شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_نه _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_یک
نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگاهم می کند ، بعد هم با همان حالت متحیر ، سرش را به نشانه تایید تکان می دهد :
- باشه خواهر بزرگه!
تخت فلزی ،
کپسول اکسیژن ،
قاب عکس های بی شمار از دوستان قدیمی ،
صندلی چرخدار ،
گلدان های کوچک و بزرگ ،
قفسه کتاب ومیز مطالعه ،
قرآن وسجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده ،
چند پوکه فشنگ و ترکـش ،
چفیه ولباس نظامے و سربـند" اتاق پدر"!
روی پنجره می نشینم وبه پنجره و عکس دوستان جبهه اش نگاه می کنم ، حتما یک به یک نفس هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد....
عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی می کنند ، چقدر دلم می خواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم ، کاش به جای من قضاوت نمی کرد...
کاش از خودم می پرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه هایش ، خس خس سینه اش ، تاول هایش ، صندلی چرخدارش و ترکش های جا خوش کرده در بدنش دوستش دارم ...
شاید اگر می دانست خودش را از من دریغ نمی کرد و مجبور نمی شد عکسم را با خود همه جا ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد ...
چشمم که به عکس هایم (از کودکی تا همین چند سال اخیر ) می افتد ، از خودم خجالت میکشم ، من به اندازه او دلتنگش نبوده ام ، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم ، حتی دنبالش نگشتم ...
عمه که وارد می شود ، درباره پوکه های فشنگ و ترکـش روی طاقچه می پرسـم ...
-ترکشه عزیزم ، اینا رو از توی بدنش در اوردن ، نگهشون داشت ، بهشون می گفت هدیه خدا ، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده...
به یکی از ترکـش ها که از بقیه ریزتر بود اشاره کرد :
این خورده بود به سینه اش ، دکترا فکر می کردن زنده نمیمونه ، اصلا کسی باورش نمی شد این دربیاد ، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد...
ترکش را بر می دارم ، این یعنی زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده ، آن را نزدیک گوشم می گیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم ، دستم همراه ترکش ضربان می گیرد...
عمه همراهش را به طرفم دراز می کند : بیا، چند روز قبل شهادتش این صوت رو پرکرده که اگه تورو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه محمدحسین تنها وسط بیا
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_یک من بسیجی ام در طول مدتی که محمدحسین مسئول شناسایی لشکر شده بود، من و مجید آنتیک چی چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت سپاه دربیاید، اما او زبر بار نمی رفت و می گفت :«شما دنبال چی هستید؟ اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک بسیجی خدمت کنم. پس بگذارید راحت باشم.» گفتم :«محمدحسین! مگر سپاه چه اشکالی داره» گفت :«سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است اما من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» محمدحسین این قدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ اما این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد. بار ها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به بسیج عشق می ورزید نمی پذیرفت؛ تا جایی که سفارش کرده بود اگر من شهید شدم روی سنگ قبرم ننویسید پاسدار، اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت. 👈من یک بسیجی ام. کجایند مستان جام الست؟ دلبران عاشق، شهیدان مست #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد