eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت98 صورت سب
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



دستی از پشت سر، دستمال نم‌داری را روی صورتم می‌گیرد و محکم فشار می‌دهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را می‌بندد و چشمانم سیاهی می‌روند.
چیزی نمی‌بینم؛ اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را می‌شنوم و چند لحظه بعد...

سکوت...

***

-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمی‌خوای بیدار شی؟

دستی میان موهایم کشیده می‌شود. صدای اذان گفتن پدر می‌آید سر سجاده.

بلند اذان می‌گوید که ما بیدار شویم.

هوا سرد است و پتو گرم. دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.

مادر دوباره صدایم می‌کند:
عباس پاشو مادر!

به سختی چشم باز می‌کنم. آفتاب می‌خورد فرق سرم. 

صدای کمیل را از بالای سرم می‌شنوم:
بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!

سنگینی تجهیزات به کمرم فشار می‌آورد.

کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخره‌ها بالا می‌رود. 

«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخره‌نوردی.

کمیل از من بهتر است. از دیوار راست هم بالا می‌رود. 

دست می‌گیرم به صخره‌ها و خودم را بالا می‌کشم. هوا گرم است و دارم عرق می‌ریزم.

دارم عرق می‌ریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.

خم می‌شوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده می‌گیرم.

این سومین نفری بود که زمین زدم.

مرصاد بلند می‌شود و با اشاره حاج حسین، می‌نشیند میان بقیه بچه‌ها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستاده‌اند؛ اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمی‌دهد.

نیم‌نگاهی به حاج حسین می‌کنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.

پاهایش را به عرض شانه باز کرده و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.

با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره می‌کند که جلو بیایند و می‌گوید: کمیل مسلح به باتوم باشه.

ای بابا! چرا هِی سخت‌ترش می‌کند؟ اشکال ندارد. 

دست می‌کشم روی پیشانی‌ام و عرقم را پاک می‌کنم. نفسم را بیرون می‌دهم و گارد مبارزه می‌گیرم.

کمیل باتوم به دست مقابلم می‌ایستد و من دست خالی. یک نفر محکم داد می‌زند: علی!

کیاپ می‌کشیم و حمله می‌کنیم سمت هم.

کمیل جلوتر می‌آید و می‌خواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا می‌گیرم، پشتم را به کمیل می‌کنم و خم می‌شوم.

اول کمی وزنش روی من می‌افتد و بعد در هوا می‌چرخد و به پشت می‌افتد روی زمین.

باتوم را از دستش بیرون می‌کشم و پرت می‌کنم یک گوشه.

هنوز بلند نشده‌ام که ابوالفضل حمله می‌کند به سمتم و می‌خواهد گردنم را بگیرد، اما همان‌طور که در حالت نیمه‌نشسته‌ام، خم می‌شوم و دستانش را می‌گیرم.

با دو پا فرود می‌آید روی زمین مقابل من و حالا رودررو می‌جنگیم.

ضربه پایش را با دست دفع می‌کنم و کف پایم را به سینه‌اش می‌کوبم. چند قدم عقب می‌رود.

با کمیل که حالا بلند شده، دونفری حمله می‌کنند. یک ابوالفضل پایم را می‌گیرد و کمیل گردنم را.

از زمین بلندم می‌کنند. تمام بدنم را متمایل می‌کنم به یک سمت، با دستانم شانه‌های کمیل را می‌گیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار می‌آورم.

سه‌تایی با هم می‌افتیم روی زمین. از جا بلند می‌شوم و بالای سرشان می‌ایستم.

به حاج حسین نگاه می‌کنم؛ هنوز اخم دارد اما می‌توان ته چشمانش لبخند را هم دید.


...
...



💞 @aah3noghte💞