شهید شو 🌷
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_34 سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_35
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.
شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم
از حرفای پدر
از زمین خوردن
از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان
از برخورد مادر
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد.
تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر؟)
با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم (عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم.
یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم.
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. (سارا با توام. تموم راهو دوییدم. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم (بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در را بست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا! اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود. داشت اذیتم میکرد. مادرم هلش داد.)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت.
گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی. مثه الان ساکت میشینی سرجات..)
زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.) جلوی پایم زانو زد (بخور. رنگت پریده.) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه.) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم (بیرون نمیاد. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم).
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند.
ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل
مُرد. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم؟) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد (سارا جان کجا میری؟ صبر کن. باید معاینه شی.)
چقدر فضا سنگین بود. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.
چشمانم سیاهی رفت و بروی زمین لیز خوردم.
#ادامہ_دارد...
💔
🥀🌿گاهی انسان میره با خدا حرف بزنه ؛ اصلا بلد نیست چه کلماتی باید استفاده کنه
درا به روش بسته میشه😔
حالا یکی دیگه آنچنان کلمات زیبایی به کار میبره ،دل خدا رو میبره!☺️😍
همه آسمون و فرشتهها به استخدامش در میان.😎🧚♂
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
حسین در دانشكده ضمن گذراندن دروس عملی و نظری، به طور حرفهای به ورزش های رزمی پرداخته و در رشته كاراته و تكواندو به مقام قهرمانی كشور رسید.
سه سال بعد در مهر ماه 1348 با درجه ستوان دومی از دانشكده افسری فارغ التحصیل شد و پس از طی دوره مقدماتی زرهی در شیراز به تیپ «نیروی مخصوص ارتش (كلاه سبزها)» پیوست.
یاد #نماز شب ها و روزه هایش می افتم. حسین 2 یا 3 ماه در سال، روزه می گرفت و من را همیشه به خواندن كتاب و مطالعه تشویق می كرد .
✍همسر #شهید_حسین_شهرام_فر
#خاطرات_شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
- حاجی یه جوک بگم بخندیم
+ #بوگو_جواد
- خودم هم صبح جمعه فهمیدم
+ایح ایح ایح😂😂😂😂
#صادق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
پیڪر پسرشونو ڪه آوردند
چیزِے جز دو سه ڪیلو استخوان نبود...
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:
"حاج خانوم غصه نخورےها!!!
دقیقا وزن همون روزے ڪه خدا بهمون هدیه دادش...
#شهید_ذوالفقار_گوگونانی
#شهید_مفقودالاثر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دلشڪستھ...
«دوست دارم در منتهای بیکسی باشم.
در منتهای گمنامی♡
دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانهروز بماند.😭
دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد
و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند،
همه این ها را دوست دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که #حضرت_زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور میکنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم‼️
{قابل توجه که تمامی آنها برایشان رخ میدهد♥️😭}
دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشارهای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم.
انشاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت امابیها(س) قرار ندهد.
به ما رحم کن ای ارحم الراحمین!
و ای ستارالعیوب!
و ای غفار الذنوب!»
دلشڪستھ #شهید_نوید_صفری
#شهید_مدافع_حرم
#دستنوشته
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🚗 ماشین رو برداشت رفـت...!
👆نمایی کلی از معامله ی افتخارآمیز دولت!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
جوری زندگی کنیم که خدا از ما راضی بشه ..
ما تو این دنیا باید رضایتنامه بگیریم..
الان که اینجا نشستی
خدا چجوری ازت راضی میشه؟
همون کارو انجام بده.
باید برای بدست اوردن رضای خدا بجنگیم..
باید تلاش کنیم..
نه اینکه صرفا کارای روزمره رو برای رضای خدا انجام بدیم..
کارایی رو انجام بدیم که رضای خدا توشه..
#ادمین_یار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte 💕
💔
حرف برای گفتن زیاد بود...
وقت کم
بوسیدمت...
✍چه بوسه ها که یا داغ شدند بر دل
یا حسرت
(روز جهانی بوسه)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#قرار_عاشقی
آنقدر دلتنگم که میتوانم
از اینجا تا حرم پای پیاده بیایم
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
"امن یُجیب" بخوانیم، برای همهء
#دل های بےقرار
#قلب های شڪستھ
#جگر های پاره پاره
#چشم های منتظر
#حرف های ناگفتھ
...
"امن یُجیب" مےخوانیم و از خودِ خودِ مهربانترین خدا مےخواهیم اجابتمان کند
و برساند مضطر واقعی را و مرهم شود بر زخم کاریِ این دل
برای بےقرارےهایم دعا کن رفیق💔
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#رفیق
#منتظر
#یا_مهدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
الهی در یڪ مڪان مقدس اڪنون در حال نوشتن وصیت نامه ام هستم و حال آنڪه نمی دانم شهادت نصیب من پرمعصیت خواهد شد.
بنده ای ڪه همیشه در منجلاب مَنیّت غرق بوده و همیشه در امواج گناهان غوطه میخورم.
به عظمتت سوگند وقتی به آتش جهنمت فکر می کنم دیگر نقطه امیدے براے من باقی نمی ماند چرا خودم را لایق آتشت می دانم؟ زیرا هیچ موقع بنده خوبی نبوده ام و همیشه در وظایف قصور کرده ام . . .
#شهید_سیدداوود_شبیری ❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕