eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 بیتابی مادر چند ماه بعد از شهادتش او سه ماه آموزشي سربازيش رو در اردكان يزد گذروند. توي اين سه ماه يك بار اجازه داشت تا به مرخصي بياد. مسعود پسر با و بود. اگر ناراحتي يا دلتنگي داشت هيچ وقت به روي خودش نمي آورد. از پادگان زود به زود به خونه زنگ ميزد ، هر بار كه زنگ ميزد ازش مي پرسيدم ، دلت تنگ شده ؟ مي گفت نه از ترسم زنگ ميزنم ، مي دونست من بچه هام رو ندارم . وقتي برادرش، سرباز بود مسعود شاهد بيتابي هاي من بود و مي دونست بايد رو بشنوم تا بشم ، با اينكه به گفته خودش دلش تنگ نشده بود بخاطر دل من ، كلي توي صف ميموند تا زنگ بزنه و با شنيدن صداش منو از دلتنگي در بياره. مسعود عزيزم من همون مادرم ، با من چكار كردي كه بيشتر از پنج ماهه كه دارم با افتخار دوريت رو تحمل مي كنم. سلامتی خانواده های صبور شهدا ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ✍🏻اونایی که با تعجب میگفتن چطور ممکنه اوایل جنگ، ۳تا رزمنده برای پایین آوردن جسد یک دختر شهید شدند این فیلم رو خوب ببینن و به مردهایی که میرن زیر تابوت رو میگیرن، دقت کنن صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری... پ.ن. برخورد سربازان اسرائیلی با تشییع‌کننده‌های جنازهٔ شیرین أبوعاقلة، خبرنگار شناخته شده الجزیره. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس می‌کنم هیچ‌کدام به سختی مربی سرود بودن نیست.🤕

بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ می‌کند و سرم بالا می‌آورم. محسن را می‌بینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم.

سرم بیشتر درد می‌گیرد. محسن می‌گوید:
- گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه.

تعللم را که می‌بیند، صورتش سرخ می‌شود و می‌گوید:
- شرمنده آقا. راستش مسعود همه‌مون رو قهوه‌خور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمی‌شه.

سینی را پایین‌تر می‌گیرد:
- حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال می‌کنه.

فنجان را از داخل سینی برمی‌دارم که ناراحت نشود؛ اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمی‌زنم.

فنجان را می‌گذارم روی میز کنار دستم و زیر لب می‌گویم:
- ممنون.

محسن می‌نشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش می‌نوشد.

می‌گویم:
- ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟

محسن جا می‌خورد از سوالم. قهوه در گلویش می‌پرد و سرخ‌تر از قبل می‌شود؛ سرخ مایل به سیاه. یک چیزی توی مایه‌های لبو. 

می‌گوید:
- راهنمایی که بودم سرود می‌خوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم.

با این حساب کاش می‌شد محسن را بفرستم بجای خودم!

حس می‌کنم محسن شدیداً می‌خواهد علت این سوال بی‌ربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته.

قبل از این که فکر کند من علاوه بر یک سرتیمِ سهل‌انگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم، خودم توضیح می‌دهم:
- لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحب‌الزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همه‌چیز هست.

هرچه رنگ در صورت محسن بود، در ثانیه‌ای تبدیل می‌شود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او می‌آورد.

کنجکاوی یا به عبارت خودمانی‌تَرَش، فضولی، گاهی می‌تواند کشنده باشد. گاهی مستقیماً می‌کشدت و گاهی باعث می‌شود بکشندت!

می‌گویم:
- هماهنگی‌هاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه.

محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را می‌جَوَد:
- چشم آقا... فقط...

دوباره می‌افتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که دیگر می‌تواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشایی‌تر شود؟

محسن می‌گوید:
- آقا، مجوز کنترل تلفن سخنران‌ها و بانی‌های هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده.

سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمی‌کنم.

کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم:
- چرا؟

- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.😒

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 جواد، تمام سی ـ چهل روزی که اردوی بود را مرخصی می‌گرفت و از حقوقش کم می‌شد. می‌گفت: میخواهم کارهایم فقط برای باشد. میخواست جان و دلی برای شهدا کار کند. راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... ‍ دلنوشتہ مۍخواهم آنچہ در تمام عمر علی الخصوص در این اواخر بیش از هر چیزۍ مرا بیشتر داغدار میڪرد و جگرم را میسوزاند با شما در میان گذارم... عزیزان زمان مرز سال ها و قرن ها را درنوردیده است اڪنون ڪہ بیش از از محرومیت عالمــــــ از دیدار با آن حجتــــ خدایۍ می گذرد آنچہ تلخ و اسفبار بوده استــــــ این است ڪہ چہ با غیبت مولایشــ خو ڪرده است چہ ناجوانمردانہ از مولایش برایش شده است چہ بی معرفتیمـــــــ ماڪہ (ڪل)خیرـــــــ برایمان ــــ شده است ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏هر جا دلت گرفت رو کن بہ نجف دلخوش بہ علی ابن ابی طالب هستیم السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏طَبع شِعرم چون تو آیی لاجرم گُل‌ می‌کُند سوژه‌ی تَک‌بیت‌های صُبحِ هَر روزم، سَلام روزتون‌بهشت
💔 شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)؛ 💌هميشه يكى از چيزهايى كه خاطرات سيد را برايم يادآورى مى كند، صداى اذان است هر جا كه بوديم، توى جاده يا مقر يا هر جاى ديگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد كنار و مى گفت "حيفه نماز اول وقت مون از دست بره." بعد هم چفيه اش را پهن مى كرد و مى ايستاد به نماز ✍️ برگرفته از كتاب: " قرار بى قرار"؛ انتشارات روايت فتح ... 💞 @aah3noghte💞
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اگر در راه خدا را تحمل نکنید مجبور خواهید شد در راه شیطان رنج را تحمل کنید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لَنَا وَ لآِبَائِنَا وَ أُمَّهَاتِنَا وَ ارْحَمْهُمْ کَمَا رَبَّوْنَا صِغَاراً وَ اغْفِرْ لِکُلِّ وَالِدٍ وَلَدَنَا فِی الْإِسْلَامِ مِنَ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِمَاتِ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ الْأَحْیَاءِ مِنْهُمْ وَ الْأَمْوَاتِ اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَیْهِمْ رَحْمَهً مِنْ بَرَکَهِ دُعَائِنَا لَهُمْ مَا تُنَوِّرُ بِهِ قُبُورَهُمْ وَ تَفْسَحُ بِهِ عَلَیْهِمْ ضِیقَ مَلَاحِدِهِمْ وَ تُبَرِّدُ بِهِ مَضَاجِعَهُمْ وَ بَلَّغْتَهُمْ بِهِ السُّرُورَ فِی الْجَنَّهِ فِی نُشُورِهِمْ وَ تُهَوِّنُ بِهِ حِسَابُهُمْ وَ تُؤْمِنُهُمْ بِهِ مِنَ الْفَزَعِ الْأَکْبَرِ إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ خداوندا، بر محمد و آل محمد درود فرست و ما و پدران و مادران ما را بیامرز و همان گونه که ما را در کوچکى تربیت نمودند، بر آنان رحم آر و بر تمام اجداد مسلمان ما، اعمّ از مردان و زنان مسلمان و مؤمن، خواه زنده باشند یا مرده، بیامرز. خدایا، از برکت دعاى ما براى آنان، رحمتى بر آنان وارد کن که به واسطه‌ى آن، قبرهاى آنان را روشن گردانیده و تنگى جاى آنان در قبرهایشان را گشوده و آرامگاهشان را خنک گردانى و هنگام زنده و برانگیخته شدن، آنان را در بهشت به شادمانى برسانى و آسان از آنان حساب بکشى و از بزرگ‌ترین هراس [روز قیامت]ایمن گردانى، به راستى که تو بر هر چیز توانایى. آمین یا رب العالمین
💔 اِے بـایـد بـہ تـو زنـجـیر کُـنـم بـنـدِ دِلَــم را.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔴پس از پیروزی بر اصحاب جمل در جنگ بصره در سال ۳۶ هجری یكی از یاران امام علیه السّلام گفت: دوست داشتم برادرم با ما بود و می‏دید كه چگونه خدا تو را بر دشمنانت پیروز كرد. ══🌹══════ ✾ ✾ ✾ 💥فَقَالَ لَهُ (عليه السلام) أَ هَوَي أَخِيكَ مَعَنَا فَقَالَ نَعَمْ قَالَ فَقَدْ شَهِدَنَا وَ لَقَدْ شَهِدَنَا فِي عَسْكَرِنَا هَذَا أَقْوَامٌ فِي أَصْلَابِ الرِّجَالِ وَ أَرْحَامِ النِّسَاءِ سَيَرْعَفُ بِهِمُ الزَّمَانُ وَ يَقْوَي بِهِمُ الْإِيمَانُ 🌎امام علیه السلام پرسید: آیا فكر و دل برادرت با ما بود؟ گفت: آری، امام علیه السلام فرمود: پس او هم در این جنگ با ما بود، بلكه با ما در این نبرد شریكند آنهایی كه حضور ندارند و در صلب پدران و رحم مادران می باشند، ولی با ما هم عقیده و آرمانند، به زودی متولد می شوند، و دین و ایمان به وسیله آنان تقویت می گردد. 📚 ══🌹══════ 💞 @aah3noghte💕
💔 حزب‌الله‌پیرۅز‌‌است‌و‌پیروزے خویشتن‌را‌مدیون‌فقرے‌است‌ڪہ‌ در‌پیشگاه‌غنے‌مطلق‌دارد..✌️🏽 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


کف دستم را روی پیشانی و چشمانم می‌گذارم و می‌گویم:
- چرا؟

- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.😒

دلم می‌خواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه می‌کشم:
- اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمی‌خواد، نه؟

- نه.

- خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟

- از شش نفر، چهارتاشون فعالن.

- صفحه‌هاشون رو  کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحه‌هاشون رو برای من بفرست.

- چشم آقا.

دوباره ریه‌هایم را پر می‌کنم از هوا و بیرون می‌دهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم.

انگار از هر سمت که می‌خواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز می‌شود. 

برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم.

با این که می‌دانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، می‌خواهم نگهش دارم برای روز مبادا.

صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه می‌دود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.

- چی؟

- مجوز که نمی‌دن.
تصادف صالح هم مشکوکه.
انگار همه‌چی کند شده.
حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمی‌دونم چرا.🙁

دوتا جمله آخری باعث می‌شود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هس‌هس کردن.🐍

چشمانم را باز نمی‌کنم و می‌گویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزان‌تر می‌شود؛ انگار می‌ترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم می‌ترسم.

- من... البته من فقط حدس می‌زنم... یعنی خودتون باتجربه‌ترید... حدس می‌زنم که... چیزه...  هست... یعنی...

باز هم ادای یک سرتیم بی‌خیال را درمی‌آورم و می‌گویم:
- خودتم می‌دونی خیلی حرف سنگینی داری می‌زنی...

صدایش ضعیف می‌شود:
- بله...

- خب پس درباره‌ش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همه‌جا هست. من بررسی می‌کنم. اگه لازم بود جدی‌تر پیگیری می‌کنیم. خوبه؟

- بله...

از جا بلند می‌شوم و سرم گیج می‌رود از این حرکت ناگهانی. می‌گویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.

نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمی‌توانم.

صدای هس‌هس مار رفته روی اعصابم. سر جایم می‌نشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه می‌کنم. تمام گوشه‌هایش را.😔

احساسِ تحت‌نظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه می‌دوم، از شرش خلاص نمی‌شوم.

تخت زیر بدنم صدا می‌دهد. روی تخت می‌نشینم و به پایین لبه‌اش دست می‌کشم. دورتادورش.

منتظرم دستم بخورد به برآمدگی‌ای به اندازه یک میکروفون؛ که نمی‌خورد. 

لبه‌های میز را دست می‌کشم. میان وسایل را. ساکم را. همه‌چیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.

از مار سیاه خواهش می‌کنم بگذارد بخوابم.
*

با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بوم‌بوم آهنگش را از پشت سرم می‌شنوم.

 بیشتر گاز می‌دهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.

ماشین‌ها از کنارم سریع رد می‌شوند؛ خوب می‌دانند نباید دور و بر ماشین شاسی‌بلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.

صدای بوم‌بوم نزدیک‌تر می‌شود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش می‌لرزد.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 وقت هایی که با ماشین خودمان میرفتیم مشهد، بین راه سخنرانی گوش میداد. از همه بود؛ حاج حسین یکتا، حاج آقا مومنی، حاج آقا پناهیان اما همه شان درباره یک چیز بود راوی: همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... شدن، مدالےست که لایق آویخته شدن به گردن همه نیست اما در این میان همسر مادر پدر و فرزند شهید شدن نیز لایق همگان نیست ... 💞 @aah3noghte💞 پدر شهید نوید صفری به فرزند شهیدش پیوست🥀
💔 فرموده اند هر چه که مَستت کند، حَرام... تکلیف ما و ذکر حَسَن جاٰن چه می شود؟! ✋💚 "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَرَحْمَةُ اللّهِ‌وَبَرَكاتُهُ" :)🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ استاد ، کسی که واقعا حرفاشون به دل می نشست و این هم فقط یک دلیل میتونست داشته باشه، اونم عمل کردن به حرفایی که میخواستن بزنن... روح مطهر استاد عزیز حاج آقا فاطمی نیا به ملکوت اعلی پیوست. خداوند با مادرشون حضرت زهرا همنشینشون کنه ان شالله بهم لاحقون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ⭕️چرا اینها دیده نمی‌شن؟! 🔻عکسی در فضای مجازی منتشر شد با عنوان اینکه تنها صف موجود در نمایشگاه به صف فلافل اختصاص دارد و عده ای هم آنرا دست به دست چرخاندند. اما حالا تصویری از صف خرید کتاب در نمایشگاه‌کتاب تهران را ببینید. ولی چرا اینها پخش نمیشن؟! 💪 ... 💞 @aah3noghte💞