شهید شو 🌷
💔 #بسم_رب_المـھـدی🌹 داستان پیش رو واقعی است داستانی از یک دیدار...☝️ آرام آرام بخوانید و به واژ
🌷بسم رب المهدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_اول
نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت.✍
ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان شهر از درمانم عاجز شدند. دست به دامان ائمه شدم که اگر از این بیماری نجات یابم در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف ائمه بنویسم.😍
سیزده حکایت رو نوشتم اما چهاردهمین حکایت را که در خور شان ائمه باشد، نیافتم😢
ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت،
به مجلسی دعوت شدم...
رغبتی به رفتن نداشتم اما رفتم؛
زیرا در جمع بودن مرا از خودخوری باز میداشت
اما در مجلس حکایتی بسیار غریب و جذاب شنیدم که برای مردی به نام #محمود_فارسی رخ داده بود
و چون در جزئیات واقعا اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن واقعه ی حکایت سر از پا نمیشناختم، عزم جزم کردم که به دیدار محمود فارسی بروم😊
به خصوص که فهمیدم منزلش در نزدیکی ما قرار دارد.😉
پس به اصرار از مـُسلم که حکایت را تعریف کرده بود خواستم مرا به خانه ی او ببرد.
از مسلم انکار که "الان وقت گیر آورده ای؟
ما مثلا مهمان هستیم...
باشد فردا پاهایم رنجور است"😫
ولی...
بالاخره راضی اش کردم و آخر، رضایت داد✌️
و راه افتادیم...
واقعا راست میگفت😑
پاهایش واقعا رنجور بود🙁
دیگر طاقت نداشتم ولی بالاخره رسیدیم...
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️