شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت105 ناگاه سو
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت106 صدای گفت و گوی سعد با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمیگردد و به مرد و سعد نگاه میکند. دستانش از دور گردنم شل میشود؛ بعد هم من را رها میکند و میرود به سمت سعد و دوستش. ناخودآگاه با ولع تمام هوا را به سینه میکشم. همهجا را تار میبینم. گلویم میسوزد و سرفه امانم را میبرد. خم میشوم روی سینهام و سرفه میکنم. حالا سعد و دو مرد دیگر دارند واقعاً با هم دعوا میکنند. نگاهشان میکنم. انقدر بلند داد میزنند که متوجه نمیشوم چه میگویند. سرم سنگین است و هنوز سرفهام بند نیامده. نامرد چقدر محکم فشار داد، معلوم نیست چه مرگش بود! کمیل میگوید: میخواست فقط یه زهر چشم ازت بگیره تا حساب کار دستت بیاد! بعد کنارم مینشیند و بازویم را میگیرد: نفس بکش داداش. چیزی نیست. میخواهم نفس بکشم؛ اما گلو و سینهام میسوزد و هوا را پس میزند. کمیل سرم را در آغوش میگیرد و میبوسد. سردردم بهتر میشود. ته دلم به این فکر میکنم که اگر کمیل را نداشتم چکار میکردم؟ کمیل در گوشم زمزمه میکند: من و تو به هم قول دادیم تا تهش با هم باشیم مگه نه داداش؟ لبخند میزنم. کمکم نفسم برمیگردد سرجایش. دستانم درد میکنند؛ انگار خون در رگهای دستم ایستاده است و خواب رفتهاند. دعوای سعد و آن دو مرد هنوز به نتیجه نرسیده است. نشنیده میتوانم حدس بزنم سر پول دعواست. ناگاه مرد دوم سلاح کمریاش را درمیآورد و قبل از این که سعد بخواهد حتی فکر کند، گلولهای میان ابروهای سعد مینشاند. پیشانی سعد از هم میپاشد و دراز به دراز میافتد روی زمین. لبم را میگزم. کاش عاقبتش این نمیشد. راستش با این که من را به دردسر انداخت، دلم برایش میسوزد. بوی خون سعد میزند زیر بینیام و دلم در هم میپیچد. صورتش کلا بهم ریخته. مرد دوم اسلحهاش را غلاف میکند. نگاهم را از جنازه سعد میگیرم. مرد دوم میآید بالای سرم و کمی براندازم میکند، بعد مینشیند و چانهام را میان دستانش میگیرد: سمعت عندک معلومات مفيدة. يجب نتحدث عن ذلك. (شنیدم اطلاعات خوبی داری. باید روش صحبت کنیم.) هم لحن حرف زدنش و هم چهرهاش آرامتر از دیگری به نظر میرسد. احتمالاً مافوق مرد اولی ست و از او حرفهایتر. فقط نگاه میکنم؛ با همان نیشخند معروف کمیل. میگوید: أتفهم؟(میفهمی؟) مرد اولی میگوید: قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.) مرد دوم سرش را تکان میدهد: زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!) باز هم نگاهش میکنم. کمیل میخندد: اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لالبازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما! از حرف کمیل خندهام میگیرد و ناگاه میزنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل. مرد اول سرنیزهاش را میگذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را میخراشد. خشم از چشمان قرمز و دندانهای به هم قفلشدهاش بیرون میریزد: لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!) خندهام بند نمیآید؛ حتی با این که میدانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را میبُرد. اصلا درستش همین است؛ این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی. کمیل میخندد: اصلاً نمیدونه چی میخواد! همینطوری میگه حرف بزن! خندهام بیشتر هم میشود. از دست این کمیل. مرد میخواهد فریاد بکشد؛ اما مرد دوم دستش را میگذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار میزند: اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف میزنیم؛ مگه نه؟) مرد اولی آرام میشود. نیشخند میزنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد. مرد دوم همچنان چانهام را گرفته است: أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟) فقط پلک بر هم میگذارم که یعنی بله. ادامه میدهد: ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفهت بین نیروها چی بود؟) کمیل میگوید: کار خاصی نمیکرد، همینطوری برای خودش میپِلِکید! باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمیشود. به چشمان مرد نگاه میکنم. بر خلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده. چند ثانیه در سکوت میگذرد و مرد دوم میگوید: انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!) باز هم نگاهش میکنم. باز هم سکوت. از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ میخورد. ناگهان فریاد میکشد و سرنیزهاش را بالا میآورد. اینبار مرد دوم هم جلویش را نمیگیرد. چشمانم را نمیبندم؛ باز هم خیره میشوم به چشمان مرد. در ثانیهای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس میکنم که دردش در تمام بدنم میپیچد. لبم را گاز میگیرم و نالهام را قورت میدهم. صورتم در هم جمع میشود و نفسم میگیرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞