شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفتم... این اخرین غروب زندگیه ماست و
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_هشتم...
ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد.😱
مار رو به سایه چرخید.
بعد انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پایین انداخت و از روی سینه ی احمد کنار رفت....
نفس راحتی کشیدیم🙄 و متوجه ی سایه ی دو سوار شدم که بالای سرما ایستاده بودند😕
یکی از آنها سفید پوش بود بر اسبی سفید
و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش و اسبش سرخ .
مرد سفیدپوش از اسب پایین آمد و چند قدمی ما زیر اندازی انداخت.
مرد دیگر با لبخند رو به روی ما نشست. زمزمه احمد را شنیدم که می گفت: "نجات پیدا کردیم".🙂
به زحمت سر بلندکردم . مرد سفید پوش مردی میان سال لاغر اندام بود با سر و ریشی خاکستری.
دندان های مرد جوان سبز پوش سفید و درخشان بود و به ما لبخند میزد .
مرد جوان با صدایی پر طنین گفت:
"عجب سر و صدایی راه انداخته بودید . صحرا و آسمان از رسول خدا گفتن شما به لرزه در آمده بود".😉😊
احمد گفت :
"صدای ما خیلی هم بلند نبود".🤔
مرد جوان گفت:
"هم بلند بود و هم پرسوز"...
جوان به احمد اشاره کرد و گفت:
"بیا پیش من احمدبن یاسر"....
احمد با لکنت گفت:
"بـ..بله چـ..ـشم".😟
و زد توی سرش و آهسته گفت:
"این ملک الموت است که نام مرا میداند...."😫
چشمانم از وحشت گرد شد😳😰.
یادم آمد که آن مار چگونه گریخت نالیدم :
"نرووو".😖
مرد گفت :
"نترس... از من به تو خیر میرسد نه شر😊 حالا بیا!"
احمد نالید:
"نمیتوانم نا ندارم".😫😣
مرد گفت :
"می توانی... بیا☺️ تو دیگر برای خودت مرد شده ای"😉.
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که حتی اگر #جان هم میخواست ، #تقدیمش میکردم .😍
احمد سینه خیز خود را سوی او کشاند .
مرد جوان دستی برسرش کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت:
"بلند شو"!😊
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد.
ترسم ریخت...
این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟🤔
درست وقتی از ذهنم گذشت:
"پس من چه؟"😒 مرد روبه من چرخید و صدایم کرد : "محمود" !😊 و با دست اشاره کرد بیا....
چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد.
چشمانم را بستم تا نوازش او را برشانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی برتنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر میکرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روز ها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم ....
لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت :
"حالا بلند شو"...☺️
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک