💔
#هر_خندهای_حلال_نیست
بوی محرم میآمد...
باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه میکردم. با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم، بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچههای مولوی که خیاطیاش حرف نداشت رفتیم؛ به قول معروف دستش برای همه خوب بود، لباس را طوری میدوخت که سالها برایت عمر میکرد. سرش شلوغ بود، گوشهای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی شدم و پیام کانالها را چک کردم.
[تو محرم به دختره میگم؛ میشه شمارتو داشته باشم؟
میگه: برا چی میخوای؟!
میگم: میخوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم.]
[ چقدر چادر بهت میاد!
_فدات شم، تو هم چقدر قشنگ زنجیر میزنی...
"رابطه های شب محرم"]
[نذری دادنی نیست، گرفتنیه!
از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب میکند!]
پیامهای کانال را برای پیمان خواندم، هر دو از خنده روده بر شدیم. جوکها را به سایر دوستان ارسال کردم. صدایی خندهمان را قطع کرد. گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود!.. چهرهاش در هم شد. سنگینی نگاهش را حس کردم!
-چی شد حاج حیدر؟
-پسر حاج احمد! بچه هیئتی و عشق شهادت؛ به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی!؟ جوک برای محرم!؟ کمی تامل کن و ببین پشت این جوکها چیه آخه پسر جون! هر جوکی که جوک نیست، هر خندهای که حلال نیست. قیمهای که شفا داده هزاران هزار آدم رو، حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی... نمک خورده نمکدون رو شکستیم. ماه، ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛ اونوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی. به حرمت شیر پاکی که خوردید، حرمت این ماه رو از بین نبرید. حرمت این ماه رو از بین نبریم...
آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد. خنده هایمان دیگر محو شده بود. من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم آنهم با چند کلمه "عزاداری، جوک، حرمت..."
#فاطمه_قاف✍
#محرم_آمد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مرا عهدیست با مادر🌿
متحول شده بود اساسی،💪
قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی.
انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. 😒
فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!»😏
پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد:
«عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه!😏
بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما😜»
رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!»😒
توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد.😔
قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..!
با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد.
رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد.
رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» 😞مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد.
رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد.
یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..!
انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! "😏
بغضش شکست، اشک هایش جاری شد.😭 آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد!
مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:
«دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!»
دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد.
پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، #داغ_نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند!❣
چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش...
نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر،
نگاهی به امامزاده،
نگاهی به آسمان...
عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان...
#فاطمه_قاف
#مشکی_آرام_من
#حجاب_حیا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕