شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_چهار یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم می
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_پنج
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعداً توضیح میدهم. یکتا را می نشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس
حرفمو نمیفهمه! اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من
نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم: اونا دوستت دارن، براشون
مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی
تو اشتباه کردن!
- چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟ پس اون آزادی که میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی
شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن
هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک های یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمی آورم: نگران نباش داداشم خونه نیست،مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛ خجالت
میکشد؛ ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده دوازده
ساعتی میشود که خواب است!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_چهار روبوسی (حسین ایران
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_پنج اخرین عزاداری (مجید انتیک چی) روز دوم، عملیات والفجر هشت، به سمت جاده ی فاو_ام القصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود. از طرف فرماندهی به واحد اطلاعات دستور رسید که هر چه زودتر گروهی برای شناسایی منطقه به خط مقدم اعزام شوند. محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد و سوار موتور شد. ما هم همین طور، همگی با چهار موتورسیکلت به طرف جاده ی ام القصر راه افتادیم. محمدحسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت با سرعت زیاد جلوی همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم. دشمن دو طرف جاده را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدیم ، هلی کوپتر عراقی بالای سرمان ظاهر شد راکتی شلیک کرد. فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتور ها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم منطقه ای را که باید شناسایی می کردیم، سه راهی کارخانه ی نمک بود دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمدحسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچه ها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد. بعد از پایان ماموریت دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم در راه از چهره و حالت محمدحسین به خوبی می شد فهمید هر لحظه منتظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. وقتی به خط خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم، اما در همین موقع از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) وارد عمل می شود؛ به همین سبب قرار شد که بچه ها برای یک استراحت کوتاه به مقر اصلی واحد در عقبه بروند و فردا صبح دوباره به منطقه برگردند. همه به همراه محمدحسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار اروند بود، آمدیم وقتی رسیدیم هر کس دنبال کاری رفت حمام، نماز و استراحت. آن شب همه ی بچه ها استراحت کردند، چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود، صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا برپا بود. حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطلاعات داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطلاعات دور هم جمع بودند بچه ها متوسل به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) شدند. یک هفته ی آخر، همه ی مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا (سلام الله علیها) برپا می شد. همه شور و حال خاصی داشتند. هرکس گوشه ای نشسته بود و ضجه می زد، انگار می دانستند این آخرین عزاداری است. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد