شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت98 صورت سب
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت99 دستی از پشت سر، دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد و محکم فشار میدهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند. چیزی نمیبینم؛ اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد... سکوت... *** -عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟ دستی میان موهایم کشیده میشود. صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده. بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم. هوا سرد است و پتو گرم. دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است. مادر دوباره صدایم میکند: عباس پاشو مادر! به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم. صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم: بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم! سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد. کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود. «دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی. کمیل از من بهتر است. از دیوار راست هم بالا میرود. دست میگیرم به صخرهها و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم. دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک. خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم. این سومین نفری بود که زمین زدم. مرصاد بلند میشود و با اشاره حاج حسین، مینشیند میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛ اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد. نیمنگاهی به حاج حسین میکنم که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه. پاهایش را به عرض شانه باز کرده و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است. با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید: کمیل مسلح به باتوم باشه. ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد. دست میکشم روی پیشانیام و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم. کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد و من دست خالی. یک نفر محکم داد میزند: علی! کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم. کمیل جلوتر میآید و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم. اول کمی وزنش روی من میافتد و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین. باتوم را از دستش بیرون میکشم و پرت میکنم یک گوشه. هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام، خم میشوم و دستانش را میگیرم. با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم. ضربه پایش را با دست دفع میکنم و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود. با کمیل که حالا بلند شده، دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را. از زمین بلندم میکنند. تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت، با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم. سهتایی با هم میافتیم روی زمین. از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم. به حاج حسین نگاه میکنم؛ هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞