eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_یک عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد
💔 حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته خیلی وضعش بدتر از من بود. عمه در گوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر تک پسرش اومده. دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمی‌گردم سر بحث اصلی: دکتر گفت حامد باید دوباره عمل بشه! حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟ - نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب! میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من! دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می اندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند. تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در می آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند دنبالشان بدود. نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش. عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟ نیما کنار حامد مینشیند: سلام. میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟ - ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟ - هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته! انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟ - میخوام کنکور بدم، یکتا هم‌ از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد. - هنوزم دوستش داری؟ نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_یک قفس دنیا راوی: مجید
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

تلفن صحرایی
راوی: سردار قاسم سلیمانی



محمدحسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند. سپس خودش را به سنگر ما که فاصله ی چندانی با رود نداشت برساند.

بین سنگر ما و نقطه ی حرکت بچه ها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله ی آن ارتباط برقرار کنیم. هنوز بچه ها وارد آب نشده بودند که محمدحسین با من تماس گرفت : «حاجی! وضع خراب است.»
گفتم :«خدا نکند، مگر چی شده؟!»


گفت :«آب به شدت موج دارد، بعید می دانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند.»
گفتم :«چاره ای نیست! به هر حال باید بچه ها را بفرستیم. تو حسن یزدانی را توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند.»
محمدحسین گفت :«چشم حاجی» و قطع کرد.


بعد از اینکه نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقی ها راه افتادند، محمدحسین خودش را به من رساند. وقتی آمد دیدم اصلا آرام و قرار ندارد. خیلی نگران بود.


من اشک چشم محمدحسین را خیلی کم می دیدم! تا آن وقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بی قراری کند و مضطرب باشد. گفتم :«چطوری محمدحسین؟» 


بغض گلویش را گرفته بود، با حالت گریه گفت :«بعید می دانم کسی سالم به ساحل برسد، مگر اینکه حضرت زهرا واقعا کمکشان کند.»


در همین موقع سجادی، یکی از بچه هایی که وارد آب شده بود، پیش من آمد و با ناراحتی گفت :«همه ی گروه ما را آب برگرداند.» محمدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت :«من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچه هایی که داخل رودخانه پراکنده شدند، می شنوم یا نه.»


 آب آن قدر متلاطم بود که سر و صدای بچه ها را در خودش محو می کرد، البته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچه ها، نه به ما رسید و نه به ساحل عراقی ها.

 در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفا خودشان را به خط دشمن برسانند. هنوز چهل دقیقه از رفتن بچه ها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همان نقطه ای که ما باورمان نمی شد.

وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیت خودش و بچه ها را اعلام کرد، گل از گل محمدحسین شکفت. او بلافاصله با من تماس گرفت :«حاجی! وضع خوب است.» 
آن شب هیچ چیز دیگری مثل این خبر، نمی توانست محمدحسین را آرام کند.
 بی تابی و بی قراری او فقط با موفقیت بچه رفع می شد و چنین شد. حضرت زهرا واقعا کمکمان کرد.



... 
...



💞 @aah3noghte💞