eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_سه قول شرف تمام مدت
به قلم شهید مدافع حرم بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من 😡😠… چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…😑 با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … "چرا با من این کار رو می کنی؟"😭… آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … "این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…..." یقه اش رو ول کردم … "می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم، خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا …..." "می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش😏 … این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟… حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری… بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟" .. و اون فقط گریه می کرد . بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم… نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود … فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست .. – چرا این کار رو کردی؟ … زیر چشمی نگاهش کردم … "به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه"😏😒… – تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه…😏 زدم بغل … بعد از چند لحظه … – من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمیخواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … . رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .😨😧 وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه: "توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست" 😌… اینو گفت و از ماشین پیاده شد … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_سه یکی از مدافعان حرم و همرزمان #شهید_س
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) سال هفتاد و هفت به عنوان رایزن فرهنگی در کشور بوسنی و هرزگوین مشغول خدمت بودیم. برادران آن جا عملیات بازسازی به عهده شون بود و بعد از جنگ، در حال بازسازی بودند. یک بار تشریف آوردند آن جا و شب مهمان ما شدند. سوال کردم از تعداد فرزندانشان. دهه هفتاد بود. حاج قاسم گفت: _ما رعایت قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم. (یعنی کنترل جمعیت که دوتا بیشتر نشه) بعد خاطره ای نقل کرد که: من خدمت رسیدم. بحث فرزند شد من گفتم که ما رعایت قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم. آقا فرمودند: این قانون رو ما خودمون هم قبول نداریم. یعنی در همون دهه هفتاد آقا گفتن ما قانون کنترل جمعیت رو قبول نداریم. ☘ یک قانون هایی هست که قانون خدا نیست. استکبار، سرِ ضعیف ها و ترسوها را شیره می مالد و به زور برای آن ها می گذارد. قانونِ "من در آوردیِ" بشریت است و به نفع همان بشری که وضع کرده. مثل قانون دو بچه، هسته ای، برجام، گازهای گلخانه ای، بیست سی، اف ای تی اف، فمنیست، بی حجابی،... خدا قانون که می گذارد، به نفع مخلوقش می گذارد؛ 👈مخلوق مخصوصا اگر مستکبر باشد، به ضرر ضُعفا و به لذت خودش. مثل حاج قاسم که باشی، سرت کلاه نمی رود؛ به جای آن که نگاهت به قوانین بین المللی "کشور خراب کن" باشد، به خداست و یاری او !❤️ ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_سه امروز در خانه هانیه خانم نذری پزان است.... به خانه ای می رسیم ک
💔 بعد از دعا ، کم کم همه بلند می شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان ..... عمو زنگ می زند و می گوید که متاسفانه کمی کارش طول می کشد ویک ساعت دیر تر می آید ... این موضوع ، هانیه خانم را خوشحال می کند که بیشتر کنارش می مانیم و زن عمو را شرمنده..... خانه خلوت تر شده و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری ، با خیالی اسوده کنار ما می نشیند ، پون می داند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش انجام می دهند ... زن عمو با لبخندی شرمگین ، سعی می کند سر صحبت را باز کند : دخترا خوبن ؟ نوه ها چکار میکنن؟ هانیه خانم رضایتمندانه لبخند می زند : الحمدلله ...می بینی شون که ! دست بوسن... نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس می کنم و سرم را پایین می اندازم ، زن عمو می گوید : خدا رحمت کنه برادر و حاج اقاتون رو ..خدا خیرشون بده... - خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه ..اصلا امسال که برادرم بین مانیست خیلی جاش خالیه ... - چه خبر از برادرزادتون ؟ نگاهشان در هم گره می خورد و گویا چند کلمه ای بی انکه من بفهمم ، با چشم منتقل می کنند ، بعد هانیه خانم اه می کشد : همین دور و براست ، نذریا رو پخش کنن میاد خونه ، چی بگم والا .... گویا حرفی دارد که نمی تواند بزند ، زن عمو به من اشاره می کندو می گوید: حورا جان می خوای بری کمک؟ ادامه دارد.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_سه ایستادم. سرم گیج رفت. _اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم. مرا س
💔 _حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی. نمیدانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان های ابله را این طور مریض و بی چاره می کند!😒 خوش بحال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم. وانمود کردم چشمهایم سیاهی میرود. _راست می‌گویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خود می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال زنان گفت: بگیر بنشین بچه! من نمی‌توانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هر چه باداباد! می روم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو!😒 از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. _درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه می اید و در این کارها به تو کمک میکند. آن وقت آن قدر از او خوشت می اید که دیگر یک روز هم نمی توانی بدون او سر کنی.😉 _به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟ این را گفت و رفت تا آماده شود. وقتی با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت تکان نخور. صبحانه ات را ته بخور. بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.😏 پا را که از در خانه بیرون گذاشت، گفت: "خوب فکر کن و ببین جواب خدا چه باید بدهی. من بیچاره با پاهای دردمند تا آن طرف بازار بروم و برگردم که چی ؟ هیچی!" _ یادت باشد... نباید بفهمد که تو که هستی! _ فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف میکنم! باید زود برگردم ناهار را آماده کنم. بیکار که نیستم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم. نمی‌توانستم در خانه تاب بیاورم. باید ابوراجح را می‌دیدم.🙄 **** ابوراجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور، توی اتاقک چوبی، داشت سکه ها را می‌شمرد. پرسیدم: "ابوراجح کجاست"؟ شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره شان از دستش در میرود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بی میلی به من نگاه کرد و ساکت ماند. _ حالا بگو ابوراجح کجاست؟ سکه ها را با خون سردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه کنارش گذاشت. _ به من نگفت کجا میرود.😏 لبه ی سکو نشستم. _ پس صبر میکنم تا برگردد. _شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد. خواستم بروم که گفت: "این جا نیایی بهتر است". به او نزدیک شدم. _ چرا ؟ طوری شده؟ _ می دانی ابوراجح تحت نظر است؟ _ از کجا میدانی؟ نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند. _ خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی. _ پس تو چرا اینجا مانده ایی؟ _ قضیه من فرق میکند. همه میدانند سالهاست شاگردش هستم. در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجح است. کناره پرده گفتم: "از اینکه به فکر من هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع میکردی. هرچه باشد او ولی نعمت توست". _ این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم. فرض کنیم او را گرفتند و به سیاه چال بردند، بهتر است من هم با او زندانی شوم یا اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟ ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_سه توسل به ائمه (ع) م
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨


  



اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمدحسین مثل مرغ سر کنده می شد. خودش را به آب و آتش می زد تا او را نجات دهد.
هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد و تا زمانی که موفق نمی شد، آرام نداشت.

نیروهای اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند. شاید یکی از انگیزه های بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمدحسین بود.

همه از صمیم قلب به او عشق می ورزیدند. طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمدحسین بدهند، یعنی حاضر بودند خودشان شهید بشوند، اما او حتی زخمی نشود

و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند، اما برای محمدحسین اتفاقی نیفتد. خیلی وقت ها می شد که محمد حسین می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند: «تو جلو نیا!»، اما محمدحسین گوش نمی کرد.



... 
...



💞 @aah3noghte💞