شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هفت #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش صدایم را پایین می آورم:
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_هشت
- میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
- مثلا وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا
برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛
نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام
نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو
دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی می کشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه
کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم، همه اینا درست؛
شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور
خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید.
حالا اگه همراه
مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین
رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید!
برای رضای
خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که
ما فکر میکنیم؛ کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛
مثل نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده....
......
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد: یکتا سریع جمع
کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند:
حاج آقا
آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون خواهرته که
دختر منو از راه به در کردین.
لبم را می گزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، میگفتم همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی می بینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه،ان شالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام برخورد کنه.
- ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک
دست با یک صورت میشنویم؛ قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن
پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته،
نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از مننیست؛
چشمم از دست راست حامد که
روی صورتش مانده، پایین می آید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر
من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد، حامد نگاهی به من و بعد به یکتا می اندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند و
بعد میرود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که
ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو می آید و دستان یکتا را میگیرد
و دنبال خودش میکشد، حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد، نماز میخواند، عادت دارد نماز ظهر و
عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام
میدهد و تسبیحات میگوید؛
تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛ کاش
بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هفت نگران نباش! (راوی:
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به من گفت :«شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، ولی به فکر دیگران بود. منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله ی یک قایق به آن طرف فرستادم. وقتی برگشتم، محمدحسین پرسید :«چه کار کردی؟» گفتم :«هیچی! فرستادمش عقب.» گفت :«خیلی خوب! پس برویم.» هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین هم حالت تهوع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم :«محمدحسین چی شد؟» گفت :«چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمدحسین را سوار ماشین کرد و گفت:«سریع او را به عقب برگردانید!.» چشمان نابینا (راوی: حاج اکبر رضایی) حوالی ظهر بود. محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. چشمانش جایی را نمی دید. دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود. اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، اما یکی، دو ساعت بعد متوجه شدم که وضعیت من هم مثل محمدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد. حسرت آخ (راوی: محمدعلی کارآموزیان) مجید آنتیک چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند، چون بچه هایی را که قبلا مصدوم شده بودند، دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچه ها، چهار نفر می شدیم. یادم می آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام بدهد. او با همان وضعیت که یک چفیه دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رساند. توی بیمارستان خیلی از بچه ها بودند، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند. محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد. وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند. بعد از معاینه محمدحسین آن طرف تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به اهواز منتقل شوند. من همین طور که ایستاده بودم، کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم. یزدانی آمد و دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو، گفت :«کمک کنید این بنده ی خدا دارد می میرد!» دکتر آمد معاینه کرد و دید حالم خیلی خراب است، چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمدحسین. من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد. در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیما های عراقی آمدند و محدوده ی بیمارستان را بمباران کردند. آن هایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همان طور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می کرد. بالاخره تعداد به حدّ نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد. صندلی های توبوس را برداشته بودند. بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند. همه حالت تهوع داشتند. و بعضی ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند. من دیگر چشمانم باز هم نمی شد، گفتم :«محمدحسین در چه حالی من اصلا نمی بینم.» گفت :«من هنوز کمی می توانم ببینم.» وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم، گفتم :«من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :«عیبی ندارد! خوب می شوی، پیراهن من را بگیر، هر جا رفتم تو هم بیا!» من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم. از طریق صداهایی که می شنیدم، متوجه اوضاع اطرافم می شدم. وارد سالن بزرگی شدیم. محمدحسین مرا روی تخت خواباند. خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید. احساس می کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند، چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد، اما کمترین آه و ناله ای نمی کرد، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیت حال مرا می پرسید. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد