eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر علی بماند. -خانم خلیلی! علی اقا مهمان دارند😊 با دست های لرزان به سختی اشک های صورتش را پاک کرد😔 لبخند ملیحی که بعد عمل بر چهره اش نشسته و حک شده بود نگاه خسته اش را آرام تر نشان می داد😞 -کی؟ مهمان علی کیه؟😊 -حاج اقا صدیقی اومدن😅 نسیم دلنشین کلام او دل مادر را نوازش می داد☺️ -علی قوی تر از اینه که اتفاقی براش بیفته. و در حالیکه مادر را دلداری میداد اشک های خودش را اهسته گوشه چشمانش پاک میکرد😢 اولین شب بیهوشی علی سپری شد😔💔 مادر ماند و آرامشی که کم کم داشت به سراغ او می آمد.😍😔 چیزی نمانده بود به یاد خانه و تنهایی مبینا بیفتد،😔😞 دختر هفت ساله ای که تماس ناگهانی شب نیمه شعبان و گزارش احوال نگران کننده ی علی فرصت را برای فکر کردن به او از مادر گرفته بود_ اما😔💔 ادامه دارد... -سلام مادر! صحبتون بخیر.😊 -سلام اقای دکتر ! صبح شما بخیر ، خدا خیرتون بده ان شا الله ، هر چی از خدا میخواین بهتون بده.☺️ -ممنون، لطفا بنشینید! میخوام در مورد احوال علی اقا با شما صحبت کنم.😊 -چیزی شده؟! آقای دکتر اتفاقی افتاده؟😳 -نه خانم خلیلی ! صبر کنید خدمتتون عرض میکنم 😔 -شما رو به خدا بگین دلم هزار راه رفت.😳 -بدون تعارف زنده موندن علی اقای شما فقط یک معجزه است و برای همین باید شکر گزار خدا بود😊 -مسلما همینطوره من لحظه ای نیست که خدارو شکر نکنم😍😊 -خانم ! شما و ضعیت علی رو قبل عمل دیدین.، درسته؟ مردمک چشم های مادر شروع به لرزیدن کردن😭 صدای نفس کشیدنش که مدام قطع و وصل میشد دکتر را نگران کرده بود😳 اما او امده بود تا واقعیت را به مادر بگوید و مادر باید می شنید و چاره ای نداشت😔💔 -با اون همه خونی که در چند ساعت اول از پسر شما رفته بود 😔 متاسفانه دچار عوارضی شده که اونها جز یک مورد به مرور زمان درمان پذیره😊 ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد. تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر؟) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم (عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم. صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. (سارا با توام. تموم راهو دوییدم. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم (بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در را بست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا! اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود. داشت اذیتم میکرد. مادرم هلش داد.) فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.) جلوی پایم زانو زد (بخور. رنگت پریده.) لیوان را میان دو مشتم گرفتم. سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه.) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم (بیرون نمیاد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم). مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل مُرد. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟  یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه. ترسیده)  چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم؟) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد (سارا جان کجا میری؟ صبر کن. باید معاینه شی.) چقدر فضا سنگین بود. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد. چشمانم سیاهی رفت و بروی زمین لیز خوردم. ...