💔
یک روز جمعه، بعد از ظهر بیرون رفته بودم
وقتی برگشتم دیدم که چهره #شهید_فایده خیلی برافروخته، و چشمهایشان هم قرمز شده بود.
گفتم:
گریه می کردید؟ قیافه تان خیلی تغییر کرده و سرخ شده اید.
کتاب گناهان کبیرة آیت الله دستغیب دستشان بود
گفتند: این کتاب را خواندم. اینطور که در کتاب بیان شده
اگر خدا خواسته باشد با ما آیندگانش از طریق #عدلش رفتار کند، جهنم سوزان تنها جایگاه من است.😭😭
باید همیشه از خدا بخواهیم که با لطف و #رحمتش با ما رفتار کند والا کلاه ما پس معرکه است.
#شهیدمحمدحسن_فایده
منبع: كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
#شھیدمحمدحسن_فایده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ مےگفت: اگه دو چیز رو رعایت کنی، خدا شہادت رو نصیبت مےکنه😊 ☝️تلاش ✌️اخلاصـ
💔
#میخوای_شهید_بشی⁉️
دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم
دنیا نڪنید
این پیچ و خم دنیا
انــــسان رو به باتـــلاق می برد
و گـــرفتار می ڪند
ازش نـــــجات
هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
#شهید_احمد_کاظمی
💞 @shahiidsho💞
💔
ـ ترور این روزا زیاد شده😨 . .
ـ کاش حداقل یکیمون اسلحه برمی داشت. 😰
ـ لازم نیست. 😒
به شوخی گفتم:
حاجی، حالا که اجازه نمی دین اسلحه برداریم، لااقل یه جایی نگه دارین پیاده شم. یه قرار فوری دارم، باید بهش برسم.😅
برگشت زل زد توی چشم هام.
ـ من که نمی ترسم طوریم بشه. . .
شما اگه می ترسین، اسلحه بردارین.
اگر هم دوست دارین، پیاده بشین. . .
من از خدا خواسته م به دست #شقی_ترین آدمای روی زمین شهید بشم، اسرائیلی ها.
می دونم که قبول می کنه.😊❤️
📚یادگاران، کتاب #احمدمتوسلیان
#جهت_رهائے_حاجی_از_بند_صلوات
#حاج_احمدمتوسلیان
#جاویدالاثر
#مفقودالاثر
#اسیر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 پهپاد غول پیکر جاسوسی (گلوبال هاوک) ۲۲۲ میلیون دلاری آمریکایی که امروز بر آسمان هرمزگان، توسط
💔
#دلشڪستھ
بھ
#خرداد
پر از
حادثه
عادت کرده ایم...
از ۱۵خرداد۱۳۴۲
۳خرداد۱۳۶۱
۱۴خرداد۱۳۶۸
تا ۳۰ خرداد۱۳۹۸
لبریز از حوادثی که ماندگارند...
#اندڪےبصیرت
#فتنه۹۸
#نحن_صامدون✌️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
مـ💔ـولای من ...
به یتیمان حسیــن بن علی
بخوان #دعای_فرج را
که سخت دلتنگیم❗️
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 121 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم.شام رو با هم تو اتاق خوردیم.نشسته بودیم و با گوشی ه
#او_را.... 122
-مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
-برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!معتاد سیگار شده بودی!اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
-آدما تغییر میکنن!
-آدم آره،ولی تو نه!جوگیر احمق!
با ناباوری نگاهش کردم.
-مرجان درست صحبت کن!
-نمیکنم.همینه که هست!میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش.
-مرجان...
ترنم خفه شو.فقط جواب منو بده.
فقط یه کلمه!دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم!سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
-با تو بودم!آره یا نه؟؟
-بشین...
بلندتر داد زد
-آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
-نه!
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
-به جهنم.
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
-مرجان...
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.
-دیگه اسم منو نیار!مرجان مرد!
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت.
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم.
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه،صدام گرفته بود اما جواب دادم.
-سلام
-سلام عزیزم.خوبی؟
-ممنون زهراجون.توخوبی؟
-خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟چرا صدات اینجوریه؟!
-نه.
یکم گرفته.
-ترنم گریه کردی؟
دوباره گلوم رو بغض گرفت.
-یکم.
-ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
-با مرجان دعوام شد.
-چی؟چرا؟
-چون دیگه مثل اون نیستم!
-یعنی چی؟
-یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد!واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه!
-ای بابا...چه بد!
-آره. بیخیال!امروز بریم بیرون؟
-واسه همین زنگ زده بودم.
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم،چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
بسم رب المهدی...💕 💟فصل اول💟 🔷 #او_را ... 1 سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هن
قسمت اول رمان زیبـــای
#او_را....
💔
#عاشقانه_شهدایی
روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت، واقعاً دوریش واسم سخت بود😔
وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم📚
با دوستام میرفتم بیرون...
قرآن میخوندم...
خبر شهادتشو که شنیدم😭
خیییلی ناراحت شدم
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:
"زیبای من❤️خدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود😌
بیقرار بودم... حالم خیلے بد بود😔
هر شب با خدا حرف میزدم
التماس میکردم که خوابشو ببینم...
که ازش بپرسم...
چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟💔
یک شب با حضرت زینب (سلام الله عليها) حرف ميزدم
بعد گفتم
"خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب
(سلام الله عليها) رفت"
بعدش قرآن خوندم و خوابیدم
اومد به خوابم❤️
تو خواب بهش گفتم:
تو قووول دادی که برگردی
چرا تنهااام گذاشتی...؟😭
چرا رفتی؟😭
گفت:
من اسمم جزو لیست شهدا بود💚
من مذهبی زندگی کردم!
گفتم:
پس من چی…؟چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔
تو که جات خوبه...☺️بگو من چیکار کنم..؟😭
گفت:
برو یه خودکار بیار!
اسممو رو کاغذ نوشت✍🏻
تو پرانتز…❤️"همسر مهربونم"❤️
گفت:
"ما تو این دنیا آبرو داریم!
شفاعتتو میکنم😌❤
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم
دیگه آرامش گرفتم💚
دیگه الان از مردن نمیترسم...
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه🌹
عقدمون💍
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها)
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )
گره خورده بود...💚
#شھیدامین_کریمی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕