eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #استوری #حجاب #پروانه_سلحشوری #وصیت_شهدا #خون_شهید... #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 کامنت یک دختر مسیحی زیر پست به خاطر کار ننگینت میرم ایران پیش اشهد میگم و میشم سربازش... 🏴بسم الله قاصم الجبارین🏴 ✌️ بدانند که سلیمانی خیلی خطرناک تر از سلیمانی است... ... 💕 @aah3noghte💕
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


سرمای عجیبی دارد این اتاق؛ سرمایی فراتر از سرمای اوایل پاییز. سرمایی از جنس مرگ.

همه چیز سنگی و سرد و بی‌روح است؛ انقدر سرد که در برابرش کم بیاوری و تو هم تبدیل بشوی به یک مُرده متحرک؛ به بخشی از سنگ‌های سرد و خاکستری.

و تنها چیزی که تاب مقاومت دربرابر این سرما را دارد، گرمای  است...🥀



کمیل دست می‌اندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش می‌کشد:
- بیا. بیشتر از این منتظرش نذار.

قدم برمی‌دارم به سمت سکوی سنگی و هرچه به حامد نزدیک‌تر می‌شوم، گرم‌تر می‌شوم.

زخمِ روی سینه‌اش بیشتر به چشم می‌آید حالا؛ یک سوراخ سرخ و خونی که دور تا دورش دلمه بسته.

نفس کم می‌آورم. شاید اگر ترکش‌هایی که در پایگاه چهارم سهمم شد، کمی بالاتر خورده بودند، الان جای من و حامد عوض می‌شد.

دستانم را تکیه می‌دهم به سکو. لرز می‌کنم. حامد رنگ‌پریده‌تر اما خندان‌تر از همیشه است.

کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد:
- باید اول خون زخمش رو پاک کنی. زود باش.

شلنگ آب را برمی‌دارم و اهرم شیر را می‌چرخانم. آب کم‌فشار و سرد که از شلنگ جاری می‌شود، بغض من هم می‌ترکد.

کمیل دستم را می‌گیرد و می‌برد به سمت زخم سینه حامد.

آب که خون خشکیده را پاک می‌کند، خون تازه از زخم می‌جوشد؛ خون تازه و گرم. انقدر گرم که به منِ مُرده ثابت می‌کند حامد از همیشه زنده‌تر است.

خون میان آب می‌رقصد و روی سکوی غسالخانه جاری می‌شود. نفسم یک در میان می‌آید و می‌رود و صدای هق‌هق گریه‌ام در سالن می‌پیچد.

می‌پیچد و برمی‌گردد به خودم. با تمام توان، به اندازه تمام اشک‌هایی که در خودم ریختم گریه می‌کنم؛ با صدای بلند.

هرچه بر زخمش آب می‌ریزم، خونش بند نمی‌آید. از ناتوانی خودم شرمنده و عصبانی‌ام.

شیر آب را می‌بندم و دستانم را به لبه سکو تکان می‌دهم. سردی آب و سنگ نفوذ می‌کنند به قلبم.

سرم را پایین می‌اندازم و باز هم بلند زار می‌زنم. شاید اصلا بد نباشد بروم بیرون و به مش باقر بگویم نمی‌توانم؛ بگویم بیاید کمکم.

کمیل بازویم را می‌گیرد و تکان می‌دهد:
- آروم باش. کمکت می‌کنم.

و دستش را می‌گذارد روی سینه خونین حامد:
- حالا آب بریز.

این‌بار آب که می‌ریزم، دیگر از سینه حامد خون نمی‌جوشد.

در اوج ناامیدی، لبخند بی‌رمقی می‌زنم و باز هم آه سنگینی از سینه‌ام بلند می‌شود.

کمیل آرام در گوشم زمزمه می‌کند:
- دارند یک به یک و جدا می‌برندمان، شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان...

با آب که نه؛ با اشک حامد را غسل می‌دهم و همراه کمیل می‌خوانم:
- ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان...

***

امشب بلیت دارم برای ایران و هیچ‌کس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم.

برای همین بود که این بار، وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم.

هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم. فقط نشستم و نگاهش کردم.



... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول