eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت139 کمیل همچ
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



حامد دهانش را باز و بست می‌کند تا گوش‌هایش که بعد از صدای شلیک موشک کیپ شده‌اند، به حالت اول برگردد و همزمان می‌خندد:
- نگاهش کن! عین خر توی گل مونده!😃

- با این وزنی که داره ابدا نمی‌تونه خودش رو بکشه بیرون. 

کمیل خودش را از خاکریز بالا می‌کشد. می‌گویم:
- ببین،  که می‌گن اینه. ترس داره به نظرت؟

کمیل که هنوز رنگ‌پریده است، با دیدن تقلای انتحاری می‌پرسد: نمی‌‌تونه بیاد بیرون؟

- نه.

لبخند لرزانی روی لبش می‌نشیند:
- ای‌ول!

کمیلِ  می‌گوید: می‌تونست بیاد هم ترس نداشت. تهش اینه که شهید می‌شین دیگه! ترس نداره!🙄

رو می‌کنم به کمیلِ جوان:
- یه رفیق داشتم، همیشه وقتی توی موقعیت‌های خطرناک بودیم می‌گفت تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره!

و بعد از چند لحظه مکث، جمله‌ام را تکمیل می‌کنم:
- اسمش کمیل بود. شهید شد.

چهره کمیل جوان سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. 

حامد می‌گوید:
- نمی‌شه بریم طرفش، چون ممکنه خودشو منفجر کنه.

- همین الان هم احتمالاً همین کار رو می‌کنه. بخوابید روی زمین.

و دوباره دستانم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: 
- بخوابید روی زمین!

همه با شنیدن صدای فریادم هرجا که هستند دراز می‌کشند روی زمین.

یقه کمیل را می‌گیرم و همراه خودم روی زمین می‌خوابانمش.

حامد که سرش را میان بازوهایش گرفته، همچنان نگاهش به انتحاری ست و با هم کرکر به تلاش مذبوحانه راننده انتحاری می‌خندیم.

صدای داد و فریاد راننده‌اش را می‌توان به سختی شنید که دارد به عربی بد و بیراه نثارمان می‌کند و گاز می‌دهد تا خودش را از خندق بیرون بکشد.

وضعیت انتحاری به کنار، حامد انقدر بامزه می‌خندد که من بیشتر خنده‌ام می‌گیرد.

فکر کن بعد از یک درگیری مفصل با داعش، درحالی که یک انتحاری در چندمتری‌ات ایستاده، روی خاک بیان‌های شرقی سوریه به خنده بیوفتی و نتوانی کنترلش کنی!

ظاهرش این است که خندیدن در شرایط سخت باید سخت باشد؛ اما دقیقاً برعکس است.

در چنین شرایطی هر چیز کوچکی می‌تواند بهانه خندیدن بشود تا یادت برود کجایی و در چه وضعیتی هستی.

حامد که هنوز نگاهش روی انتحاری ست، صدای آهنگ پت و مت را با دهانش تقلید می‌کند:
- دیریم دیم... دیریم دیم... دیری دیری دیری دیری دیریم ریم...🤣🤣

صدای خنده‌ی خفه و خُرخُر مانند بچه‌هایی که دور و برمان دراز کشیده‌اند را می‌شنوم؛ خودم هم دستم را روی دهانم می‌گیرم که صدای خنده‌ام بلند نشود.

حامد از خنده سرخ شده. بی‌صدا می‌خندیم و داریم کم‌کم به شکم‌درد می‌افتیم.

به حامد می‌گویم:
- برادر شما دو دقیقه پیش داشتی مداحی می‌کردی!

صدای خُرخُر خنده‌ها شدیدتر و بلندتر می‌شود.

حامد میان خنده‌هایش بریده‌بریده می‌گوید:
- این... نشاط... بعد از... روضه‌س... برادر!

در همان حالِ خوابیده بر زمین، دستانش را بالا می‌گیرد و بلند می‌گوید:
- خدایا این خوشی‌ها رو از ما نگیر!

و من پشت سرش می‌گویم:
- آمینش رو بلند بگو!

کسانی که صدایمان را شنیده‌اند، با صدای بلند می‌گویند:
- آااااامیــــــن!

خنده‌ام را به زحمت جمع می‌کنم و با آرنج به پهلوی حامد می‌زنم:
- این چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ تا کی باید بخوابیم این‌جا؟

حامد دستی به صورتش می‌کشد و لب‌های کش‌آمده‌اش را غنچه می‌کند تا خنده‌اش بند بیاید.

بعد به انتحاری دقت می‌کند و می‌گوید:
- راست می‌گی. چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟

همان لحظه، در خودرو با صدای بلند و نخراشیده‌ای باز می‌شود.

از پشت خاکریز به سختی جثه سیاهی را می‌بینم که تکان می‌خورد.

گلنگدن سلاحم را می‌کشم و سلاح را روی حالت رگبار می‌گذارم.

آماده می‌شوم که در صورت حرکت اضافه‌ای، راننده انتحاری را به رگبار ببندم.

راننده دارد تقلا می‌کند خود را از خودرویی که با سر در خندق افتاده بیرون بکشد؛ این را می‌شود از صدای تکان خوردنش در ماشین زرهی دید.

چند لحظه بعد، موفق می‌شود و می‌افتد روی خاک‌های خندق.

حالا همه اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه گرفته‌اند. 

می‌گویم:
- ممکنه خودش جلیقه انتحاری داشته باشه.

باز هم سکوت میان‌مان حاکم می‌شود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون می‌آید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار می‌بندم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 مخالفان واکسن حرف ها گفتید و گفتید و گفتید زمان همه چیز را روشن می کند آھ ز بی بصیرتی.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 همیشه به من می گفت دعا کن شهید بشوم. خیلی دوست دارم شهید و عاقبت بخیر بشوم... پ.ن کلمه #جاویدا
💔 جواد، محمد پسرم، رضا دامادم و چند تا از بچه های دیگر دور مسئول ثبت نام سوریه را گرفته بودند و هر کدام از یک طرف به من می گفتند سفارش ما را بکن تا اسممان را بنویسد. مسئول ثبت نام اسمشان را نمی نوشت می گفت فعلا تازه شهید شده و صلاح نیست کسی از برود!!! یکهو جواد به من گفت: راستش را بگو از بین ما چه کسی زودتر می شود؟ گفتم فعلا نمی خواهد شهید بشوید. صبر کنید یک بار. مردم که به خواب رفتند، آن وقت.... بمیرم! این را گفتم و جواد، سر سال شهید شد.🥀 قسمت هایی از کتاب زیبای بوسه شهید جواد بر صورت ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... این نگاه نگرانت ثبت شد برای روزهای بیخیالی من حق داشتی نگران آینده باشی... چون من مثل
💔 ... در مدتی که عراق بود وقتی می‌خواست به کربلا برود روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: "اگر به نامحرم نگاه کنم راه شهادت بسته می‌شود" راستی تو... برای شهادت آماده ای؟ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ❣لا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا معبودی جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن. سوره مزمل، آیه ۹ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 محراب دل جاىِ نماز عشق گردان ... از فاطمه سلام الله علیها برایمان تسبیحی به یادگار مانده که پس از هر نماز به آسمان می برَدِمان...
💔 از جان خویش صرف نظر کرده ایم ما خود را برای دوست سپر کرده ایم ما این روزهای سرد زمستان شام را با عشق زینب است که سر کرده ایم ما ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ما نهضت خودمان را مدیون زنها می دانیم. مردها به تبع زنها در خیابانها می ریختند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند. از روبرو دو سرباز آمریکایی و انگلیسی مست ! به طرف آنها می آمدند.😰 سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد. گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد. 😡 مردم جمع شدند؛ پاسبان های ایرانی هم بودند!! سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. 😰 مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ما حق دستگیری و محاکمه آنها را نداریم!! (بخاطر قانون )😥 پدر جلوی چشم زن و بچه اش غرق شد.😭 دو سرباز آمریکایی و انگلیسی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند.😞 مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند.😭 . . ✅ 37 سال بعد... 📢📢 "شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید. بدون مقاومت تسلیم شوید."👊💪 👈این صدای بلندگوی قایق 🇮🇷 بود که به طرف تفنگداران آمریکایی 🇺🇸 در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد... وقتی شناورهای ایرانی به قایق آمریکایی رسیدند،آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند.🏳🏳 و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان آمریکا در مقابل ایران را بر صفحه رسانه ها حک کردند.💪 و سرانجام، با عذرخواهی از ایران، آزاد شدند. 😊 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همینکه نفَس میکِشَم در هوایت اگرچه خدایی نکرده شوَم طَرد! همینکه به خورشید ،چشمم میاُفتد به چشمم میآیَد همان گنبدِ زرد!
شهید شو 🌷
💔 به من نگاه کن ؛ دارم از دست می‌روم حسین #شب_جمعه #شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم #آھ_اے_شھادت.
💔 نقش است به روی لب مهتاب، سلامی شد ذکر لب هر دل بی تاب، سلامی ای فطرس فردوس دراین شب حسينی از ما برسان محضر ارباب، سلامی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الله‌اکبر؛ این صدای ملت ایران است 🌺 فرا رسیدن یوم‎الله ۲۲ بهمن بر ملت عزیز ایران مبارک
شهید شو 🌷
💔 جواد، محمد پسرم، رضا دامادم و چند تا از بچه های دیگر دور مسئول ثبت نام سوریه را گرفته بودند و هر
💔 آن زمانی که بحث بیداری اسلامی اوج گرفته بود، آمد و گفت من تا الان به تو نگفتم کاری برای من انجام بدهی؛ ولی الان یک خواسته ازت دارم. ۲۰ تا از اسب هایت را برایم آماده کن. میخواهم ببرم شان راهپیمایی ۲۲ بهمن میدان امام. قرار بود هر کدام از بچه ها لباس محلی یکی از استانها را بپوشد و پرچم یکی از کشورهای اسلامی را دستش بگیرد و برود وسط جمعیت. طرحش را جواد داده بود. وقتی جواد این را بهم گفت، داشتم بال در می آوردم. ذوق کرده بودم که کاری از من خواسته تا برایش انجام بدهم. اسب هارا مجانی دادم. گفتم جواد فقط به یک شرط. گفت تو هر شرطی بگذاری من قبول می کنم. گفتم لباس های من باید پلنگی باشد با یک سربند یا مهدی پرچم جمهوری اسلامی را هم باید بدهی دست من. همه را برایم رو کرد ۱۰-۲۰ روزی می آمد اینجا تا اسب ها را آماده کنیم. روز ۲۲ بهمن هر کدام از اسب ها را با یک وانت بردیم دروازه شیراز "خیابان بهشتی" جواد خودش با موتوربود. من و بچه های دیگر هر کداممان سوار یک اسب شدیم از دروازه شیراز تا میدان امام را با این اسبها بالا و پایین می کردیم. یه وضعی در اصفهان درست کرده بود که نپرس. راوی :دوست شهید، حسین درچه ای قسمتی‌ازکتاب‌ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت140 حامد دهان
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



باز هم سکوت میان‌مان حاکم می‌شود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون می‌آید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار می‌بندم.

با صدای بلند و پشت سر هم شلیک گلوله، از جا می‌پرد و فریاد می‌زند.

رگبار را تمام می‌کنم و بلند می‌گویم:
- أنت تحت حصارنا. ضع يديك على رأسك. (توی محاصره ما هستی. دستتو بذار روی سرت!)

حامد هم برای تکمیل این عملیات روانی به کمکم می‌آید و کنار پای دیگر راننده رگبار می‌گیرد.

راننده پایش را بلند می‌کند و درحالی که در خودش جمع شده، به اطراف نگاه می‌کند.

بعد با ترس و تردید دستش را روی سرش می‌گذارد.

حامد داد می‌زند:
- اخلع ملابسك!

مرد چند ثانیه با بهت و تردید خیره می‌شود به خاکریز؛ جایی که گمان می‌کند صدای ما را از آن‌جا می‌شنود.

می‌خواهد به سمت خاکریز بیاید که حامد با یک خط آتش متوقفش می‌کند.

بلندتر و خشمگین‌تر داد می‌کشم:
- یالا! اخلع ملابسک!

و یک رگبار دیگر مهمانش می‌کنم. چند قدم عقب می‌رود و از ترس عربده می‌کشد.

عجب انتحاری جان بر کفی! با همین شجاعتش می‌خواست ما را بکشد و خودش را بیندازد در آغوش حوری‌های بهشتی؟!😏

دستش را بالا می‌گیرد و نفس می‌زند. بعد با تردید، دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند.

پیراهن مشکی گشادش را که از تن در می‌آورد، برجستگی و سیم‌های رنگارنگ  پیدا می‌شوند.

نفس عمیقی می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم:
- اخلع قمیصک وإلا سأفجرك هناك. (جلیقه‌ت رو دربیار وگرنه همون‌جا منفجرت می‌کنم!)

باز هم خیره می‌شود به خاکریز. تعللش را که می‌بینم، خشاب را جلوی پایش خالی می‌کنم:
- إن أطلقت عليك ستنفجر. یالا! (اگه بهت شلیک کنم منفجر می‌شی. زود باش!)

دستش می‌رود به سمت جلیقه انتحاری. چشمانم را می‌بندم و به حامد می‌گویم:
- یه خشاب پر بهم بده!

حامد خشاب را کف دستم می‌گذارد. منتظرم راننده خودش را منفجر کند تا حداقل اسیر نشود؛ اما صدای انفجار نمی‌شنوم. 

انگار دارد با خودش فکر می‌کند بدون کشتن ما، مُردن برایش نمی‌صرفد!

چشم که باز می‌کنم، جلیقه انتحاری را در آورده و انداخته روی زمین.

تمام لباس‌هایش را بجز لباس‌های زیرش درمی‌آورد تا مطمئن شویم خطری ندارد.

حامد می‌گوید:
- ارفع یدک و تقدم. (دستتو ببر بالا و بیا جلو.)

مرد قدمی به جلو برمی‌دارد. از پشت خاکریز بیرون می‌آیم و به سمت مرد می‌روم.

پشت سرش قرار می‌گیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش می‌‌دهم، به حامد می‌گویم:
- به بچه‌های تخریب بگو بیان ماشین و جلیقه‌ش رو بررسی کنن. لباس‌هاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... در مدتی که عراق بود وقتی می‌خواست به کربلا برود روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: "اگ
💔 ... عجب شبےست امشب شب یوم الله ۲۲ بهمن شب زیارتی ارباب بےکفن شب های ماه رجب این روزها و شب ها یادآور اطاعت از است خدایا! یارےمان ده چون مادرجانمان، باشیم خدایا! ما را هم به خیل برسان... که ، مزد دفاع از ولایت است ... 💞 @aah3noghte💞