شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت154 هنوز پاسخ
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت155 آرام و ترسان میگوید: - انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟) - ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.) کمر راست میکنم و از درد لب میگزم. حامد میگوید: - بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم. پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند. سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد. میپرسم: - بشیر و رستم کجان؟ - اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دلرحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دلرحمیت کار دستت بده. میخندم و صورتم از درد کمرم در هم میرود. کمیل میگوید: - کجای کاری؟ از اول دلرحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل. دوست دارم برگردم، برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم: - تا باشه از این هچلا! حامد میگوید: - داداش تو که خودت این کارهای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه. - نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش میکردم میمُرد. حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد میاندازد: حالا این بابا کی هست؟ - بابای یه داعشی!😅 حامد ناگاه میزند روی ترمز: - چی؟ و دوباره راه میافتد. میخندم: آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا میزد. - حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه! - نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشیام تا قبول کرد باهام بیاد. حامد چهرهاش را درهم میکشد و لب میگزد. بعد از چند لحظه میگوید: نابیناست؟ - اینطور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمیتونست راه بره. حامد زیر لب زمزمه میکند: - بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمیکنن.😏 سر برمیگردانم و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه میکنم. به حامد میگویم: چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش میکنه! حامد با چشم به داشبورد اشاره میکند: ببین اون تو چیزی هست یا نه. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞