شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_30 گاهی انقدر از خودش می گذشت که دیگران به صدا در می
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_31
صدای گرفته علی برای همه اشنا بود😞
-علی جون!شما که می دونیم دوگانه سوزی داداش! هم با خنده سر حال می شی هم با گریه😅
علی سرش را پایین انداخته و زانوهایش را بغل گرفته بود😞😔 اشک هایش پشت سر هم از گردی پایین محاسنش می چکید هنوز گرمای دست رفیقش روی شانه اش بود😭
نمی دانست چه بگوید اصلا بگوید یا نه؛ خسته شده بود، درد بیماری امانش را بریده بود😔😣
« یه شب در مسیر کربلا توی موکبی بودیم، بچه ها سردشون بود بلند شدم پتو از موکب دیگ بگیرم بیارم که دیدم علی یه گوشه نشسته داره گریه میکنه😭😭
رفتم گفتم: چی شده؟یه کمی شوخی و خنده کردم، دیدم نه سر حال نیست نیست بعد به حضرت زهرا{س} قسمم داد، گفت : یه چیزی بهت میگم به کسی نگو. گفت: امام حسین {ع} رو تو خواب دیدم ، گفتم چرا منو پیش خودت نمی آری. گفت :مادرت تو رو دست ما امانت سپرده😭😭😭
بعد با هم یه کم گریه کردیم😭😭😭💔
علی بارش را بسته بود و جسمش برای پریدن سبک سبک شده بود😔😔
اما مادر😭💔
از ترس از دست دادن علی انگار مادر سراغ خوب کسی رفته بود از همان دو سال پیش،😔😔
از همان شبی که غرق به خون روی تخت بیمارستان افتاده بود و همه فکر می کردند رفتنی است😭😭😔💔
و حالا علی باید دست به دامن مادر می شد😔💔
روز های اخر بود مادر ده، دوازده روز قبل شهادت این را از چشم هایش می دید😭😭💔
ادامه دارد....
#قسمت_32
صدای او مدام در گوشش بود🗣
-مامان !تو دریای دریایی ، دریای ابی آبی😍
مثل همیشه رسید به مرتب کردن محاسن صورتش☺️
انگشتان مادر با لب های خشکیده اش گرفت ، بوسید😘😍
و مثل کودکی آن را می مکید😍😉
-چطوری جبران کنم؟😊
-چی رو؟😅
-این همه محبت تو رو مامان☺️😊
-هیچی نمیخوام ؛فقط خوب شو، من فقط خوب شدن تورو می خوام😞
نگاه عمیقی به مادر کرد🙂
چشم هایش هرگز دروغ نمیگفت👀
-مامان ! آماده ای؟😉
-برای چی؟😒
-اجازه میدی؟😊
-برای چی؟😟
-مامان!
-جانم؟😣
-خسته ام😔
-حتما بالشت رو بد گذاشتی !بذار بیام زیر سرتو درست کنم ، گرسنت نیست؟
-مامان!
نگاه نگران مادر به طرف پسر برگشت😔😰
-جان مامان؟
-بذار برم😔
-کجا😒
-خودت می دونی😕
-نه😒 از کجا بدونم؟ کجا میخوای بری با این حال خراب😒 بزار بهتر بشی بعد
انگار کم کم مادر داشت منظور علی را می فهمید😭💔
ادامه دارد...
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_30 انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_31
هرچه صوفی بیشتر می گفت.. مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد (صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غصب..
صوفی پوزخند زد ( اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..).
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟
شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.. دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود.. ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد..
دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد..
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه.)
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آرام شد.
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم (تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟)
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..)
صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت (اجازه هست آقای عثمان؟؟)
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود..
(بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی.. شبها هم شیشه به دست، مستِ مست.. وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومدم، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهایش کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.. من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. )
صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست ( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی.. پر اخلاص.. تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه.. راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید.. یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.. تبریک میگم بهت.. اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..)
چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞