شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_بیست قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم ر
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام میدهم، میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود، آماده میشوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابان ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری، روی پل هوایی می ایستم.
دسته های عزاداری هیئت های مختلف از دو طرف خیابان می آیند و وارد گلستان میشوند؛ علَم ها و پرچم ها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛
هردسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی ها، نایینی ها، شهرکردی ها و...
قیامت کوچکی ست و حال غریبی دارم.
در گلستان میچرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندار اند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل میاندازم و داخل میشوم؛ نذری ها را پخش کرده اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی ست که میبینم.
میپرسم: اینجا چه خبره؟مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می آید و در ایوان می ایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد.
راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. میپرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟... و با نگاهم صورتشان را می کاوم. بلندتر می نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمی شنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در می ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش می لرزد؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی تابی میکنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم می پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد و احساس سرما میکنم، دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار...
درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند و میگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در می آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود.
تنها واکنشم، اشکهایی ست که بی صدا از چشمم می جوشد؛ خانه شلوغ کلافه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و در آغوشم میگیرد.
شانه هایش از شدت گریه میلرزد، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟
دستم ر ا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛
از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte