eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 میگفت: با‌ امام‌زمان‌علیه‌السلام دردِدل کنیم همین‌کِه‌ صدا‌مو‌نو امام‌زمان‌میشنوه برامون بَسه... چون‌هَمه‌کاره‌ِعالم‌،امام‌زمانه♥️:) ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اینجا کابل نیست...!! صحبتهای تامل برانگیز وحید رهبانی ایفاگر نقش آقامحمد درباره امنیت و زحمات نیروهای امنیتی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گدای‌کوی‌رضا‌شو‌که‌این‌امام‌رئوف.. به‌سینه‌احدی‌دست‌رد‌نخواهد‌زد..(: ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هفت نگران نباش! (راوی:
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  




... محمدحسین به من گفت :«شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، ولی به فکر دیگران بود.

 منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله ی یک قایق به آن طرف فرستادم.  
وقتی برگشتم، محمدحسین پرسید :«چه کار کردی؟» 
گفتم :«هیچی! فرستادمش عقب.» 
گفت :«خیلی خوب! پس برویم.» 
هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین هم حالت تهوع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم :«محمدحسین چی شد؟» گفت :«چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمدحسین را سوار ماشین کرد و گفت:«سریع او را به عقب برگردانید!.» 
 
چشمان نابینا 
(راوی: حاج اکبر رضایی) 
 
حوالی ظهر بود.  محمدحسین در حالی که دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. چشمانش جایی را نمی دید.

دیدن او در این وضعیت خیلی برایم سخت بود. اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، اما یکی، دو ساعت بعد متوجه شدم که وضعیت  من هم مثل محمدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد. 

حسرت آخ
(راوی: محمدعلی کارآموزیان)

مجید آنتیک چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند، چون بچه هایی را که قبلا مصدوم شده بودند، دسته جمعی برده بودند و ما جمعا با محمدحسین، محمدعلی کارآموزیان و یکی دیگر از بچه ها، چهار نفر می شدیم.

یادم می آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری از دستش بر می آید انجام بدهد. او با همان وضعیت که یک چفیه دور گردنش انداخته بود و پیراهنی تنش نبود، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رساند. توی بیمارستان خیلی از بچه ها بودند، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند.


محمدحسین آنجا دوباره حالش به هم خورد. وضعش وخیم بود یکی از بچه ها خارج از نوبت، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند.

 بعد از معاینه محمدحسین آن طرف تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به اهواز منتقل شوند.

من همین طور که ایستاده بودم، کنترل خودم را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم. یزدانی آمد و دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم و از زمین بلندم کرد و برد جلو، گفت :«کمک کنید این بنده ی خدا دارد می میرد!» دکتر آمد معاینه کرد و دید حالم خیلی خراب است، چند قطره چکاند داخل چشمم و مرا هم فرستاد پیش محمدحسین.


من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد. در واقع هنوز می توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیما های عراقی آمدند و محدوده ی بیمارستان را بمباران کردند. 

آن هایی که توان حرکت داشتند پناه گرفتند، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همان طور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می کرد.


بالاخره تعداد به حدّ نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد. صندلی های توبوس را برداشته بودند. بچه ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند. همه حالت تهوع داشتند. و بعضی ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند. 


من دیگر چشمانم باز هم نمی شد، گفتم :«محمدحسین در چه حالی من اصلا نمی بینم.» گفت :«من هنوز کمی می توانم ببینم.»

وقتی به اهواز رسیدیم و خواستیم پیاده شویم، گفتم :«من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :«عیبی ندارد! خوب می شوی، پیراهن من را بگیر، هر جا رفتم تو هم بیا!»


 من پیراهنش را گرفتم و پشت سر او راه افتادم. از طریق صداهایی که می شنیدم، متوجه اوضاع اطرافم می شدم. 
وارد سالن بزرگی شدیم. محمدحسین مرا روی تخت خواباند. خودش هم کنارم روی تخت دیگری خوابید. احساس می کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند، چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچد، اما کمترین آه و ناله ای نمی کرد، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیت حال مرا می پرسید.

... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 تو سفر اربعین برا استراحت شب ،رفتیم تو یه موکب برا خواب.متوجه شد یه نوجوان 17ساله که اهل زنجان بو
💔 شهدا از دنیا بریدن تا به مقام عند ربهم یرزقون رسیدند و ما نیز اگر می خواهیم به مقام آنها برسیم باید خود را از دنیا پرستی رها کنیم؛ دو ماه قبل از شهادت با تعدادی از رفقا و جواد محمدی بعد از بازگشت جواد از سوریه مهمانی ساده ای گرفتیم؛ به جواد گفتم پارک های سطح شهر محیط خوبی برای جمع خانوادگی بچه مذهبی ها نیست و اگر شرایط مالی ات فراهم هست، باغی کوچک تهیه کن، شهید جواد محمدی به سرعت به من گفت: دنیا را رها کن! باغ فقط اون طرف و بهشت…. آن زمان بود که فهمیدم جواد چه انقطاعی از دنیا پیدا کرده است و از حرفی که زده بودم، شرمنده شدم. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ آنان که می‌دانند به پیشگاه خدا حاضر خواهند شد و بازگشتشان به سوی او خواهد بود. _ما که میدونیم یه روز برمیگردیم بغل خودت سوره بقره|۴۶ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 به خاطر حضور تمام کسانی که نبودشان در تصورم نمی گنجید... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 او درست آنگونه ڪه زهرا سفارش ڪــرد بود با هزاران درد ، درمان هزاران درد بود ڪربلا تا شام ثابت ڪرد بر همه مےتوان چادر به سر هم مـرد تر از مرد بود..!♥
💔 و بدانيد كه هيچگاه حق را نخواهيد شناخت جز آن كه ترك كننده آن را بشناسيد. هرگز به پيمان قرآن وفادار نخواهيد بود مگر آنكه پيمان شكنان را بشناسيد، و هرگز به قرآن چنگ نمي زنيد مگر آن كه رهاكننده آن را شناسايي كنيد. 📚نهج البلاغه خطبه ۱۴۷ ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
AUD-20201019-WA0078.mp3
7.8M
💔 دعای هفتم صحیفه سجادیه به ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید‼️ لطفا همراه با گوش دادن به صوت، زمزمه کنید...به نیت: 👈تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام 👈سلامتی رهبر و همه مسلمانان و شیعیان 👈رفع و دفع کامل ویروس کرونا ⌛️ زمان: جمعه ۱۴۰۰/۵/۲۹ ✅به مدت ۴۰ روز 🏴ان‌شالله اربعین، کربلا🤲 🔴لطفاً این پویش رو تکثیر کنید. 📣توجه: هر زمانی که این پویش به دستتون رسید، دعا رو شروع کنید👈 حداقل به مدت ۴۰ روز ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران (۱۰) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُه
✨﷽✨ (۱۱) كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ‌ (شيوه‌ى كفّار) مانند روش فرعونيان و كسانى است كه پيش از آنها بودند، آيات مارا تكذيب كردند، پس خداوند آنها را به (كيفر) گناهانشان بگرفت. و خدا سخت كيفر است. 🔊 پیام ها - بعد از بيان كلّيات، بيان نمونه‌ها لازم است. «كَفَرُوا ... كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ» - تاريخ و تجربه‌ى گذشتگان، بهترين درس است. «كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ ...» فرعون و آل فرعون كه نماد قدرت و زور بودند، در برابر قهر خداوند لحظه‌اى نتوانستند مقاومت كنند، شما به اين مال و قدرت اندك خود ننازيد. - گاهى نقش اطرافيان طاغوت از خود طاغوت كمتر نيست. «كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ» - گناه بد است، ولى بدتر از آن عادت به گناه و روحيّه‌ى گناه است. «كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ ...» - خصلت‌ها، شيوه‌ها واعمال وگناهان مشابه، جزا و پاداش مشابه دارد. «كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ» - عامل هلاكت امّت‌ها، گناهان آنان بوده است. «فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ» - آنجا كه گناه جزو روحيّه و عادت شد، عقوبت پروردگار سخت است.«كَدَأْبِ ... شَدِيدُ الْعِقابِ» ... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔 حیران و آشفته، یعنی حال کسب که مرگ را نخواهد .. اما لایق شهادت هم نباشد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اینم برا اونایی که میگن مدافعان برا پول میرن‼️ مادرم گفت: اگر یک خشت از حرم زینب کم شود☝️ بوسه شهید محمد کیهانی بر پیشانی شهید محمد قربانی💔 ... 💞 @aah3noghte💞
📲 اگر لازم باشد، از این هم نزدیکتر خواهیم شد👊 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگمـا . . .🌎🥏 اِی ڪاش انقدر ڪھ تࢪس از گرفتن ڪرونا داریم؛ یکمی‌ هم ترس از نیومدن آقا داشتیم/: 💙🔗 تیتر‌تموم‌خبرهاشُده‌ڪـرونا هممون‌بہ‌خاطر‌این‌بیماری‌داریم پیشگیرۍمی‌ڪنیم. ولی‌کدوممون‌تاحالا‌ازگناهمون💔🖇‌ پیشگیری‌کردیم‌کھ،دِل‌مـولامون‌نشکنھ؟! وقتشھ‌یه‌تِکونی‌به‌خودمون‌بدیم !!🦋❄ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آنقدر حالم نپرسیـدی ڪه پوسیدم به خاڪ تا بیایی و سراغم را بگیری "محشر" است....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_هشت ... محمدحسین به
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

عروج
(رضا نژاد شاهرخ آبادی)



یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند.

حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهده ام برمی آمد این بود برایشان کمپوت باز می کردم و آب آن را در لیوانی می ریختم و به آن ها می دادم.

 یک مرتبه دیدم محمدحسین و چند نفر از بچه ها را آوردند. سراسیمه به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت :«نژاد دیگر فایده ندارد واز من گذشته.»


گفتم :«بخور! این حرف ها چیه؟ الآن وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می کنند.» گفت :«بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.»


با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟ احتمالا حالش خیلی بد است، هذیان می گوید. هنوز فکری که در ذهنم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد :«اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید، اتوبوس ها آمدند.» به طرف در دویدم.

خیلی تعجب کردم، محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید. برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. 
گفت :«نژاد! یک پتو بیار و کفت ماشین بینداز.» او را کف ماشین خواباندم.


گفت :«حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیار اینجا.»
از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم، دیدم محمدرضا با صدای بلند داد می زند :«نژاد بیا! نژاد بیا!» به طرفش رفتم. 
او نیز همین خواهش را داشت :«نژاد من را ببر کنار محمدحسین.»


این دو نفر معروف بودند به دوقلو های واحد اطلاعات. 
محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم. دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند.

 می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم، محمدحسین گفت :«نژاد گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است. از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند.»

وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد. به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. 
او گفت :«فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.»

گفتم :نه ان شا الله به سلامتی بر می گردی.»
بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت :«نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچه ها برسانی.»


او می دانست که دیگر برنمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیز ها را پیشگویی می کرد. 
 
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی

... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
💔 ✍کسب مدال ارزشمند طلای وزنه‌برداری پارالمپیک توکیو توسط ورزشکار ارزشی بر تمام عاشقان وطن مبارک باد. ... 💞 @aah3noghte💞