eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه‌ م
💔 عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را می‌بوسد. میروم که از دکترش بپرسم درچه حال است؟ - خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده! باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم. با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در می ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید. سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم. - نه شما بزرگترید، بفرمایید! - خدا خیرت بده! و وارد میشود؛ پایین تخت حامد می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛ حامد نگران از عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟ به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم: آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!حامد خنده خنده میگوید: اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد! عمه لبش را به دندان میگیرد: زبونتو گاز بگیر بچه! حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند: ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟ صدایم بالاتر میرود: یه کلمه دیگه حرف بزنی... عمه لب میگزد: هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟ حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم می‌اندازم، جوانی همسن و سال حامد، روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش اشک میریزد. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد پاهای عاریتی راوی: پدر مع
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

قفس دنیا
راوی: مجید آنتیک چی


یکی، دو روز پیش از عملیات، قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه های اطلاعات روی رودخانه ی بهمن شیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای ماموریت اصلی پیدا کنند.

 هیچ کس باور نمی کرد او با تن مجروح در این مانور شرکت کند، اما آن روز محمدحسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند یک غزال تیزپا می دوید. شور و شعف خاصی داشت، چشمانش از خوشحالی برق می زد.

وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شن ها می دود، صدایش کردم :«محمدحسین! در چه حالی؟» همان طور که می دوید، گفت :«خوب! خوب!»

 چهره اش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمدحسین رفتنی است.

شب که همه بچه ها خواب بودند با هم مشغول صحبت شدیم. 
دوستان شهیدش را یاد می کرد و به حالشان غبطه می خورد. 


 بچه های واحد را که خواب بودند، نشان داد و گفت :«اینها را نگاه کن، ضمیرشان پاک پاک است و مستعد رشد و تعالی. از راه می رسند، دو ماه نشده پر می کشند و می روند. به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی می کنند، اما ما هنوز مانده ایم.»


وقتی این جمله را گفت، اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت. واقعا این قفس دنیا برایش تنگ شده بود. دیگر نمی توانست بماند و این بار  آمده بود که برود.


شب عملیات فرا رسید. بچه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد، چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچه های اطلاعات بود. همه ی کسانی که شب های قبل، بار ها و بار ها به آن طرف اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند، می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدند. 





... 
...



💞 @aah3noghte💞