eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... آن شب، منصورِ کوچک، بعد از چند شب بی‌تابی توانست بخوابد و صبح که بیدار شد دیگر اثری ا
💔 حرف آخر... پیش‌بینی یک شهید از زمان شهادتش بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود: من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود. و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول(ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 📚خاطرات ماندگار راوی: سردار حسین کاجی ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمی‌فروشم و به خاطر شب‌های قدر زنده‌ام. و تعالای شب ق
💔 حرف آخر... شهیدی که کمترین کرامتش، مستجاب‌الدعوه بودن است حاج نوروز اکبری زادگان از نویسندگان دفاع مقدس خواب عجیبی از همرزم خود "شهید حمید قبادی نیا" فرمانده بسیج آبادان در زمان جنگ را می‌بیند و می‌داند این خواب بشارتی بزرگ برای او است. برای تعبیر آن راهی اصفهان و بیت آیت الله ناصری (ره) می شود. پس از سلام و احوال پرسی، حضرت آیت الله می پرسد درباره حمید می خواهی با من صحبت کنی؟ او هم با تعجب می گوید: بله، در مورد شهید حمید قبادی نیا! آیت الله ناصری ادامه می دهد و بدون اینکه بیننده خواب، حرف خود را شروع کند، خوابی که او دیده بود را برای خودش با جزئیات دقیق تعریف می کند و او نیز مات و مبهوت می ماند! آیت الله می گوید: مزار این شهید در آبادان است و من به زیارت او رفته ام. ایشان یک انسان فوق العاده است و در بهشت جایگاه رفیعی دارد. او کراماتی بسیاری دارد و از پایین ترین کرامات او این است که «مستجاب الدعوه» است؛ یعنی هر کس به ایشان توسل کند و یا دو بیت شعر در مورد امام حسین (ع) بخواند و ثوابش را به او هدیه و برایش دعا کند، حاجتش برآورده می شود. راوی: حاج نوروز اکبری زادگان سالروز شهادت ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 کپی بدون تغییر در عکس!
💔 ۴سالی از ازدواج من با همسرم می‌گذشت و ما بااینکه هر دو دلمون می خواست صاحب اولاد بشیم اما تقدیر نبود. تا اینکه من نیمه های شب، خواب پدر شهیدم را دیدم خواب دیدم که پدر شهیدم مشغول هم زدن غذای نذری است پرسیدم این چیه که داری هم می زنی؟گفت این برای شماست گفتم من چرا؟ گفت مگه دوست ندارین بچه دار بشین؟ برای اینکه این اتفاق بیفته شما باید محتوای ظرف را میل کنید گفتم خب حالا این چیه؟ گفت داخل ظرف غذا، مژه حضرت فاطمه سلام علیها هست... شما با خوردن این طعام، صاحب اولاد میشین در ادامه پدر لیوانی که در کنارش بود را داخل دیگ زد و محتوای اونو که شبیه آب بود را به من داد و من محتوای لیوان را خوردم. نماز صبح که از خواب پا شدم، دیدم چیزی در دهانم حس می کنم، با دستم شی موردنظر را از دهانم خارج کردم متحیرانه دیدم که از در دهانم یک مژه زیبا و بلندی بود، ناگهان خواب شب گذشته در ذهنم آمد، تا اومدم به خودم بجنبم و مژه را در نایلونی قرار دهم، دیدم مژه ناپدید شد موضوع را با همسرم در میون گذاشتم و هر دو از خوشحالی اشک می‌ریختیم که مورد توجه پدرم و حضرت فاطمه (س) قرار داریم بعد از دو ماه از خوابی که دیدم، عنایت حضرت فاطمه سلام الله علیها نصیبم شد و با رفتن به آزمایشگاه جواب مثبت بارداری رو گرفتیم گفتیم حضرت فاطمه (س) ان شاالله دختری به ما عنایت می کنه که مثل خود حضرت پاکدامن و مومن باشه بعد از چند ماه جنسیت فرزند مشخص شد... بله ... دختر بود راوی: فرزند ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 تلفنم زنگ خورد پدرم بود. به ندرت از تلفن استفاده می کرد و زنگ می زد. گوشی رو سریع برداشتم و جواب
مزارش هنوز خاکی بود یک تابوت را بر عکس روی مزارش گذاشته بودند بنری رویش انداخته بودند که نشان باشد. اسمش را خواندم؛ شهید مدافع حرم «یاسین غلامی» شناختمش. با هم در یک منطقه بودیم. وقتی شهید شد کنارش بودم. +بابا! نکنه این شهید مارو خواسته؟! _شک نکن پسرم. من دقیقا خواب همین جا را دیده بودم. مطلع شدم پدر و مادر شهید در افغانستان هستند و دسترسی به مزار پسر شهیدشان ندارند. با چند همرزم دیگر بسیج شدیم تا مزار شهید را درخور شأنش بسازیم. ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 خبر از محل شهادت شهید غلام رضا صانعی پور، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید. به شهید یوسف اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود: «من در کنار این سنگ به شهادت می رسم.» صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا در حال تلاوت قرآن، کنار همان تخته سنگ به شهادت رسیده بود. 📚 رندان جرعه نوش راوی: حمید شفیعی ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
💔 ۳روز مانده به چهلم علی، وصيت‌نامه‌اش به دستم رسيد. نوشته بود: «پدرجان من دوست دارم كه در وادی رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم». اما وصيت نامه، دير به دست ما رسيد و ما علی را در قبرستان ستارخان دفن كرده بوديم. احساس ملامت مي‌كرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام، اجازه نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب مي‌ديدم، مي‌گفت: «هرچه احسان داريد، به وادی رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان می‌آيم.» تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي مي‌شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علی... برای بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها رسيديم... سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجی! گلاب ريختی؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر می‌آيد» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. موهاي صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خوني شد... مادر علي هم گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادی رحمت مانده بود. راوی : پدر کپی بدون تغییر در عکس
‍💔 شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده اش، کم حرف میزد. اما یکبار به اصرار ما گفت: با حسین رفتیم شناسائی در منطقه ای محفوظ، سنگر گرفتیم. وقت نماز شد. حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند، گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده می‌کند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مثل اهل یقین بشوم. پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه می‌کند ومی‌خندد، گفتم: حسین چی شده؟!! گفت: می خواهی یقینت زیاد شود؟ با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود‼️ گفتم: بله ولی تو از کجا می دانی؟!! خندید و گفت: گوش خود را روی زمین بگذار! من این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می لرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست. من شنیدم! زمین با من سخن می گفت!! صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم. زمین می‌گفت: مرتضی نترس! عالم عبث نیست. کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خدا هستیم اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی... بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف می زد. حسین لبخندی زدو گفت: یقینت زیاد شد؟؟ من می دانستم انسان می تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم.... 📚 پنجاه سال عبادت ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 روزمان را متبرک می کنیم به یاد شهیدی که در روز عید غدیر متولد شد و عید فطر به شهادت رسید شهید غضن
💔 روزمان را متبرک می کنیم به یاد شهیدی که خواست پیدا شود... رفیعی با دست های خونین وارد سنگر شد. از سنگر بیرون پریدم، پرسیدم چی شده؟ گفت برو عقب ماشین را نگاه کن. دیدم یک گونی خونی عقب ماشین است. داخل گونی یک شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید به تن داشت و دکمه یقه را تا آخر بسته بود. بچه ها گفتند: «برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی را کندیم تا به آب برسیم. آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون است. کندیم، تا به پیکر سالم یک شهید رسیدیم. خون تازه از حلقومش بیرون می زد!😔 ما برای شست و شوی بیل، جایی را انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی در آن جا نیست. اصلاً در آن جا اثری از جنگ و خاکریز نبود. دور تا دور منطقه را جستجو کردیم، تا شاید شهیدی دیگر پیدا کنیم؛ اما خبری نبود. خیلی از وقتها خود شهدا به میدان می آمدند تا پیدایشان کنیم. رادیو روشن بود و گوینده از تشییع هزار شهید بر روی دست های مردم تهران خبر می داد. شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا، از خدا پسرش را خواسته بود و همان وقت این شهید صاحب کرامت با خون جوشان و تازه بعد از سالها از دل خاک بر دمیده بود.🥀 دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهدای تفحص، هدیه می‌دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها 🌸الّلهُم‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان 📚 آسمان مال آنهاست(کتاب تفحص) ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 حکایات تکان دهنده از شهدا روایتی از پياده‌روی اربعین مادر طلبه شهید محمد کیهانی ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 مطالب کانال رو فوروارد کنین
💔 دوست دارم اینطوری شهید بشم می خوابید و چشم هایش را نیمه‌باز روی هم می گذاشت. لبخندی روی لبش می آورد و می گفت: "دوست دارم این طوری شهید بشم. نمی‌خوام موقع شهادت، چهره‌م غمگین باشه و دیگران با دیدن چهره‌ی من، خوفی از شهادت در وجودشان احساس کنند." شب قبل از عملیات، وارد چادر فرماندهی گروهان شدم. به اتفاق شهید بهمنی دراز کشیده بودند تا مرا دیدند با لبخندی زیبا گفتند: "فردا شب اینطوری می‌خوابیم" شب بعد وقتی به جنازه ی عیسی نگاه می کردیم با همان لبخندی که خودش دوست داشت به شهادت رسیده بود. بهمنی هم همانطور که خودش پیش‌بینی کرده بود جنازه‌اش را چند ساعت قبل از جنازه ی عیسی از آب گرفتیم. راوی: آقای ابراهیم شمسی همرزم ♡ ‌ ‌ ❍ㅤ   ⎙ㅤ  ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ 💞 @shahiidsho💞 مطالب کانال رو فوروارد کنین