی یه اتفاق عجیبی افتاد...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع