شهید شو 🌷
💔 روزمان را متبرک می کنیم به یاد او که میگفت... در یکم آذرماه ۱۳۴۵ به دنیا آمد و بیست و کم اسفند
💔
شرح شهادت یک فرمانده
روزمان را متبرک می کنیم به یاد او که ارباً ارباً شد ...
هیکلی ترین مرد لشگر ۱۷ علی ابن ابی طالب بود
بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟!
میخندید و میگفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود.
وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی، خاکریز را مورد هدف قرار داد.
ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا.
دسته گلی از صلوات به نیابت از او و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، هدیه می دهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
#شهید_احمد_کریمی
فرمانده گردان حضرت معصومه(س) لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب قم
انتشار به مناسبت #میلاد_حضرت_معصومه
#شب_جمعه
💞 @shahiidsho💞
"کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... معمولا در ساعات و لحظات پایان زندگی، مهم ترین سفارشات، نوشته میشود... این شهید عزیز
💔
حرف آخر...
شهیدی که مزار خودش را انتخاب کرده بود
کنار قبر آمادهای نشسته و عجیب به فکر فرو رفته بود، به او گفتند: حاجاحمد این قبر برای تو خیلی کوچک است، تو با این قد بلند توی این قبر جا نمیگیری، به فکر یک قبر دیگر باش
حاجاحمد در جواب گفت:
من به شما قول میدهم که این قبر برای من بزرگ هم باشد
همیشه میگفت: شهادت تنها با یک تیر و ترکش که شهادت نیست، آدم باید مثل امام حسین (ع) شهید شود تا شرمنده آقا نشود
میگفت: من دوست دارم روز قیامت اگر قرار شد مرا به امام حسین(ع) معرفی کنند قطعات بدنم را روی پارچهای قرار دهند و بگویند این احمد کریمی است.
آخر هم در 24دی سال1365 بر اثر خمپارهای که در کنارش زمین میخورد به آرزویش رسید و با بدن قطعه قطعه آسمانی شد.
کتاب سرگذشت این شهید والامقام است
راوی: همرزم #شهید_احمد_کریمی
#امام_حسین
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ
💞 @shahiidsho💞
"کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔
سردار شهید حاج احمد کریمی: دلم میخواهد با شهادت، پیش بسیجیها روسفید باشم
شهادت گمشده زندگی حاجی بود. او عاشق شهادت بود. اگر جایی مینشست و با کسی صحبت میکرد، با خاطری آزرده میگفت: نمیدانم چرا هنوز افتخار شهادت نصیبم نشده! اگر به جبهه آمدم، امید داشتم.
دلم میخواهد با شهادت، پیش بسیجیها روسفید باشم و در برابر امام شرمنده نباشم. چنان از صمیم دل سخن میگفت که گاه بغض آزارش میداد و نمیتوانست ادامه دهد.
◇ یکبار حاج احمد به رفیق گفت: دعا کن من بروم. رفیقش گفت: خسته شدی؟
گفت: وقتی خانه شهدا میرویم شرمندهام. چه بگوییم. مگر خانه رضی نبودی.
رفیقش میگوید: یادم افتاد وقتی به خانه شهیدان رضی رفتیم. از در خانه رفتیم داخل، پدرشان گفت: چرا یکیشان را نگذاشتی برای ما کپسول گاز بگیرد؟
هم حاج اکبر نوری بود و احمد. فردایش - یا دو روز بعد - خبر شهادت احمد را دادند...
📚«آخر رفاقت» - روایت زندگی سردار شهید حاج احمد کریمی - به قلم مرتضی احمر
#شهید_احمد_کریمی
#شهید_دفاع_مقدس
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ
💞 @shahiidsho💞