شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_پنج به من اعتماد ک
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_شش
مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😠 … دلم می خواست لهش کنم 👊…
مجری با خنده گفت …
"بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی"؟ …😃
جزء؟🤔 … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .😡😠
سرش رو آورد جلو و گفت:
" یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ "😉
"سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟"😳 … .
سری تکان دادم و به مجری گفتم:
" نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ "😅😬
خنده اش گرفت …
- همه اش رو حفظ کردی؟😃 …
+آره …
- پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم …😊
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم:
" من 30 جزء حفظم … "😬😇
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت:
" ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم … "😍
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود …😯
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … 🙄
کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .😅😃
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت:
" احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟ "☺️
"معنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم"😔 …
با تعجب پرسید:
"یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟" 😳…
تعجبم بیشتر شد … "آیه چیه؟"🙄 …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…😨😰
خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم
"تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری"😔 …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت:
"استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟"😌😉😍 … .
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت:
"می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟" 😉… .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند …
یهو سعید از اون طرف سالن داد زد:
"من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟"😅😄 … و همه بلند خندیدن …
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من …
"نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید"؟ 🤗… .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_پنج مسرور با دیدن آن گوشواره، خوشحال میشد و ریحانه برایش زیباتر به
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_و_شش
وزیر، مردی لاغراندام با ریشی دراز بود .عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت . روی یکی از پله های سکو نشست .پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد.
مسرور ظرف انگور را تعارف کرد. وزیر با پشت دست اشاره کرد که دور شود. سعی میکرد کمتر به ابوراجح نگاه کند.
_حمام قشنگی داری، ابوراجح!
ابوراجح به علامت احترام، سرش را پایین آورد و گفت : "لباستان را بکنید . برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آن جا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا."
وزیر از ابوراجح رو برگرداند.
_فرصت نیست .از این جا می گذشتم. گفتم بیایم و این دو پرنده زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد. چشم های کوچک و تندی داشت.
همان گونه اند که تعریفشان را شنیده ام .
انگار پرده هایی بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام تو سر درآورده اند . بیچاره ها!
بدون رغبت خندید و متوجه من شد .
_این جوان زیبا کیست ؟ مانند شاه زادگان ایرانی است!
ابوراجح خواست من را معرفی کند. وزیر اشاره کرد ساکت بماند.
_خودش، زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم.
گفتم: من هاشم هستم.ابونعیم زرگر ،پدر بزرگ من است.
_ابونعیم هنوز زنده است .
باز با بیحالی خندید و دو دندان نیش بلندش را نشان داد. معلوم بود آدمی است که از قدرتش لذت میبرد و حاضر است دست به هرکاری بزند .
_بله، خدارا شکر.
_شنیده ام زرگر قابلی هستی. این جا چه میکنی؟ این حمام جای مناسبی برای جوان زیبایی چون تو نیست. با پدربزرگت می آمدی بهتر بود.
دل به دریا زدم و با خنده گفتم: شما هم با حاکم نیامده اید.
بلند خندید.😂 صدای خنده اش زیر گنبد پیچید.
_از جسارتت خوشم آمد ! من جرات نمیکنم تنها به این جا بیایم. برای همین با نگهبان ها آمده ام. هر کجا ابوراجح باشد ،جای خطرناکی است!
🍂ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞