eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_سه حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدو
💔 یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان مخالف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام! عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه‌ دوستته! کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟! از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که... با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا! چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود می گوید: میشه بیام تو؟ راه را باز میکنم که داخل شود، در همان حال میپرسم: چی شده؟ بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده! - یعنی چی؟ - انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد. در آغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند. میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_سه انصاف دهید، منتظرم ه
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

روبوسی
(حسین ایران منش)


محمدحسین همیشه قبل از رفتن به عملیات خداحافظی می کرد، اما روبوسی نمی کرد.

من هم هر بار می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی می گفت :«خیالت راحت باشد! من سالم می مانم. مطمئن باش که طوری نمی شوم.»


آن روز وقتی داخل اتاق شد پیش من آمد، دیدم حال و هوای دیگری دارد. مرا چند بار بوسید و گفت :«حسین آقا! حلالم کن.» من نمی دانستم چه بگویم، زبانم بند آمده بود، بغض گلویم را می فشرد و نمی گذاشت حرف بزنم. تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود.


ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیات شرکت داشتیم. چنین ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از اینه ابا هم وداعی داشتیم، اما هیچ کدام مثل این یکی نبود. هیچ کدام این طور بوی شهادت نمی داد.



... 
...



💞 @aah3noghte💞