شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد 💤خواب دیدم..... فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیش
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_یکم
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم 😢🙏که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.
من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!😊👌
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
🍃🌹🍃
اولین اتفاق خوب افتاد!!
فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
_در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:☺️😍
_این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.☺️
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
🍃🌹🍃
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم.
آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم #رژ_لبم_غلیط_بود_و_باچادرم_تناسبی_نداشت.تصمیم #سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با #توکل_به_خدا، راهی آدرس شدم.😌
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود 😢😟
👣(مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)👣
🍃🌹🍃
حال عجیبی داشتم.
وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!!☺️👌
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کردوگفت: _اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
🍃🌹🍃
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر #شرم_حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .فاطمه گفت:
_بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.☺️😍
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.
فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
🍃🌹🍃
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم: _کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
_حااامد😧
من ذوق زده شدم.گفتم:
_ای ول!!!! چقدر خدا عادله…یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم’!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
_بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟…حامد؟؟؟…..من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش😢 یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه😭 کرد.با نگرانی😨 وکنجکاوی پرسیدم:
_فاطمه چیشد؟حامد چی میگفت؟؟
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
4_582493935813787772.mp3
1.44M
💔
روایت صوتی ڪمتر شنیده شده از #شھیدمرتضی_آوینی 🌹
بسیار دلنشین ...
این فایل خام و قبل از تدوین است ڪه سراسر همراه با بغض حسرت شهید آوینی همراه است
و گاهی در هنگام خواندن بعضی از فرازهای این دلنوشته
صدای گریه های شهید شنیده مےشود...
#پیشنهاد_دانلود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهیدی که اصرار داشت دیگر روضه #قاسم_بن_الحسن نخوانند‼️ #شھیدمرحمت_بالازاده #تصویربازشود #آھ_ا
💔
بالاترین آرزوی #شھیدعبدالحسین_برونسی چه بود؟
#تصویربازشود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
1_26675552.mp3
11.69M
💔
🎧 #نواهنگ سرباز شش ماهه
🎼 از بین خیمه اومد سرباز شش ...
🎤 #حاج_محمود_کریمی
#پیشنهاددانلود
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🎧 #نواهنگ سرباز شش ماهه 🎼 از بین خیمه اومد سرباز شش ... 🎤 #حاج_محمود_کریمی #پیشنهاددانلود #آھ
💔
مردم دنیا #آرزو دارند
مثل شما ...
از روی محبت، اشڪ بریزند !!
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
صحبت های جالب #بانو #الهام_چرخنده
🎀 تاکنون بیش از ۳۷۸ سخنرانی کردهام و توانستهام در چادری شدن ۸ هزار نفر نقش داشته باشم و امروز با صدای بلند می گویم:
🎀 کشور صاحب دارد و باید تربت شناس باشید تا از لطف الهی برخوردار شوید. "نباید اسیر سلبریتی هایی که هیچ عمقی ندارند و توخالی هستند شویم"
😔 بارها هم خودم و هم فرزندم کتک خوردیم و می دانم حفظ این حجاب و حسینی بودن سخت است
ولی... .
🍃 من راهم را انتخاب کردهام چون از یک «پاپتی پرگناه» برگشتهام و از حضرت زینب (س) و حسین (ع) کمک گرفتهام و فکر میکنم در برابر سختیهای حضرت زینب (س) من کسی نیستم و "این سختیها چیزی نیست و همه میتوانیم زینب زمان خود باشیم." 🍃.
‼️ دیگر نمیخواهم در قطعه هنرمندان دفن شوم، من باید درس عبرت برای دختران جوان کشورم باشم و راه رفته به سوی دنیای غرب را که به سمت تباهی است به دختران سرزمینم نشان دهم و از عواقبش بگویم تا شاید نفر دومی وارد آن نشود
و امروز هر ضربهای که دشمن وارد میکند، من در مسیرم مصممتر میشوم.
.
♥️ بخش هایی از سخنرانی خانم چرخنده در همایش حجاب و عفاف قزوین ♥️
#حجاب_زینبی
#حیا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
✅کاش هر روز زیارت عاشورا می خواندم
✍شیخ عبدالهادی حائری مازندرانی از پدر خود حاج ملاابوالحسن نقل می کند: من حاج میرزا علی نقی طباطبائی را بعد از رحلتش در خواب دیدم و به او گفتم: آرزویی هم در آنجا داری؟
گفت: هیچ آرزویی ندارم جز این که چرا در دنیا هر روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام را نخواندم. رسم سید این بود که دهه محرم زیارت عاشورا می خواند نه در تمام سال؛ از این رو افسوس می خورد که چرا تمام سال نمی خواندم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕