شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_پنج با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_شش
دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده
میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س) !
دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالا خیلی
بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛
عزیزمان را سپرده ایم به بانوی
دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود
حامد کجاست؛
عمه... سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق
نبود، حتما قامتش خم میشد؛
اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر
آرام باشم.
دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای
ایست های بازرسی، حتی برای جو امنیتیاش.
با برادر به دمشق آمدهام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد، یعنی
وداع.
کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم.
واقعا
ندیدمش؛ خدا کند خیلی ناراحت نشده باشد. وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه
نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر.
خودش هم وقتی مقابلش نشستم،
به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود.
بی صبرانه میگویم: عمه
گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
- ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش
میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاءالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی
فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان
چایی: بله، حق با شماست. بی خبری و انتظار خیلی سخته...
- مطمئنید نمی خوان بلایی سر حامد بیارن؟
- خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از
زیر زبانشان!
خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین می آورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده
میمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم
درنیاید.
کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرف هایش
چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچهمیشود: نه نگران نباشید... چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید،حتی بهتر از من!
- خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید...
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا
بیشتر خودش را نشان میدهد
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_پنج ما با شما هستیم (محم
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_شش من شهید می شوم (محمدهادی یوسف اللهی) یادم است یک بار با محمدحسین در گلزار شهدا بودیم. او یک به یک قبر های دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آن ها نقل می کرد. همین طور که میان #قبر ها می گشتیم، یک مرتبه محمدحسین ایستاد. رو به من کرد و گفت :«هادی! می خواهم چیزی بهت بگویم.» گفتم :«خب بگو!» گفت :«من #شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند.» 🥀 من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمدحسین چه می گوید. حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم. دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود. با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت، قبرها را تعیین می کرد، خیلی بود که پیش بینی محمدحسین کاملا درست از آب درآمد👌 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد