شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_هشت صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان نگرانی ودلواپسی سرتا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_نه
آرام سرم را تکان می دهم. تا به حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد:
نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی...
حرفش را قطع میکنم: می دونی که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش...با یه مشت وحشی...فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن
بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم!
وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام!
تند نگاهم میکند،
اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. نگاهم را می دزدم، پیاده میشود
و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه
می ایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند.
در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو!
تا به حال ندیده بودم این حالتش را، تسلیم میشوم و جلو می نشینم؛ برای اینکه فکر
نکند ترسیده ام، اخم میکنم و رویم را برمیگردانم.
میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام
ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره ها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم
آورده. نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزار بار بدتره، خدا رو صدهزار
مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی...
خدارو شکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما
هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_هشت تخت خالی یک روز ص
💔
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_نه نازِ پا راوی برادر شهید محمدحسین به خانه آمد، هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، اما برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همه ی کارهایش را خودش انجام دهد. روحیه ی عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، با همان، وضعیت به سختی رانندگی می کرد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت. روزهای آخر قبل از اینکه به منطقه برود، منزل برادربزرگمان، آقا محمدعلی، دعوت بودیم. من همان جا او را به حمام بردم. او حتی توان ایستادن نداشت. داخل حمام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را می شستم، چشمم به پای مجروحش افتاد. دقت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لوله پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که از این طرف می شد آن طرف را دید. دلم واقعا ریش شد. به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم و سعی می کردم خیلی احتیاط کنم، محمد حسین گفت :"هادی!" گفتم :"بله؟" گفت :"محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟" گفتم :" اذیت می شوی داداش، ممکن است خطرناک باشد و برایت اتفاقی بیفتد." گفت :"جوش نزن محکم بکش روی زخم ها را هم بکش مگر من چقدر این پا ها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟" و بعد گفت :"این پا ها را من فقط برای همین عملیات احتیاج دارم، دیگر نیازی به آن ها ندارم." آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم. ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد