eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و یکم» تو دل خودش به پی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و دوم» صاعد بغض کرد. مجید هم روش کرد به طرف دیوار و بغض کرد. صاعد گفت: دیدم اگه قصاص بکنم آروم نمیشم. پسرمم برنمیگرده. اگه هم ولش کنم، طایفه ام اذیتم میکنن و دیگه بابام حلالم نمیکنه. به خاطر همین تصمیم گرفتم با مجید معامله کنم. اسم معامله که آورد، هردوشون سرشون پایین انداختند. گریه امانشون نداد. بقیه هم حالشون بهتر ازصاعد و مجید نبود. صاعد یه کم آرامتر که شد ادامه داد: با مجید معامله کردم. گفتم باید هر سال برام زائر اربعین بیاری. سالی صد نفر. تا ده سال. مجید گفت: صاعد نه از من پول گرفت. نه دیه گرفت. نه اذیتم کرد و حتی نگذاشت دست طایفه اش به من برسه. منم قبول کردم که تا ده سال نوکریش بکنم. تا حالا چند بار میخواستم این ماشینو بفروشم. ولی تصمیم گرفتم تا ده سال که به صاعد قول دادم، ماشینمو نفروشم و با همین ماشینی که زدم به قاسم، زائر بیارم. صاعد گفت: اینم کاغذی هست که هر شب که زائر اربعین آورد، براش امضا میکنم و انگشت میزنم. خودم گفتم مینویسم و امضا میکنم. چون میخوام به طایفه ام نشون بدم تا کسی اذیت مجید نکنه. وگرنه خدا اگر قاسم را از من گرفت، در عوضش برادر با معرفتی به نام مجید به من داد. صبح شد. هادی تا چشم باز کرد، دید هیچ کس دور و برش نیست. خواب مونده بود. بچه بسیجی ها رفته بودند. پاشد نشست. دستی به سر و کله اش کشید. میخواست بره بیرون که یاالله گفت و در اتاق رو دو سه مرتبه کوبید. صاعد با گفتن کلماتی عربی که هادی ازش سر در نمیاورد جلو اومد و در را باز کرد. لبخندی به چهره داشت. به هادی فهموند که تو خواب بودی که اذان صبح شد و بچه ها نمازشون خوندند و مجید اومد دنبالشون و اونا رو تا جاده اصلی رسوند. هادی خیلی شرمنده شد که چرا نمازش قضا شده و جلوی اون همه آدم نماز نخونده. و هم اینکه لنگ ظهر هست و خونه مرد عراقی مونده. اما دید صاعد کاسه ای شیر داغ از خانمش گرفت و با یه تیکه نان و یه کاسه کوچیک خرما برای هادی آورد. هادی با شرمندگی بیشتری نشست و کاسه شیر رو خورد و چند تا کله خرما انداخت بالا. بلند شد که راه بیفته که دید صاعد داره موتورش رو روشن میکنه. به هادی حالی کرد که خودم میرسونمت. هادی نشست تَرکِ موتور صاعد و راه افتادند. رسیدند جاده اصلی. هادی که فقط جمله فی امان الله بلد بود، هفت هشت بار به صاعد همین جمله رو گفت و رفت. ساعت حوالی یازده بود. بدش نمیومد که مثل دیروز، مسیر رو پیاده روی کنه و کلی چیز میز بخوره و کیف کنه و بره. البته عجله ای هم نداشت. تو عمرش به یاد نداشت اینقدر راه پیاده رفته باشه. به ستون ها نگاه میکرد. میدید هنوز خیلی مونده. به ملت نگاه میکرد. میدید پیر و جوون و زن و مرد و حتی کودکان هم دارن پیاده میرن و هیچ کس گله ای نمیکنه و همه دارن کیف میکنند. به یه جایی رسید که دید دارن میوه میدن. تو صف وایساد. دید موکب بزرگی هم هست. عکس یه آخوند سید هم چسبوندند به سر درش. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پلیسی که زدن و از موتورش افتاده رو زنده زنده آتش زدن‼️ روزگاری نه چندان دور در این پهنه سرسبز سربازانی بودند که به حُکم شاه مستبد مجبور بودند چادر از سر نوامیس بکشند سربازانی که گاه برای تمرّد از این دستور خودشان کتک خوردند، تبعید شدند و ... (ر.ک.فیلم کلاه پهلوی) گذشت و مردم چه موافق چه مخالف متحد شدند و خاندان آن مستبد را از کشور بیرون راندند زمزمه های بی حجابی از آن روز شروع شد که دشمنان فهمیدند را باختند و در آینده هم اگر جنگی شود این گربه کشور که حالا دیگر برای خودش شیری شده تن به تسلیم نخواهد داد💪 حالا هم مثل قبل که یک کشور اسلامی و آزاد بود و یک دنیا روبرویش یک کشور اسلامی و آزاد مانده و یک دنیا روبرویش برای زمین زدنش ولی کور خوانده اند تا شیعه هست ، نمی گذارد رسم نامردی به این کشور برگردد کتک می خورد اما نمی گذارد تنها شود هم اگر اتفاق افتاد ما پیش مرگ آقا و مقتدایمان خواهیم بود💪 شیعه! تو بِدان امروز تو مَحَک خورده هر کس که گفته بسیار کتک خورده ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خوشا به حال " جوان درچه ای " که حضرت آقا در موردش فرمود: ... با آن شهامت و شجاعت و مثل همان دوران دفاع مقدّس، میروند و مجاهدت میکنند و به شهادت میرسند. ؟ ۶۶ام؟؟؟ شصت و ششمین شهید شهر درچه .... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 هذا یوم الجمعه...
💔 ‏عاشِقانی کِه مُدام اَز فَرَجَت میگُفتَند... 🖤 عَکسِشان قاب شُد و اَز تو نَیامَد خَبَری... 🖤 محبوب من! کاش جمعه، دلِ آدمی تعطیل بود. ✍🏻محمدصالح‌علاء ... 💞 @aah3noghte💞
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 نماهنگ🎼 "ای اهل حرم وقت دفاع از حرم ماست 🎙حاج مهدی رسولی 🇮🇷نماز جمعه و راهپیمایی بعد از نماز جمعه یادتون نره 🇮🇷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تودهنی کاربر توییتری به دهباشی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدایا! می دانستم از همان لحظه که راه را اشتباه رفتم با چشمانت دنبالم میگردی گریه می کردم تا برگردی، ببینی ام، پیدایم کنی… گریه می کردم و دلم تنگ آغوشت بود.که محکم محکم بغلم کنی و بگویی: نترس من اینجام. پیدات کردم. رد شده بودی از کنارم…  و...«توبه» انگار همین است. هیچ وقت نفهمیدم چه معنای آسان شیرینی دارد: من فهمیدم گم شدم. برگرد و وســـــط تاریکی پیدایم کن.  « فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فـان الله یتوب علیه ان الله غفور رحیم»  (۳۹ مائده) که خدا دلِ گریه های ما را ندارد❤ ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و دوم» صاعد بغض کرد. مجی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و سوم» به یه جایی رسید که دید دارن میوه میدن. تو صف وایساد. دید موکب بزرگی هم هست. عکس یه آخوند سید هم چسبوندند به سر درش. هرکسی یه پَکِ میوه و یه آب معدنی میگیره و میره. تو صف وایساده بود و داشت مردمو نگاه میکرد که دید دو تا آخوند جوون رسیدند به این صف. چند لحظه ای وایسادند. انگار تو پای یکی از آخوندها خار کوچکی رفته بود و داشت اذیتش میکرد و نمی‌تونست راحت راه بره. نشستند بغل صف هادی و اینا. همون آخونده که خار تو پاش بود از اون یکی که داشت با دقت و به زور خار را از پاش درمیاورد پرسید: حاجی این موکب کیه؟ اون یکی آخونده که چفیه رو شونه اش بود پاشد و یه نگاه کرد. بعدش به دوستش نزدیکتر شد و در گوشی یه چیزی بهش گفت. اون که داشت از درد خار توی پاش اذیت میشد، به محض اینکه حرف دوستش تموم شد، یهو از سر جاش بلند شد و به دوستش گفت: پاشو بریم یه جای دیگه! نمیخوام فکر کنن ما محتاج دو تا میوه و آب معدنی این بابا هستیم. پاشو ماشالله. این را گفت و لنگ لنگان، در حالی که یه دستش ساکش بود و اون یکی دستش هم روی شونه های رفیقش بود از اون موکب دور شدند. دو سه نفری که اطراف هادی تو صف وایساده بودند و حواسشون به این دو تا آخوند بود، برگشتند و یه نگاه به سر در موکب و عکس گنده ای که از اون سید گذاشته بودند انداختند. یه نفرشون به دوستش گفت: این موکب که مشکل داره! چرا خودمون حواسمون نبود؟ دوستش هم گفت: مهمه؟ ولش کن. بذار میوه و آب معدنی بگیریم و بریم. دوستش گفت: اگه همین صف رو فیلم بگیرن و تو 15 تا شبکه ماهواره ای پخش کنند، نمیگن زائران امام حسین اومدند و تو صف وایسادند. میگن مقلدان فلانی اومدند و ازش تجلیل کردند. بریم. کوله پشتیتو بردار بریم. هادی که به کل از این چیزا و موضوعات و شخصیت ها سردر نمیاورد، گیج شده بود که بره یا بمونه. دیگه کم کم داشت نوبتش میشد. ولی ... ترجیح داد بره و رفت اما یه کم تند تر راه رفت ببینه اون دو تا آخوند کجا میرن می‌شینن و خار از پای هم درمیارن؟ که دید رفتند درِ یه موکب خیلی کوچیک ... که یه پیرزن و دو تا پسر بچه بودند. پیرزنِ چایی می‌ریخت و دو تا بچه، به زائرانی که نشسته بودند روی زمین، با کارتن باد می‌زدند. هادی این صحنه رو دید و رد شد. یه ساعت راه رفت. عرقش دراومده بود. یه کم هم عرق سوز شده بود و ... یه کم دیگه رفت. رسید به یه موکب که چند صندلی داشت. شربت میدادند. دو تا لیوان برداشت و نشست همونجا. روبروی اون موکبی که هادی نشسته بود، موکب نقلی اما خیلی شیک با مبل های آنچنانی و اسپیلت بود که دو تا دوربین هم داشت. متوجه شد که استدیو ضبط برنامه های اربعین هست. هادی همینجوری که شربت دومیش هم شروع کرده بود، دید یه ماشین شاسی بلند مشکی ایستاد همونجا. دو سه تا کت شلواری دویدند به طرف شاسی بلند و در را وا کردند. یه آخوند معروف از توش دراومد. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour