eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎬 کلیپ// "فائزه هاشمی" بدون روتوش🔺 •••••••••••••✾•🍃🌺🍃•✾••••••••••• ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ڪاش‌جـزءزنان‌دهہ‌پنجاھ‌،شصتۍبودیم‌ کہ؛اگرگاهۍراھ‌راگم‌میکردیم، بہ‌زنان‌اطراف‌مـان‌نگاهۍ . . مۍانداختیم‌ومۍدیدیم‌دغدغہ‌همہ‌شان؛ محڪم‌نگہ‌داشتن‌چادرشان . . .وجنگ جبهہ‌وجھادبودولاغیر( :✌️🏿'! زیرچادرشان‌تفنگ‌بودوسربندۍبانوشتہ ‹یازهرا›وتنھاالگویشان‌همین‌زهرابود! نہ‌فردۍبدون‌ریشہ( :🖐🏿🕶'! 😎 ... 💞@aah3noghte💞
💔 اگر‌یڪ‌روز‌فڪر‌شھـآدت‌از‌ذهنـت‌دور‌شُـد.. وَ‌آن‌را‌فَـراموـش‌ڪرد؎؛ حتمـاً‌فـردآ؎‌آن‌روز‌را‌روزھ‌بگیـر'' ↵شَھیـد‌‌مُصطفـۍ‌صَـدر‌زادھ•• ... 💞@aah3noghte💞
💔 ↻🔗🗞••|| _*میگفت:*_ *اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی!* *ولی‌...* *مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانجام‌بده،* *صدتاخونہ‌اونورتر* *صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت* * 😄💔 * * * ‌‌‌‌ 🖐🏻 ... 💞@aah3noghte💞
💔 طرف‌صبح‌تاشب‌ازجماعت‌مذهبی‌نما‌می‌ناله ولے‌خودشوبایدباکاردک‌ازپیوی‌نامحرم‌جمع‌کرد توگروه‌های‌مختلط‌توصیه‌به‌جدیت‌دررفتارباجنس‌مخالف‌می‌کنه! اماوقتی‌بش‌میگی‌چراتوپیوی‌چت‌می‌کنی میگه‌حرف‌خارج‌ازچارچوب‌که‌نمی‌زنیم آره‌خب‌مثلا‌واقعالازمه‌دوتانامحرم‌درموردعمردرخت‌های‌کاج‌حرف‌بزنن!- 😏 ... 💞@aah3noghte💞
💔 *يک زنِ با اين معنا نيست که؛او لباس زيبا پوشيدن و آرايش کردن را بلد نيست*‼️ ☜ *بلکه او↭ مى داند؛* *چه بپوشد* *کجا بپوشد* *وبراى که بپوشد....* ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت225 قیافه‌ام م
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمی‌دارم و روی شیشه میزم بالای بالا می‌نویسم:
- بسم رب الشهدا.

و کمی پایین‌تر، تمام تلاشم را برای خوش‌خط نوشتن به کار می‌گیرم تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.

خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم می‌آید.

دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال می‌گذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمی‌شناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابسته‌اند. 

دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمی‌دانیم واقعا کیست.


از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت محسن شهید.

دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را می‌نویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر می‌گذارم که یعنی فعلا ندارمش.

کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم و تنها داخلش یک علامت سوال می‌گذارم؛
یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهره‌های سوخته است؛ مثل صالح.

این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناک‌تر، آن  که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.

کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایره‌ای می‌کشم به نام  مسجد صاحب‌الزمان(عج).

آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج می‌نویسم. نمی‌شود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.

آن‌طور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچه‌های بسیج محکم ایستاده‌اند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.

خوب است امام جماعت و بچه مسجدی‌ها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی می‌بینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم می‌کنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.💪

 اگر این نیست پس چه می‌تواند باشد؟

در ماژیک را می‌بندم و به نموداری که کشیده‌ام نگاه می‌کنم. حالا حتماً فهمیده‌اند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهره‌های مهم بردارم.

اینطوری مانع سوختن‌شان می‌شوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.

تلفنم زنگ می‌خورد. محسن است که می‌خواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.

فایل‌هایی که فرستاده را باز می‌کنم و با عطش، مشغول خواندن‌شان می‌شوم.
***

- آقا... امام جماعت...

با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند می‌شوم که صندلی چرخان سر می‌خورد عقب و محکم می‌خورد به دیوار. داد می‌زنم:
- چی شده؟

کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.😰

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
ق س م ت ا و ل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🔴مــهــــــــــــــــــــــــــــم 🔺لطفا حتما ببینید کوتاه 🔺یکبار برای همیشه..... 🔺بی‌کفایت کیه؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‼️ استفاده از اموال کسی که خمس نمی دهد 🔷س ۵۸۱۳: پدرم اهل پرداخت خمس نیست، استفاده از اموال ایشان برای ما اشکال دارد؟ آیا فرزندان ایشان، ضامن خمسِ اموال استفاده شده هستند؟ ✅ ج: استفاده از اموال ایشان اشکال ندارد و نسبت به خمس آن وظیفه ای ندارید، ولی در صورتی که یقین دارید خمس نمی دهد، وظیفۀ شما ـ با وجود شرایط ـ تذکر به مسئلۀ خمس و امر به معروف است . •⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱⊰⊱• ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 «| دیــــدم همـــــه جـا بر در و دیوار حریمت جـــایی ننوشته اسـت گنه کــار نیـاید 💛 |» " أَل
💔 دلت برای من گریه دار می سوزد فقط دو لحظه مرا پشت در مجسم کن....:)♥️ " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نیافریده‌اند را‌ مگر برای لحظه های ساکت بقیع. داغی که نه سرد می‌شود نه فراموش... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 محراب دل جاىِ نماز عشق گردان ... از فاطمه سلام الله علیها برایمان تسبیحی به یادگار مانده که پس از هر نماز به آسمان می برَدِمان... عجلوا بالصلاة
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 شوخی با برنامه «زندگی پس از زندگی» و خودروسازان | عمر دست خداست، پراید وسیله‌ست! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📹 نماهنگ | مــــــردم، عامل اصلی اســتقلال ☝️ یک عبرت قضیه اوکراین از نظر رهبرانقلاب«حفظه‌نصرہ‌الله‌تعالے» ───┅🇮🇷{}🇮🇷┅─── ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت226 نیاز به تن
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.😰

این دومین بار است که این جمله شوم را شنیده‌ام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا می‌کنم.

سرم کمی گیج می‌رود و با دست به میز تکیه می‌کنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟

- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.

- ضارب چی؟

- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند می‌رفت نامرد.

چند بار دهانم را باز و بست می‌کنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس می‌کنم تا فحش‌هایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.

می‌گویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.

- چشم.

انقدر سریع از اتاقم بیرون می‌دوم که یادم می‌رود کتم را بردارم.

محسن که عجله‌ام برای خروج را می‌بیند، دنبالم می‌دود و می‌گوید:
- کجا آقا؟

- بعداً برات توضیح می‌دم.

خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم داده‌اند، می‌رسانم حوالی مسجد. 

فعلا حتی‌الامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمی‌روم و بی‌خیال سوال و جواب از خادم مسجد می‌شوم.

بی‌سیم می‌زنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.

هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشین‌ها راهم را باز می‌کنم و باد پاییزی خودش را به تنم می‌کوبد.

کاش یادم بود کت می‌پوشیدم. مادر همیشه پاییز که می‌شد، سفارش می‌کرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت می‌شه یه چیزی بپوش.

دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر می‌کند من سوریه‌ام و هنوز نگران است. 

یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگی‌ام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.❣

قدم به اورژانس که می‌گذارم، مامور ناجا را می‌بینم که دارد با حاج آقا صحبت می‌کند. عقب می‌ایستم که امام جماعت من را نبیند.

جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچه‌های مسجد است. وقتی می‌بینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی می‌کشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینه‌ام تاب می‌خورد.

یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.

انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.

یک در سایه‌ای که من نمی‌بینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمی‌دانم.

کمیل هم آن‌سوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد.

پشت بی‌سیم به کمیل می‌گویم:
- نود درجه بچرخ به راست.

می‌چرخد و من را می‌بیند. می‌گویم:
- بیا اینجا ببینم!

قیافه‌اش شبیه بچه‌هایی شده که خرابکاری کرده‌اند و حالا مطمئن‌اند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامی‌هایی که دارند می‌آیند پای چوبه دار.😰

یعنی من انقدر ترسناکم؟

شانه کمیل را می‌گیرم و از اورژانس می‌برمش بیرون:
- درست بگو چی شد؟

- آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم.

چشمانم دوبرابر قبل گرد می‌شوند:
- چی؟ چی گفت؟

- نمی‌دونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود.

قلبم در سینه متوقف می‌شود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه.
عمدی بوده...

وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود.

در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زده‌اند و رفته‌اند!
یعنی انقدر پشتشان گرم است؟

- پلاک موتور چی؟

- حفظش کردم.

- خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف می‌زنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه.

کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکرده‌ام.

راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز می‌شود.

مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت می‌کند.

یک گوشه می‌ایستم تا صحبت‌هایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم.

مامور ناجا راه می‌افتد به سمت در اورژانس.

با فاصله پشت سرش قدم برمی‌دارم تا برود بیرون و بعد هروله می‌کنم تا برسم مقابلش.

 کارت شناسایی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم:
- سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم.

کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند می‌زند و می‌گوید:
- بفرمایید. در خدمتم.

- عمدی بود؟

- مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد...



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول اینجاست
♥️🌱 دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره. حال‌خوبی‌نداری.. دلیلش‌می‌دونی‌چیه؟! چون‌گناه‌کردی.. چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌.. چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌.. چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی.. بخداکه‌زشته.. ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا.. مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم..؟! مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم.. به‌چی‌می‌رسیم.. با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچی…:)🌱 !🚶🏿‍♂ ♥️اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج 💞 @aah3noghte💞
فیلم عروسی شهید مدافع حرم رو دیدی؟ دیدم😍 نه، ندیدم😢 بدو بیا اینجا تا پاک نشده😅 کانالی با محوریت خاطرات همسران شهدا👌